「 #بدونتعارف🚶🏿♂ 」
یادمانباشهکه...
چشمدختربچههاۍزیادۍ
بهدرماندهتاپدرشانبه
آنهاروزدخترراتبریکبگوید
اماپدرشانرفتهبراۍ
امنیتماجاندادهاست🕊!
#روز_دختر
#امنیتاتفاقـےنیست..
شهید محمود ملکوتی🧔
خواهرم🧕 حجاب را رعایت کنید و به مسائل اسلامی آشنا شوید😇
#شهیدانهـ
#حجابزهرایی
در آستانه اذان مغرب دست به دعا برداریم و برای سرفرازی ایران وانقلاب دعا کنیم🙏
حکایت امروز سخنان جناب آقای همتی حکایت اون داستانه ک میگن تیکه رو بندازی زمین صاحبش برمیداره🖐🏻
شماکهرئیسبانکمرکزیهستی
چراکارینکردید؟!
قدرتدستشمابود
ایناتفاقافتاد🚶♂
چرا آخه وقتی که میخواهین رئیس جمهور شید از سردار صبحت می کنید شما با آن چیزی که صبحت وعده می دهید مردم به شما باید رای بدهند نه شما در مورد سردار صبحت کنی 😡
♥️⃟🌸
مفتنمۍارزھاگہتویمجازے،
لبخندرویلباتہ
وواسہمامانٺاخممیڪنۍ...
منتظرامامزماݩ"؏ـج"همچینڪسۍ
نیستآ!
ڪسےڪہادعایشهادتمیڪنۍ
ومیگےشهادتآرزومہ،
اینࢪسمشنیست🖐🏻
🌿|↫#تلنگرانھ
🙂|↫#حواستباشہرفیق^^
#یادآوری #مهم
💠 نماز توبه یکشنبه ماه ذیالقعده
🔻«انسبنمالک» میگوید: رسول خدا (صلیاللهعلیهوآله) در یکشنبۀ ماه ذیقعده از منزل بیرون آمدند و فرمودند: ای مردم! کدامیک از شما میخواهد توبه کند؟ عرض کردیم: همه میخواهیم توبه کنیم.
فرمود:
1⃣ غسل کنید؛
2⃣ و وضو بگیرید؛
3⃣ و چهار رکعت نماز (دو نماز دو رکعتی) _در هر رکعت یک بار «سوره حمد»، سه بار «قل هو الله احد» و هر کدام از دو سوره معوذتین (سوره فلق و سوره ناس) را یک بار_ بخوانید؛
4⃣ سپس (پساز اتمام ٤ ركعت نماز) ۷۰ بار استغفار کنید
5⃣ و آن را به «لا حولَ و لا قوةَ الا بالله العلی العظیم» ختم کنید؛
6⃣ آنگاه بگویید: «يَا عَزِيزُ يَا غَفَّارُ اغْفِرْ لِي ذُنُوبِي وَ ذُنُوبَ جَمِيعِ الْمُؤْمِنِينَ وَ الْمُؤْمِنَاتِ فَإِنَّهُ لَا يَغْفِرُ الذُّنُوبَ إِلَّا أَنْت».
🔸 سپس رسول خدا (ص) فرمود: هر بندهای از امت من این عمل را انجام دهد، از آسمان به او ندا میشود: ای بندۀ خدا! عمل خود را از نو آغاز کن؛ زیرا توبۀ تو پذیرفته و گناه تو آمرزیده شد...
🔹 در ادامه روايت آثار زيادى براى اين نماز ذكر شده كه عبارتند از اينكه در روز قیامت، دشمنانت را از تو راضی مینمایند. با ایمان از دنیا میروى. دینت از تو گرفته نشده و قبر تو وسیع و نورانى خواهد شد. پدر و مادرت راضی میشوند، پدر و مادر، تو و خاندانت بخشیده شده و در دنیا و آخرت خوشرزق خواهى بود. جبرئیل با فرشته مرگ پیش تو آمده و به او دستور میدهد که با تو خوشرفتار بوده، بهخاطر مرگ آسیبی به تو نرسانیده و به نرمى، روح را از بدنت خارج نماید».
🔸 اين روايت در كتاب اقبالالاعمال ذكر شده و در كتاب المراقبات و همچنين مفاتيحالجنان به آن اشاره شده است.
┄┅═✧❁••❁✧═┅┄
#پشت_سنگر_شهادت
#پارت5
انگشت اشاره اش را روی گردنش گذاشت و سوالش را پرسید:
این دکمه اینجارو میبندی.
اکسیژن کم نمیاری؟؟
علی با لبخند دندان نمایی پاسخ داد:
من که با همین یدونه دکمه عشق میکنم ولی شما رو نمیدونم.
میخوای یه بار امتحان کن ببین چطوره!
تنها یک کلمه در ذهن راشا نقش بست (خل) .
حس کرد اگر حرفش را نزند خفه میشود:
من از این لباسا بپوشم دکمشم ببندم؟؟
مگه دیوانه اَم؟؟
اگر کسی همین حرف هارا به خودش میزد رسما طرف را پودر میکرد .
ولی ، علی جای عصبانیت لبخند زد ، دستهایش را به سوی آسمان گرفت و زیرلب چیزی گفت.
عجیب نیست اینکه علی در ذهن راشا عجیب نام بگیرد؟؟؟
حرکاتش باعث تعجب راشا شده بود.
اوج تعجب راشا لحظه ای بود که علی هنگام خداحافظی پیشانی اش را بوسید و گفت:
خدا غفاره ، هروقت بری به سمتش آغوششو برات باز میکنه.
این آغوش پر از آرامشو از دست نده😉
*****************
دست بر روی قلبش گذاشت و به امام عرض سلام و احترام کرد.
اشک از چشمانش جاری شد ، هر بار حرم می آمد همین بود.
نائب الزیاره پدر شهیدش میشد و اشک میریخت.
دستی بر گونه هایش کشید و به سمت برادرش رفت.
او هم دست کمی از حامد نداشت.
اشک همانند قطرات باران بر گونه هایش جاری بود.
درد داشت.
درد داشت نبودن پدر .
محمد نوجوان بود ، نیاز به تکیه گاه داشت ، تکیه گاهی به نام پدر.
حامد خوب بود ، ولی مگر برادر ، پدر میشود؟؟
دلتنگ بود ، دلتنگ پدر.
دلتنگ پدری که دوسال پیش در همین روز به آرزویش رسید و پس از ۱۰ سال به رفقای شهیدش پیوست.💔
حامد جلو رفت ، روبروی برادرش ایستاد و اشک هایش را پاک کرد:
بسه دیگه ... بریم زیارت کنیم ، باید بریم دنبال مامان.
دست در دست یکدیگر به صحن انقلاب رفتند .
نماز زیارت خوانده و بالاجبار حرم را ترک و به سوی خانه روانه شدند.
نویسنده:
سیده زهرا شفاهی راد
#پشت_سنگر_شهادت
#پارت6
پس از اتمام مراسم سالگرد حامد و محمد کنار مزار پدر نشسته و در لاک خود فرو رفته بودند.
بغضشان برای شکستن پافشاری میکرد.
ولی........ نه
حامد و محمد مرد بودند ، اشک می ریختند ، اما در خلوت ، گاهی هم برادرانه و در آغوش هم.
اما حال باید مرحمی میشدند بر دل داغ دیده خواهر و مادرشان.
خواهری که بالای مزار پدر زانوانش را در بغل گرفته و غریبانه اشک میریخت💔
مادری که سر بر روی سنگ قبر سرد گذاشته و اشک هایش دل فرزندانش را آتش میزد💔.
حامد هم مانند دیگر اعضای خانواده غمگین بود اما میدانست مادرش نیاز به تنهایی دارد.
نیاز دارد به خلوت با همسر شهیدش.
خم شد و در گوش برادرش نجوا کرد:
به هدی بگو بیاد بریم پیش شهدای گمنام ، مامان نیاز به تنهایی داره.
برادر کوچک سر تکان داد و نزدیک خواهرش شد:
آبجی ، پاشو بریم مزار شهدای گمنام .
حامد میگه مامان باید تنها باشه.
هدی امّا نای ایستادن نداشت.
دستی به سمتش دراز شد.
از انگشتر عقیق پدر با حکاکی الهم الرزقنا شهادت متوجه شد دست برادرش حامد است.
با دیدن انگشتر پدر نیروی عجیبی گرفت ، خم شد و روی آن را بوسید.
بوی پدر میداد......
میان گریه لبخند زد و با کمک برادر مهربانش ایستاد.
ایستاد اما دست برادر را رها نکرد.
محمد هم همانند کودکی دست دیگر حامد را گرفت و هرسه باهم به سوی قطعه سرداران بی پلاک رفتند و مادر را تنها گذاشتند تا با همسر شهیدش خلوت کند.
*****************
فنجان قهوه اش را روی عسلی روبرویش گذاشت.
تلویزیون را خاموش کرده و به اتاقش رفت.
روی تخت نشست و قصد کرد دراز بکشد.
سرش به بالش نرسیده صدای اِف اِف آمد.
کلافه بالش را به سوی پنجره پرتاب کرد:
اَه کدوم خریه این وقت روز !؟
حوصله بلند شدن نداشت:
جهنم بابا ، هرکی هست خسته میشه میره دیگه.
من که کس و کار ندارم کارم داشته باشن.
خودمم که به کار کسی کار ندارم.
چشم هایش را بست ولی چند ثانیه بعد دوباره صدای اِف اِف در خانه پیچید.
اهمیت نداد امّا شخص پشت در سمج تر از این حرف ها بود:
اووووف عجب پیله ای هم هستا ، ول کن نیست.
عصبی بلند شد و از اتاق بیرون رفت.
تصویر فرد پشت در را که دید ، اعصاب نداشته اش به هم ریخت :
I do not understand.
میدانست هستی ول کن نیست.
کلاه آفتابی اش را برداشت و آهسته ، آهسته تا درب ورودی رفت.
درب را باز کرد و به آن تکیه زد:
سلام.
دخترک برگشت و با دیدن راشا چشم هایش ستاره باران شد.
نویسنده:
سیده زهرا شفاهی راد
#پشت_سنگر_شهادت
#پارت8
چند نفس عمیق کشید و وارد خانه شد.
خواب از سرش پریده بود.
میدانست اگر خانه بماند ، حالش از اینکه هست بدتر میشود.
نیاز داشت با کسی صحبت کند.
اما...کی؟؟؟
ذهنش را زیرو رو کرد.
فردی غیر از حامد ، پزشک معالجش نیافت.
نوبتش برای فردا بود . اما نمیتوانست تا فردا صبر کند .
به اتاقش رفته و پس از تعویض لباس با برداشتن سوویچ ماشین از خانه خارج شد.
*************
وارد مطب شد.
خالی بودن غیر طبیعی مطب تعجبش را برانگیخت.
هیچکس پشت میز قهوه ای رنگ منشی ننشسته بود.
جلوتر رفت.
بی ادبی نبود اگر همانند خروسی بی محل وارد اتاق حامد می شد؟؟؟
بلاتکلیف ایستاده و اطرافش را نگاه میکرد.
صدایی شنید.
برگشت و به پشت سرش نگاه کرد.
پسری پا شکسته را دید .
متعجب به او زل زد.
او همان بود ، همان پسر مذهبی عجیب.
آری ، منشی عجیب و سر به زیر حامد ، همان پسرک عجیب بود که راشا در بیمارستان او را دیوانه خطاب کرده بود.
در کسری از ثانیه شیطنت خاموش درونش روشن گشته و جایگزین تعجبش شد:
Hi how are you sayed AIi
علی هم کم نیاورد:
علیکم السلام اخئ ، انا بخیر.
کیف حالک؟
_ l am fIne where is the doctor?
عربی حرف بزنی میزنمت.
علی خندید و عصا زنان به سمت در رفت:
خشونت کار خوبی نیستا. علی الخصوص در برابر یک فرد مظلوم پاشکسته😜
پشت علی روانه شد:
مظلوم پاشکسته نه ، پرروی پاشکسته.
از مطب خارج شدند.
راشا تعارف کرد:
بفرمایید در خدمت باشیم.
_نه ممنون نزدیکه. خودم میرم.
اخم کرد:
با این پای شکسته دو قدمم دوره. میرسونمت خودم.
_نه متشکرم . خودم میرم.
_میگم میرسونمت ، میرسونمت دیگه .
انگار نه انگار نجاتش دادم ها.
_آخه.......
_آدم رو حرف ناجیش حرف میزنه؟؟
از در بدی وارد شده بود.
طوری که علی خلع سلاح شده و نتواند مخالفت کند:
چشم ناجی جان . چشم.
دزدگیر ماشین را زد:
آفرین پسر خوب ، بفرما بشین.
نویسنده:
سیده زهرا شفاهی راد
#پشت_سنگر_شهادت
#پارت7
_سلام عشق هستی ، سلام قربونت برم ، خوبی؟؟
راشا چپ چپ نگاهش کرد:
لوس😕
دخترک کم نیاورد:
هستی فدای لوس گفتنات .
دلم برات تنگ شده بود💕
راشا با خود اندیشید:
من با چه امیدی با این دوست شدم؟؟ لوس نُنُر.
_بسه هستی حالت تهوع گرفتم.
لبخند دندان نمایی زد و جمله آخر راشا را نادیده گرفت:
دعوتم نمیکنی بیام تو؟؟
قاطعانه پاسخ داد:
نه ، کارتو بگو. کار دارم. میخوام برم جایی.
_عشقم کجا میخواد بره؟؟
_دلیلی واسه توضیح دادن نمیبینم.
چشم های دختر دلباخته لبریز از اشک شد:
چرا اینجوری شدی تو؟؟ اتفاقی افتاده؟؟عشق شنگول من کجاست؟؟
_عشق شنگولت مُرد.
اگه به امید شنگول شدن منی برو دیگه پشت سرتم نگاه نکن.
همون روزی که مامان و بابامو خاک کردن ، عشق شاد و شنگول تو اَم مُرد.
تو دیگه خنده های به قول خودت نفس گیرمو نمی بینی.
الآنم اگه کار داری کارتو بگو ، نداری هم به سلامت.
اشک های هستی سرازیر شد:
راشا...چرا با من اینجوری رفتار میکنی؟؟
مگه من کشتمشون؟؟
تا کی میخوای اینجوری باشی؟؟؟
سه ماه گذشته دیگه.
بس کن.
راشا فریاد کشید:
دوست دارم تا آخر عمرم همینجوری باشم.
بس نمیکنم.
می فهمی با همین دو تا چشام دیدم جون دادن مامان بابامو؟؟
می فهمی چقدر درد داره سایه سرت جلوی چشمت پر بکشه؟؟
نمی فهمی.
نمیفهمی بی شعور.
همینو میخواستی؟؟؟
اومدی داغ دل منو تازه کنی ، مگه نه؟؟
هرچی تو این سه ماه واسه برگشتن به زندگی عادی تلاش کردم به باد دادی.
به هدفت رسیدی دیگه.
حالا گمشو از جلو چشام دورشو.
_من.....
بلند تر از قبل فریاد زد:
shut up get lost.
اولین بار بود راشا اینگونه بر سر کسی فریاد میزد.
هستی ترسید.
ترسید از عصبانیت عشقش.
به حدی ترسید که بدون حتی کلمه ای حرف زدن با دو از تیررس نگاه راشا خارج شود.
نویسنده:
سیده زهرا شفاهی راد
#سلام_امام_زمانم
ازبس که کريمی تو
هردم به تو مينازم
ردّم مکن ای آقا
من عاشق پروازم🕊
پروازحقيقی هست
ذکر و دم يامهدی (عج)
عشق است همين جمله
دور ازهمه بامهدی (عج)💔
تعجیل در فرج سه #صلوات
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج