eitaa logo
- ماھ‌ِحرم‌ .
1.6هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
1.6هزار ویدیو
2 فایل
أفتقد زيارتك يا سيدي ؛ خذني إلى الضريح لأعبدك أريدك أن تعلم أنني أريد المحال . - @Information_00 - صلوات بفرست مومن .
مشاهده در ایتا
دانلود
- جوان‌بودوگنھڪار ازروزمرگی‌هاۍزندگۍخستہ‌شده‌بود وبہ‌جوادالائمہ‌پناه‌آورده‌بود .. حضرت‌فقط‌یڪ‌جملہ‌فرمود: "فَفِرّواألۍٱلحُسَین" بہ‌سمت‌حسین‌فرارڪن •. 🖤!
بیشتر از اینکه با همڪار‌هایش عڪس داشته باشد با سرباز‌ها عڪس یادگار؎‌ انداخته بود دلیلش این بود که ارتباطش با سرباز‌ها کاملا رفاقتی بود و هیچ وقت دستورے صحبت نمیکرد بارها میشد که وسیله‌اب را بــاید از سربازش میگرفت،،نمیگفت آن وسیله را به خانه ما بیاور میگفت تو ڪجا هستی من بیام از تو بگیرم •. 🌱
•••❀••• ♥️🕊•• ﴿بـغضِ مـن گریہ شـد و راھِ تماشـاࢪا بست از تـو جز منظره‌ای تار نـدارم כَࢪ یاد ジ﴾ -•-•-•-•-•-•-•-•-•-• ♥️⃟✨
•🙂🌿° بانو...🙂 باور کن حتی خاک چادر هم مقدس است...❤️ آری با توام...!! ای مدافع چادر حضرت زهرا...💚 این بار که خواستی چادرت را سرت کنی...:))) در دلت بگو: مدافعم از چادرت یازهرا...•°✌️ 🍃••قربة الی الله••🍃 💎 ...✌️
•°🌱 امشب هوای کربلا دارد دل من حال و هوایی آشنا دارد دل من شش گوشه ات را تا نبینم بی قرارم اصلا مگر بی تو صفا دارد دل من ؟
••💞🌸 💍 بہ‌سوریہ‌کہ‌اعزام‌شده‌بود🚶🏻‍♂️ بعضۍ‌شب‌ها‌با‌هــم‌در‌فضای مجازۍ‌چٺ‌میکردیم💬 بیشتر‌حرفهایماݩ‌احوالپرسۍ‌بود🍃 او چیزی مینوشت و من چیزی مینوشتم✏️ و‌اندڪ‌ آبۍ‌میریختیم‌بر‌آتش دلتنگۍ‌ماݩ...🙃🙈 روزهای آخر ماموریتش بود🍂 گوشۍ‌تلفن‌همراهم‌را‌ڪہ روشن‌کردم📱 دیدم‌عباس‌برایم‌کلۍپیام فرستاده‌است...!😍 وقتۍ‌دیده‌بود‌ڪه‌من‌آنلاین نیستم😕 نوشتہ‌بود: آمدم‌نبودۍ؛‌وعده‌ۍ‌ما‌بهشت..💔 بہ‌روایت‌همسرشهید🌸 ✨⃟⃟🥀¦⇢
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم 🌱
• . به رسم ادب ✋✨❤️ به تو از دور سلام ✋
• . مراقب میراث مادر باش 🌱
✋🏻 یاد شهید خلیلی بخیر که برای ناموس شیعه رفت... 🌱😔 🕊
دو‌پارت‌از تقدیم‌نگاهتون🌝🖇
🌻﷽🌻 ♥️ 🚶‍♀️♥️ وقتے چشمام و باز کردم تو بیمارستاݧ بودم؛ ماماݧ بالا سرم بود و داشت گریہ😭 می‌کرد بابا و اردلاݧ هم بودݧ _خواستم بلند شم کہ ماماݧ اجازه نداد سِرُم هنوز تموم نشده بود دوباره دراز کشیدم و چشام گرم شد😴 نمیتونستم چشام و باز کنم اما صداهارو می‌شنیدم بابا اومد جلو که بپرسہ چہ اتفاقے افتاده اما ماماݧ اجازه نداد❌ _دلم میخواست بلند شم و بپرسم کے منو آورده اینجا اما تواناییش و نداشتم آروم آروم خوابم برد😴 با کشیدݧ سوزن سِرُم از دستم بیدار شدم دکتر👨‍⚕ بالا سرم بود ماماݧ و بابا داشتـݧ باهاش حرف میزدݧ _آقاے دکتر حالش چطوره❓ خدا رو شکر در حال حاضر حالش خوبہ اینطور که معلومہ یہ شوک کوچیک بهش وارد شده بود و فشارش افتاده بود ولے باز هم بہ مراقبت احتیاج داره بابا کلافہ دستے به موهاش کشید و بہ ماماݧ گفت اخہ چہ شوکے میتونہ بہ یہ دختر ۱۸سالہ وارد بشہ🤔 چیشده خانم چہ خبره❓ ماماݧ جواب نداد و خودش و با مرتب کردݧ تخت مـݧ مشغول کرد _بلند شدم و نشستم ماماݧ دستم و گرفت و گفت: اسماء جاݧ چیشده چہ اتفاقے افتاده❓دکتر چے میگہ❓ نمیتونستم حرف بزنم هر چقدر ماماݧ ازم سوال میپرسید خیره😳 بهش نگاه میکردم از بیمارستاݧ مرخص شدم یہ هفتہ گذشت تو ایـݧ یہ هفتہ دائم خیره به یه گوشہ بودم و صداے رامیـݧ و حرفاش و دیدنش با اون دختر میومد تو ذهنم😔 نہ با کسي حرف میزدم نه جواب کسے رو میدادم حتے یہ قطره اشک😢 هم نریختہ بودم اگہ گریہ‌هاے ماماݧ نبود غذا هم نمیخوردم _اردلاݧ اومد تو اتاقم و ملتمسانہ در حالے که چشماش برق میزد⚡️ ازم خواهش کرد چیزے بگم و حرفے بزنم ازم میخواست بشم اسماء قبلے اما مـݧ نمیتونستم....😔 _ماماݧ رفتہ بود سراغ مینا و فهمیده بود چہ اتفاقے افتاده اما جرأت گفتنش به بابا رو نداشت همش باهام حرف میزد و دلداریم میداد یہ هفتہ دیگہ هم گذشت باز مـݧ تغییرے نکرده بودم یہ شب صداے بابا رو شنیدم کہ با بغض با ماماݧ حرف میزد و میگفت دلم براے شیطنت‌هاش، صداے خندیدݧ بلندش😂 و سربہ‌سر اردلاݧ گذاشتنش تنگ شدہ💔 او شب بخاطر بابا یہ قطره اشک از چشمام جاری شد😢 _تصمیم گرفتـݧ من و ببرݧ پیش یہ روانشناس👨‍💼 ماماݧ من و تنها برد و قضیہ رو براے دکتر گفت اوݧ هم گفت تنها راه در اومدݧ دخترتوݧ از ایـݧ وضعیت گریہ کردنہ باید کمکش کنید گریہ کنہ اگر همینطورے پیش بره دچار بیمارے قلبے میشہ😱 _اما هیچ کسے نتونست کمکم کنہ بهمن ماه بود مـݧ هنوز تغییرے نکرده بودم تلوزیوݧ داشت تشیع شهداے گمنام🌷 و مادرهایے رو کہ عکس بچشوݧ تو دستشوݧ بود اروم زیر چادرشوݧ اشک میریختـݧ😭 رو منتظر جنازه‌ے بچہ‌هاشوݧ بودݧ رو نشوݧ میداد خیلے وقت بود تو ایـݧ وادیا نبودم با شنیدݧ ایـݧ جملہ که مربوط به مادراے شهداے گمنام🌷 بود بغضم گرفت: گرچه میدانم نمی‌آیی ولی هر دم زشوق سوی در می‌آیم و هر سو نگاهی می‌کنم اوݧ روز تو دلم غم عجیبے بود شب با همیـݧ افکار بہ خواب رفتم...😴😴 📝 ... ✍
🌻﷽🌻 ♥️ 🚶‍♀️♥️ _با همیـݧ افکار به خواب😴 رفتم... چند روزم با همیـݧ افکار گذشت هر روز کانال‌هاے تلوزیون و این ور و اونور می‌کردم که شاید یہ برنامہ‌اے مستندے چیزے درباره‌ے شهدا🌷 نشوݧ بده اما خبرے نبود😔 _بعد از مدتها رفتم سراغ گوشیم📱 پیداش نمی‌کردم همہ جاے کشو کمد و گشتم نبود کہ نبود رفتم سراغ مامانم می‌خواستم ازش بپرسم کہ گوشیم کجاست اما نمیشد نمیتونستم بعد دو ماه حرف بزنم مظلومانہ نگاش می‌کردم و نمیتونستم حرف بزنم آخرم پشیموݧ شدم و رفتم تو اتاقم😔 _بعد از مدت‌ها یہ بغض کوچیکے تو گلوم بود دلم می‌خواست گریہ کنم اما انگار اشک چشام خشک شده بود😑 _تنهاچیزے کہ ایـݧ روزها یکم آرومم میکرد فکر کردݧ به اوݧ برنامہ‌اے کہ درباره‌ے شهداے گمنام🌷 بود. اوݧ شب بعد از مدتها با خدا حرف زدم: "خدا جوݧ منم اسماء هنوز منو یادت هست❓یادم نمیاد آخریـݧ دفعہ کے باهات حرف زدم بگذریم... حال و روزم و میبینے اسماء همیشہ شاد و خندوݧ افسردگے گرفتہ و نمیتونہ حرف بزنہ اسمائے کہ شاگرد اول کلاس بود و همہ بهش میگفتـݧ خانم مهندس الاݧ افتاده گوشہے اتاقش حتے اشک هم نمیتونہ بریزه😔 نمیدونم تقصیر کیه❓مخالفت ماماݧ یا بے معرفتے رامیـݧ یا شاید حماقت خودم یا حتی شاید قسمت نمیدونم..."🤔 _خدایا نقاشیام همہ سیاه و تاریکـݧ نمیدونم قراره آینده چہ اتفاقے براے خودم و زندگیم بیوفتہ کمکم کـݧ نزار از اینے کہ هستم بدتر بشم همونطور خوابم😴 برد...اون شب یہ خوابے دیدم کہ راه زندگیمو عوض کرد خواب دیدم یہ مرد جوون کہ چهرش مشخص نیست اومد سمت مـݧ و ازم پرسید اسم شما اسماء خانمہ❓ _بلہ اسمم اسماست بعد در حالے کہ یه چادر مشکے دستش بود اومد سمت مـݧ و گفت بیا ایـݧ یہ هدیه🎁 است از طرف مـݧ بہ تو چادر و از دستش گرفتم و گفتم ایـݧ چیہ حضرت _زهرا شما کے هستید چرا چهرتوݧ مشخص نیست؟😳 مـݧ یکے از اوݧ شهداے گمنامم🌷 ک چند روزپیش تشیعش کردݧ _خب مـݧ چرا باید ایـݧ چادر و سر کنم❓ مگہ دیشب از خدا🍃✨ کمک نخواستے چرا اما... اما نداره خیلے وقت پیشا باید ازش کمک میخواستے خیلے وقت بود منتظرت بود ایـݧ چادر کمکت میکنہ کمکت میکنہ کہ گذشتت و فراموش کنے و حالت خوب بشہ مـݧ و بقیہ‌ے شهدا🌷 بخاطر حفظ حرمت ایـݧ چادر جونموݧ و دادیم اوݧ پیش تو امانتہ مواظبش باش ...😳 باصداے اذاݧ صبح🍃✨ از خواب بیدار شدم حال عجیبے داشتم بلند شدم وضو گرفتم کہ نماز بخونم آخریـݧ بارے کہ نماز خوندم سہ سال پیش بود _نمازم و کہ خوندم احساس آرامش میکردم تا حالا ایـݧ حس و تجربہ نکردم سر سجاده‌ے نماز بودم تسبیح و گرفتم📿 دستم و مشغول ذکر گفتـݧ شدم _بہ خوابے کہ دیدم فکر میکردم ماماݧ بزرگ همیشہ می‌گفت خوابے کہ قبل اذاݧ صبح ببینے تعبیر میشہ اشک تو چشام😭 جم شد یکدفہ بغضم ترکید و بعد از مدتها گریہ کردم😭😭 بلند بلند گریہ میکردم اما دلیلش و نمیدونستم مطمعـݧ بودم بخاطر رامیـݧ نیست ماماݧ و بابا اردلاݧ سریع اومدݧ تو اتاق کہ ببیننـݧ چہ اتفاقے افتاده وقتے من و رو سجاده نماز در حالے کہ هق هق گریہ میکردم😭 دیدݧ خیلے خوشحال شدݧ ماماݧ اشک میریخت و خدا رو شکر میکرد اردلاݧ و بابا هم اشک تو چشماشوݧ جمع شده بود و همو در آغوش کشیده بودند.... 📝 ...
• . من‌آن‌گُلبَرگ‌مـَغرورَم‌نِمـۍ‌میرَم‌زِبـۍآبی وَلـۍبی‌دوست‌میمـیرَم‌دَراین‌مُردآب‌تَنھـآیۍ...!ヅ ‍‌‌‌‌‌ @moharam31
[ بسم الشهدا و الصدیقین ]
✋❤️ از راه دور میدهم جان سلام ذڪرم فقط حُسیْـن ولاغیر مےشود هرروز گرشودمٺبرڪ بہ این من مطمئنـم عاقبٺم خیـر مےشود 🌱
می نویسم عشق بی تردید میخوانم حسیـــــــــــــن💔
•°🌱 ❤️ هر روز همچـنان جـــای خـــالی‌ات را نشانــمان مـی‌دهــد، سـلام حاضــرتــرین غـایــــب زمیـــــن.. ✨ ألـلَّـهُـمَــ عَـجِّـلْ لِـوَلـیِـکْ ألْـفَـرَج✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌻﷽🌻 ♥️ 🚶‍♀️♥️ خیلے دوست داشتم تو مراسم تشییع شهدا🌷 شرکت کنم تا حالا نرفتہ بودم براے همیـن قبول کردم. کتاب‌هایے رو کہ زهرا دوستم داده بود و شروع کردم بہ خوندن، خیلے برام جذاب و جالب بود.👌 وقتے میخوندم کہ با وجود تمام عشق و علاقہ‌اے کہ بیـن یہ شهید و همسرش وجود داشتہ😍 با ایـن حال بہ جنگ میره و اون و تنها میزاره و در مقابل همسرش صبورانہ منتظر میمونہ و شهادت شوهرش و باعث افتخار میدونہ قلبم بہ درد میومد.😔 یا پسرے کہ بہ هر قیمتے کہ شده پدر و مادرش و راضے می‌کرد کہ به جبهہ بره😳 پسر بچہ هایے کہ تو شناسنامہ‌هاشون دست میبردند تا اجازه‌ے رفتـن بہ جبهہ رو بهشون بدن. دختر بچہ‌هایے کہ هر شب منتظر برگشت پدرشون، چشمشون بہ نور بود و شهادت🌹 پدرشون و باور نمیکرد. و... واقعا ایـن ارزش‌ها قیمت نداره، هر کتابے📕 رو کہ تموم میکردم در موردش یہ نقاشے میکشیدم یہ بار عکس همون شهید و بر اساس عکسایے کہ تو کتاب بود ، یہ بار عکس دختر بچہ‌اے منتظر، یہ بار عکس مادر پیرے کہ قاب عکس پسرش دستشہ و منتظره کہ جنازه‌ے پسرے رو کہ ۲۰ سال براش زحمت کشیده و بزرگش کرده رو براش بیارن.😔 هوا خیلے گرم بود قرار بود با زهرا بریم بهشت زهرا براے مراسم تشییع شهدا🌷 خیلے چادر سرکردن برام سخت بود با ایـن کہ چند ماه از چادرے شدنم هم میگذشت ولے بازم سخت بود دیگہ هر جورے کہ بود تحمل کردم و رفتم.🍃 بهشت زهرا خیلے شلوغ بود انگار کل تهران جمع شده بودن اونجا فکر نمیکردم مردم انقدر معتقد باشـن، جدا از اون همہ جور آدم و میشد اونجا دید پیر و جوون، کوچیک و بزرگ، بی‌حجاب و باحجاب و...😳 شهدا🌹 دل همہ رو با خودشون برده بود. پیکر شهدا رو آوردن همہ دویدن بہ سمتشون، یہ عده روے پرچم ایران🇮🇷 کہ روی جعبہ رو باهاش پوشونده بودن، یہ چیزایـے مینوشتـن، یہ عده چفیہ هاشون و تبرک میکردن، یہ عده دستشون و گذاشتہ بودن رو جعبہ و یہ چیزایے میگفتـن، در عین حال همشون هم اشک میریختـن😭😭 پیرزنے رو دیدم کہ عقب وایستاده بود و یہ قاب عکس دستش بود و از گرما بے‌حال شده بود🤕 رفتم پیشش و ازش پرسیدم: مادر جان ایـن عکس کیہ⁉️ لبخند زد😊 و گفت عکس پسرمہ منتظرشم گفتہ امروز میاد، بطرے آب و دادم بهش و ازش پرسیدم شما از کجا میدونے امروز میاد⁉️ گفت: اومد بہ خوابم😴 خودش بهم گفت کہ امروز میاد، بهش گفتم خوب چرا نمیرید جلو⁉️ گفت: بهم گفتہ مادر شما وایستا خودم میام دنبالت، اشک😭 تو چشام جمع شد، دلم میخواست بهش کمک کنم، بهش گفتم: مادر جان اخہ ایـن شهدا🌹 هویتشون مشخص شده اگہ پسر شمام بود حتما بهتون میگفتـن، جوابمو نداد. بهش گفتم: مادر جان شما وایستا اینجا مـن الان میام رفتم جلو زهرا هم پیشم بود قاطے جمعیت شدیم و هولمون داد، جلو نفهمیدم چیشد سرم و آوردم بالا دیدم کنار جنازه‌ے شهدام🌹، یہ احساسے بهم دست داد دست خودم نبود، همینطورے اشک از چشام میومد😭 دستمو گذاشتم رو یکے از جعبہ‌ها یاد اون پیرزن افتادم زیر لب گفتم: خودت کمک کـن بہ اون پیرزن خیلے سختہ انتظار 😔 جمعیت مارو بہ عقب برگردوند با زهرا گشتیم دنبال اون پیرزن، پیداش نکردیم نیم ساعت دنبالش گشتیم اما نبود دیگہ ناامید شده بودیم گفتیم حتما رفتہ داشتیم برمیگشتیم کہ دیدیم یہ عده جمع شدن و آمبولانس هم اومده رفتیم ببینیم چیشده پیرزن اونجا افتاده بود...😱😳 📝 ...
🌻﷽🌻 ♥️ 🚶‍♀️♥️ _پیرزن اونجا افتاده بود... _با زهرا دوییدیم سمتش، هر چقدر صداش می‌کردیم جواب نمیداد، اعصابم خورد شده بود گریہ میکردم😭 و بلند بلند صداش می‌کردم اما جواب نمیداد، تموم کرده بود.😭😭 _مامور آمبولانس🚑 اومد سمتمون و گفت خانم ایشون تموم کردن، چیکار می‌کنید⁉️ _نسبتے با شما دارن⁉️ _زهرا جواب داد: نسبتے ندارم، بلند شدم با صداے بلند کہ عصبانیتم قاطیش بود از آدمايے کہ اطرافموݧ بودن علت ایــن اتفاق و میپرسیدم.😲 _یہ عده میگفتـن کہ گرما زده شده یہ عده میگفتـن زیر دست و پا مونده و...😳 _هرکی یہ چیزی میگفت، کلافہ شده بودم، یہ نفر اومد دستش و گذاشت رو شونم و صدام کرد: خانم⁉️ _برگشتم یہ خانم میان سال محجبہ بود کہ چهره‌ے مهربونے هم داشت، ازم پرسید: ایـن خانم باهاتون نسبتے دارن⁉️ _گفتم:نه چطور⁉️ _گفت: مـن شما رو دیدم کہ کنارشون وایساده بودید و حرف میزد بعد از رفتـن شما ایـن پیرزن از جاش بلند شد، در حالے کہ لبخند بہ لب داشت😊 بہ سمت جمعیت میدویید فریاد میزد و میگفت بالاخره اومدے⁉️محمدجان اومدے⁉️ _بعد قاطے جمعیت شد و زیر دست و پا موند، مـن دوییدم طرفش کہ نزارم بره اما بهش نرسیدم و این اتفاق افتاد😔 _متأسفم واقعاً... _اشک از چشام جارے شد😭 رفتم سمت پیرزن، هنوز قاب عکس تو بغلش بود قاب عکس و برداشتم پشتش نوشتہ بود "محمد جعفرے"🌹 _یاد حرفاش افتادم پس واقعا پسرش اومد دنبالش و اونو برد پیش خودش.😔 _آمبولانس🚑 پیرزن رو برد، قاب عکس دست مـن موند حال بدے داشتم وقتے برگشتم خونہ هوا تاریک شده بود. _تو خونہ همش یاد اتفاق امروز میوفتادم و اشک میریختم😭، قاب عکس و همراه خودم آوردم خونہ، شیشش شکستہ بود، داشتم عکس و از داخل قاب در میوردم کہ متوجہ شدم یہ کاغذ پشتشہ.😳 _کاغذ و برداشتم یہ نامہ بود: 🍃🌹به نام خدا🌹🍃 _مادر عزیزتر از جانم سلام _مرا ببخش کہ بدون اجازه‌ے شما بہ جبهہ آمدم فرمان امام بود و من مجبور بودم از طرفے چطور میتوانستم ببینم دشمن جلوے چشمانم بہ خاک وطنم تجاوز کرده و بہ نوامیس کشورم چشم دارد. _اگر مـن بہ جبهه نمیرفتم در قیامت چگونہ جواب مادرم حضرت زهرا را میدادم، چگونہ در چشمان مولایم سید و الشهدا نگاه میکردم.😔😭 _مطمعـنم خداوند بہ شما و پدرجان صبر دورے و شهادت🌹 مـن را خواهد داد. _مادرجان بعد از مـن بہ جوانان کشور بگو کہ محمد براے حفظ عزت کشور جنگید بگو قرمزی خون و خود را داد تا سیاهے چادرهایشان حفظ شود. _مادر جان براے شهادتم دعا کـن...🍃✨ _میگویند دعاے مادر در حق فرزندش، میگیرد _حلالم کـن...😔 _پسر خطا کارت "محمد جعفری" _با خوندن نامہ از گذشتم شرمنده شدم تازه داشتم مفهوم چادرے کہ روسرمہ رو درک میکردم، طرز فکرم کاملا عوض شده بود دیگه اسماء قبلے نبودم بہ قول مامان داشتم بزرگ میشدم👌 _از طرفے هم جدیدا همش برام خواستگار میومد در حالے کہ مـن اصلا بہ فکر ازدواج💞 نبودم و هنوز زمان میخواستم کہ خودمو پیدا کنم و بہ ثبات کامل برسم. _اون سال کنکور دادم با ایـن کہ همیشہ آرزوم بود مهندسے برق قبول شم ولے عمران قبول شدم چاره‌اے نبود باید میرفتم... 📝 ... ✍