✨﷽✨
#داستان_مذهبی ♥️
#رمان_عاشقانه_دو_مدافع🚶♀️♥️
#پارت26
_پاشو پاشو آماده شو الاݧ از راه میرسن
کمدمو باز کردم یہ مانتوے سفید با روسرے گل بهے کہ مامان بزرگ از مکہ آورده بود و سر کردم🌸
_با یہ چادر سفید با گلهاے ریز صورتے
زنگ خونہ🛎 بہ صدا در اومد از پنجره بیرونو نگاه کردم
علے با ماماݧ و بابا و خواهرش جلوے در وایساده بودݧ
یہ کت و شلوار مشکی با یہ پیرهن سفید تنش بود🤵
_یہ دستہ گل یاس💐 بزرگ هم دستش بود سرشو آورد بالا و بہ سمت پنجره نگاه کرد سریع پرده رو انداختم و اومدم اینور
صداے یااللہهاے آقایوݧ و میشنیدم
_استرس داشتم نمیتونستم از اتاق برم بیروݧ😦
ماماݧ همراه با ماماݧ بزرگ اومدݧ تو اتاق
مامان:بزرگ بغلم کرد و برام "لا حول ولاقوه الاباللہ" میخوند🍃
_ماماݧ هم دستمو گرفت و فشرد و با چشماش👀 تحسینم میکرد
وارد حال شدم و سلام دادم.
علے زیر زیرکے نگاهم میکرد👀
_از استرس عرق کرده بود و پاهاشو تکوݧ میداد
مادرش و خواهرش بلند شدند اومدند سمتم و بغلم کردند
پدرش هم با لبخند نگاهم میکرد😀
_بزرگترها مشغول تعییݧ مهریہ و مراسم بودند🌸🍃
مهریہ مݧ همونطور کہ قبلا بہ مادرم گفتہ بودم یک جلد قرآن چندشاخہ نبات و ۱۴سکہ بهار آزادے بود
سفر کربلا و مکہ هم بہ خواست خوانوادهے علے جزو مهریم شد🍃
_همہ چے خیلے خوب پیش رفت و قرار شد فردا خطبہے محرمیت خونده بشہ تا اینکہ بعدا مراسم عقد💖 رو تعییݧ کنن
بعد از رفتنشوݧ هر کسے مشغول نظر دادݧ راجب علے و خوانوادش شد
بے توجہ بہ حرفهاے دیگراݧ دسته گل💐 و برداشتم گذاشتم تو اتاقم
_مثل همیشہ اتاق پر شد از بوے گل یاس
احساس آرامش خاصے داشتم.
ساعت ۸ و نیم صبح بود مامانینا آماده جلوے در منتظر مݧ بودݧ تا بریم محضر
چادرم و سر کردم و رفتم جلوے در😍
اردلاݧ در حال غر زدݧ بود:
اسماء بدو دیگہ دیر شد الاݧ میوفتیم تو ترافیک، دستشو گرفتم کشوندمش سمت ماشیݧ🚗 و گفتم: ایشالا قسمت شما
خندید😁 و گفت :ایشالا ایشالاـ
_علے جلوے محضر منتظر وایساده بود...
بابا جلوے محضر پارک کرد و ازموݧ خواست پیاده شیم
علے با دیدݧ ما دستشو گذاشت روسینشو همونطور کہ لبخند بہ لب😊 داشت بہ نشونہ سلام خم شد✋
_اردلاݧ خندید و گفت ببیـݧ چہ پاچہ خوارے میکنہ هیچے نشده😂
محکم زدم بہ بازوش و بهش اخم😖 کردم.
اردلاݧ دستم و گرفت و از ماشیݧ🚗 پیاده شدیم. ماماݧ و بابا شونہ بہ شونہے هم وارد محضر شدݧ
منو اردلاݧ هم با هم علے هم پشت ما
با ورود ما بہ داخل محضر همہ صلوات فرستادند🍃
_فاطمہ خواهر علے اومد و دستم از دست اردلاݧ کشید و برد سمت سفرهے عقد💞
دختره با مزهاے بود صورت گرد و سفید با چشماے مشکے، درست مثل چشماے علی.👀
_مادرش هم چادر مشکیمو از سرم برداشت و چادر سفید حریرے کہ بہ گفتہے خودش براے زݧ علے از مکہ آورده بود و سرم کرد و روصندلے نشوند😊
_هیچ کسي حواسش بہ علے کہ جلوے در سر بہ زیر وایساده بود نبود😳
عاقد علے و صدا کرد
آقا داماد بفرمایید بشینید همہ حواسشوݧ بہ عروس خانومہ👰 یکے هم هواے داماد و داشتہ باشہ🤵
_با خجالت رو صندلے کنارے مـݧ نشست
باورم نمیشد همہ چے خیلے زود گذشت و مـݧ الاݧ کنار علے نشستہ بودم😍 و تا چند دیقہے دیگہ شرعا همسرش میشدم
استرس تموم جونم و گرفتہ بود. 😥
📝 #ادامـــــهدارد ...
✍ #بهقلمخانمعلیآبـــــادی
چـونحجـابدآری...¦••
هـروقـتدلـتگرفـتباطعنـہهـا...🙃💔¦••
قـرآنروبـازڪن.. ¦••
وسـورهمطـففیـنرونـگاهڪن...🌱¦••
آنـانڪهآنروزبـهتـومۍخندنـدفردا
گـریانـندوتـوخنـدان...🙂❤️¦•
#چادرانه
گفتم: محمد
این لباس جدیدت خیلی بهت میاد
گفت: لباس شهادته
گفتم: زده به سرت..؟!
گفت: میزنه انشاءالله
چند ثانیه بعد از انفجار
رسیدم بالای سرش نا نداشت
فقط آروم گفت: دیدی زد..؟!
•
#شهید_محمدمهدوی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•
.
من به این ایون عادت کردم😔🌱
چہزیبامیگفٺداشابرام:
بہفکرمثلشہدامُـردننبـٰاش!
بہفکرمثلشہدازندگۍکردنباش..!🙂🌸
#شهیدابراهیمهادی❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•
.
یاصاحب الزمان 🌱✋