eitaa logo
- ماھ‌ِحرم‌ .
1.5هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
1.6هزار ویدیو
2 فایل
أفتقد زيارتك يا سيدي ؛ خذني إلى الضريح لأعبدك أريدك أن تعلم أنني أريد المحال . - @Information_00 - صلوات بفرست مومن . کپی به هیچ‌عنوان رضایت نداریم !
مشاهده در ایتا
دانلود
ــــ خانم مهدوی مریم نگاهی به دو مامور پلیس انداخت چادرش را درست کرد . ـــ بله بفرمایید ـــ از نیروی انتظامی مزاحمتون شدیم .برادرتون مجروح شدن درست؟؟ ـــ بله ـــ حالشون چطوره ــ خداروشکر خطر رفع شد ولی هنوز بهوش نیومده شما میدونید چطور برادرتون چاقو خوردن؟ ــ نخیر بیمارستان با ما تماس گرفت ولی ایشون همراشون بود . و با دست اشاره ای به مهیا کرد مهیا از جایش بلند شد ـــ سلام ـــ سلام .شما همراه آقای مهدوی بودید ــ بله ـــ اسم و فامیلتون ـــ مهیا رضایی ـــ خب تعریف کنید چی شد؟؟ شام گفتید که رفتید تو پایگاه ـــ بله ـــ چرا رفتید میتونستید بمونید و کمکشون کنید مامور چیزی را گفت که مهیا به خاطر این مسئله عذاب وجدان گرفته بود . ـــ خودش گفت .منم اول نخواستم برم ولی خودش گفت که برم ـــ خب خانم رضایی طبق قانون شما باید همراه ما به مرکز بیاید و تا اینکه آقای مهدوی بهوش بیان . ــ
خواندݩ‌هࢪپارٺ‌تنهاباذڪر‌¹صلواٺ‌بھ‌نیٺ‌تعجیڵ‌دࢪ‌فرج‌آقامجازمۍباشد
-بسمڪ یا اللّٰھ
مومن بسیار توبه می‌کند و خدا به همین خاطر او را دوست دارد؛ "إنَّ اللهَ یُحِبُّ التَّوّابین"🌱 هرچه اتاق تمیزترشود، آشغال‌های ریزتربه چشم می‌آیند. دل مومن با استغفار پاک می‌شود. آن‌گاه گناه‌های ظریف‌تردیده می‌شود و لذا مجدداً استغفار می‌کند
اَسـیر شُمآ شُدنـ خوب اَسٺ اَسـیرِ |شُھدٵ| شدن رامیگویم خوبے اَش بہ ایـن اسـٺ کہ ازاسـآرٺِ دُنیـآ آزاد میشوۍ ♥️ 📿
حاج حسین یکتا می‌گفت: توصیه می‌کنم جوان‌ها اگر بخواهند از دستِ راحت شوند عشق به را در وجود خود زنده نگه دارند... . . بقولِ شهید حاج امینی خُدایا عاشقم کن ...
🌛خيلی از شبها آدم تو منطقه خوابش نمی برد 😴😬 وقتی هم خودمون خوابمون نمی برد، دلمون نمی اومد ديگران بخوابن 😈🙄 یه شب یکــی از بچه ها سر درد عجيبی داشت و خوابيده بود.🤕 تو همين اوضاع یکی از بچه ها رفت بالا سرش و گفت: رسووول! رسووول! رسووول!😱 🧐 رسول با ترس بلند شد و گفت: چيه؟؟؟ چی شده؟؟ 😰 🤢 🌱 گفت: هيچی...🤫 🍉 محمد می خواست بيدارت کنه🤪 ❌ من نذاشتم!😐😂 😂
° ° 👀 من نمی دانم این لفظ اعتماد به نفس از ڪجا آمده است چرا اعتماد انسان به نفس باشد قرآن می گوید به خدا اعتماد ڪن نفس را زیر پا بگذار این نفس را فدای پروردگار ڪن آن نفسی ڪه نورانی و آیت خدا باشد اگر به او اعتماد ڪنید اعتماد به خداست... بايد رو عزت نفست كار كني
🍂 اگر جایی از مسیر عاشقی عقب ماندی!در جای دگر فرصت جبران هست🤚🏼 مثل مختار،گر چه از قافله عشق جا ماند،اما در قیام او نه عمر سعد گندم ری را خورد،و نه قاتلین حسین(ع) زندگی کردند. مرد جهاد میخواهد این مسیر عشق❤️ ♥️
🌱| 🔅شناخت‌جایگاه‌واجبات‌ومستحبات ﴿هرگاه مستحبات به واجبات زيان رساند آن را ترك كنيد.﴾ ✨|
شوک بزرگی برای مهیا بود یعنی قرار بود بازداشت بشه نمی توانست سر پا بایستد ؛ سر جایش نشست . ـــ یعنی چی جناب .همه چیو براتون توضیح داد برا چی می خوای ببریش . محمد آقا پدر مریم به سمت دخرتش آمد . شهین خانم با دیدن همسرش آن را مخاطب قرار داد ــــ محمد آقا بیا یه چیزی بگو می خوان این دختر و ببرن با خودشون یه کاری بکن . محمد آقا نزدیک شد ـــ سلام خسته نباشید من پدر شهاب هستم ما از این خانم شکایتی نداریم ـــ ولی .. مریم کنار مهیا ایستاد ـــ هر چی ما راضی نیستیم ــــ هر جور راحتید ما فردا هم مزاحم میشیم ان شاء الله که بهتر بشن . خیلی ممنون مهیا خجالت زده سرش را پایین انداخت انتظار برخورد دیگه ای از این خانواده داشت ولی الان تمامیه معادلاتش بهم خورده بود . ـــ مهیا مادر مهیا با شنیدن اسمش سرش را بلند کرد . مادرش همراه پدرش به سمتش می آمدن پدرش روی ویلچر نشسته بود ؛ دلش گرفت بازم باعث خرابی حال پدرش شده بودن چون هر وقت پدرش ناراحت یا استرس به او وارد می شد دیگر توانایی ایستادن روی پاهایش را نداشت و باید از ویلچر استفاده می کرد . مهیا با فرود آمدن در آغوش آشنایی که خیلی وقت است احساسش نکرده بود به خودش آمد . آرامشی که در آغوش مادرش احساس کرد آن را ترقیب کرد که خودش ر ا بیشتر در آغوش مادرش غرق کند .
آقای رضایی شما اینجا چیکار می کنید . همه با شنیدن صدای محمد آقا سر هایشان به طرف احمد و محمد آقا چرخید . ــــ سلام آقای مهدوی خوب هستید من پدر مهیام .نمیدونم چطور ازتون تشکر کنم . دخترتون تماس گرفت و مقداری از قضیه رو تعریف کرد من مدیون شما و پسرتون هستم . ـــ نه بابا این چه حرفیه شهاب وظیفه ی خودشو انجام داد ماشاء الله مهیا خانم چقدر بزرگ شدن . مهیا با تعجب این صحنه را تماشا می کرد شهین خانم روبه دخرتش گفت ـــ مریم میدونستی مهیا دختر آقای رضاییه ؟؟ ـــ منم نمی دونستم ولی اون روز که حال آقای رضایی بد شده بود منو شهاب رسوندیمش بیمارستان ؛ اونجا دونستم . مهلا خانم با تعجب پرسید ــــ شما رسوندینش ـــ بله مهیا پیش ما تو هیئت بود اونجا خیلی گریه کرد و نگران حال آقای رضایی بودن حتی از هوش رفت بعد اینکه حالش بهتر شد منو شهاب اوردیمش . مهیا زیر لب غرید ـــ گندت بزنن باید همه چیو تعریف می کردی اما مهلا خانم و احمد آقا با ذوقی که سعی در پنهانش داشتن به مهیا نگاه می کردند . مهیا روی تختش دراز کشیده بود یک ساعتی بود که به خانه برگشته بودند در طول راه هیچ حرفی میان خودش و مادر پدرش زده نشد . با صدای در به خودش آمد ـــ بیا تو احمد آقا در را آرام باز کرد و سرش را داخل اورد . بیدارت کردم بابا مهیا لبخند زوری زد ــ بیدار بودم