#حࢪف_قشنگ🍃
#تلنگـرانه
بهقول استادرائفیپور:
این همه روایت درباره مهدویت هست!
آقا توۍ یکیشون نفرمودن اگرمردمدنیا
بخوان! ظهور اتفاق میفته..!
توۍهمشونفرمودن:
اگر #شیعیانما
اگر #شیعیانما..
باباگرهخودِماییم:)
هدایت شده از پایگاه رسانه ای "فَــدَک"
دل را اگر از
♡حُسین♡ بگیرم چہ ڪنم..
بـےعشق ♡حُسین♡
اگر "بمیرم" چہ ڪنم..
فردا ڪہ ڪسے را
بہ ڪسے ڪارے نیست..
دامان ♡حُسین♡
اگر نگیرم چہ ڪنم...
اَلْلَّهُمَّ عَجِّلْ لِوَلیِڪْ اَلْفَرَجْ بِحَقِ حضرت زینب سلام الله علیها
#محرم
#ما_ملت_امام_حسينيم
شماره ۵۸
@RESANEH_FADAK
حسینی (مسرور ):
#قصه_دلبری
#قسمت_چهاردهم
میگفت:«اتفاقا باید بدونین خوب تصمیم بگیرید!!!»
گفت :«از وقتی شما به دلم نشست ، به خاطر اصرار خانواده بقیه خواستگاری ها رو صوری می رفتم !!!.» می گفت :«می رفتم تا بهونه پیدا کنم یا بهانهای بدم دست طرف» می خندید که : «چون اکثر دخترا از ریشه بلند خوششون نمیاد این شکلی میرفتم؛ اگه کسی هم پیدا میشد که خوشش میومد و میپرسید که آیا ریش هاتون رو درست و مرتب میکنین، میگفتم نه من هم این ریختی میچرخم!!! یادم می آید از قبل به مادرم گفته بودم که من پذیرایی نمی کنم. مادرم در زد و چای و میوه آورد و گفت :«حرفتون که تموم شد کارتو دارم. از بستن دلشوره داشتم دست و دلم به هیچ چیز نمی رفت .حرف میزد و لابلاش میوه پوست میکند و میخورد گاهی با خنده به من تعارف :«میکرد خونه خودتونه بفرمایید.» زیاد سوال می پرسید بعضی ها که سخت بود؛ بعضی هم خنده دار .خاطرم هست که می پرسید :« نظر شما درباره حضرت آقا چیه ؟ گفتم : ایشان را قبول دارم و هر چی بگم اطاعت می کنم. گیر داد که چقدر قبولشون دارید؟ در آن لحظه مضطرب بودم و چیزی به ذهنم نمی رسید .گفتم خیلی!!! خودم را راحت کردم که نمیتوانم بگویم چقدر زیرکی به خرج داد و گفت :«اگه آقا میگن من رو بکشید میکشید؟» بی معطلی گفتم:« اگه آقا میگن بله». نتوانست جلوی خنده اش را بگیرد . انگار از اول بله را شنیده؛ شروع کرد دوباره برای آینده شغلی اش حرف زد گفت:« دوست دارد برود در تشکیلات سپاه؛ فقط هم سپاه قدس.»
ادامه دارد...
چرا اینقدر یم دندگی میکند. خجالت میکشیدم بگویم چرا بلند نمی شوم؛ دیدم بیرون بر او نیست دل به دریا زدم و گفتم :«پام خواب رفته.» از سر غزل پرانی گفت:« فکر میکردم ای عیبی دارید و اقرار سراسر من کلا بره.» دلش روشن بود که این ازدواج سر میگیرد. نزدیک در به من گفت:« رفتم کربلا زیر قبه امام حسین علیه السلام گفتم برام پدری کنید؛ فکر کنید منم علی اکبر تونم هرکاری قرار بود برای ازدواج پسرتون انجام بدید برای من بکنید.
ادامه دارد...
#قصه_دلبری
#قسمت_هجدهم
...بعد هم که دستش را گرفت طرف محمد حسین و گفت:« همه زندگیم همینه گذاشتم جلو کسی که میخواد دوماد خونه من بشه فرزند خونه منه و باید همه چیز این زندگی رو بدونه.» اون هم که دستش را نشان داد و گفت:« منم با شما رو راستم .»تا اسلامی از خودش و پدر و مادرش تعریف کرد؛ حتی وضعیت مالی اش را شفاف بیان کرد و دوباره قضیه موتور تریل را که تمام دارایی اش بود گفت. خیلی هم زود با پدر و مادرم پسرخاله شد. موقع برگشتن به پیشنهاد پدرم رفتیم امامزاده جعفر. یادم هست بعضی از حرف ها راکه می زد پدرم برمیگشت عقب ماشین را نگاه میکرد. از او می پرسید این حرف ها رو به مرجان هم گفتی؟ گفت :بله .در جلسه خواستگاری همه را به من گفته بود .مادرش زنگ زد تا جواب بگیرد .من که از ته دلت راضی بودم پدرم هم توپ را انداخته بود در زمینه خودم .مادرم گفت به نظرم بهتره چند جلسه دیگه با هم صحبت کنیم .کور از خدا چه خواهد دو چشم بینا.
قار قارصدای موتورش در کوچه مان پیچید. سر همان ساعتی که گفته بود رسید ۴ بعد از ظهر از یکی از روزهای اردیبهشت. نمیدانم آن دسته گل را چطور با موتور اینقدر سالم رسانده بود .مادرم به دایی هم زنگ زده که بیاید سبک سنگینش کند. نشنیدم با پدر و دایی ام چه خوش و بش کردند .تا وارد اتاقم شد پرسید:: دایتون نظامی گفتم از کجا میدونید خندید که از کفش هاشون حدس زدم.» برایم جالب بود حتی حواسش به کفشهای دم در هم بود.
ادامه دارد...
#قصه_دلبری
#قسمت_بیستم
مسئول اعتکاف دانش آموزی یزد بود.از وسط برنامهها میرفت و میآمد .قرار شد بعد از ایام ایام البیض برویم کنار معراج شهدای گمنام دانشگاه عقد کنیم. رفته بود پیش حاج آقای آیتاللهی که بیایند برای خواندن خطبه عقد ایشان گفته:« بودند بهتر است بروید امامزاده جعفر علیه السلام یزد .»خانواده ها به این تصمیم رسیده بودند که دو تا مراسم مفصل در سالن بگیرند؛ یکی یزد یکی هم تهران. مخالفت کرد و گفت :باید یکی رو ساده بگیریم .راضی نشد. من را انداخت جلو تا بزرگترها را راضی کنم. چون من هم با او موافق بودم زور خودم را زدم تا آخر به خواستهاش رسید .شب تا صبح خوابم نبرد. دور حیاط راه میرفتم .تمام صحنه ها مثل فیلم در ذهنم رد میشد .همه آن منت کشی هایش. از آقای قرائتی شنیده بودم ۵۰ درصد ازدواج تحقیق و ۵۰ درصد توسل؛ نمیشه به تحقیق امید داشت ولی میتوان به توسل دل بست .بین خوف و رجا گیر افتاده بودم.با اینکه به دلم نشسته بود باز دلهره داشتم . متوسل شدم. زنگ زدم به حرم امام رضا علیه السلام آنکه خیرم کرده بود برایش. همان که چشمانم را بستم با نوای صلوات خاصه خودم را پای ضریح میدیدم. در بین صدای همه زائران حرفم را دخیل بستم به ضریح «ما از تو به غیر تو نداریم تمنا حلوا به کسی ده که محبت نچشیده» همه را سپردم به امام علیه السلام .هندزفری را گذاشتم داخل گوشم. راه میرفتم و روضه گوش می دادم. رفتم به اتاقم با هدیه هایش ور رفتم .کفن شهید گمنام، پلاک شهید. صدای اذان مسجد بلند شد. مادرم سر کشید داخل اتاق و گفت نخوابیدی بروی سوره قران بخون .ساعت ۶ و نیم صبح خالم آمد با مادرم وسایل سفره عقد را جمع میکردم .نشسته بودم و بر بر نگاهشان می کردم .به خودم می گفتم یعنی همه اینا داره جدی میشه. خالم غرولندی کرد که :«کمک نمی کنی حداقل پاشو لباساتو بپوش.» همه عجله داشتند که باید زودتر عقد خوانده شود تا به شلوغی امامزاده نخوریم
ادامه دارد...
@MohammadHossein_MohammadKhani
#قصه_دلبری
#قسمت_نوزدهم
چندین بار ذکر خیر پدرم را کشید؛ وسط برای اینکه صادقانه سیر تا پیاز زندگی اش را برای او گفته بود .یادم نیست از کجا شروع شد که بحث کشید به مهریه. پرسید نظرتون چیه. گفتم:« همون که حضرت آقا میگن» بال در آورد یعنی ۱۴ تا سکه. از زیر چادر سرم را تکان دادم که یعنی بله .می خواست دلیل مرا بداند. گفتم مهریه خوشبختی نمیاره حدیث هم برایشان گفتم.« بهترین زنان امت من زنی است که مهریه او از دیگران کمتر باشد» این دفعه من منبر رفته بودم .دلش نمیآمد صحبت هایمان تمام شود. حس میکردم زور میزند سر بحث جدیدی باز کند.سه تا نامه جدید نوشته بود برایم گرفت جلوی رویم و گفت:« راستی سرم بره هیئت ترک نمی شه.» ته دلم ذوق کردم. نمیدانم او هم از چهره ام فهمید یا نه. چون دنبال اینطور آدمی میگشتم. حس میکردم حرف دیگری هم دارم انگار مزه مزه می کر
نشده بو.د راحت نبودم .عکاس برایش جالب بود که یک آدم مذهبی اینقدر مسخره بازی در میآورد که در عکس ها بخندم.
ادامه دارد...
د گفت:« دنبال پایه میگشتم.» باید پایم باشید.زن اگه حسینی باشه شوهرش زهیر میشه .بعد هم نقل قولی از شهید سید مجتبی علمدار به میان آورد که هر کسی را که دوست داری باید براش آرزوی شهادت کنی
#قصه_دلبری
#قسمت_هفدهم
دلم را برد ،به همین سادگی. پدرم گیج شده بود که به چه چیز این آدم دل خوش کردهام. نه پولی، نه کاری، نه مدرکی، هیچ؛ تازه باید بعد از ازدواج میرفتیم تهران .پدرم با این موضوع کنار نمیآمد .برای من هم دوری از خانواده ام خیلی سخت بود .زیاد می پرسید:« تو همه اینا رو میدونی و قبول می کنی.» پروژه تحقیق پدرم کلید خورد. بهش زنگ زد:« سه نفر رو معرفی کن تا اگه سوالی داشتم از اونا بپرسم.» شماره و نشانی دو نفر روحانی و یکی از رفقای دانشگاه را داده بود .وقتی پدرم با آنها صحبت کرد کمی آرام و قرار گرفت. نه که خوشش نیامده باشد، برای آینده زندگی مان نگران بود. برای دختر نازک نارنجی اش .حتی دفعه اول که او را دید گفت:« چقدر این مظلومه.» باز یاد حرف بچهها افتادم حرفشان توی گوشم زنگ می زد :«شبیه شهدا مظلوم.»یاد تو حس و حالم قبل از این روزها افتادم .محمد حسینی که امروز می دیدم ،اصلاً شبیه آن برداشتههایم نبود .برای من هم همان شده بود که همه میگفتند. پدرم کمی که خاطر جمع شد به محمدحسین گفت که می خوام ببینمت. قرار و مدار گذاشتن برویم دنبالش. هنوز در خانه دانشجویی اش زندگی می کرد. من هم با پدر و مادر می رفتم. خندان سوار ماشین شد. برایم جالب بود که ذرهای اظهار خجالت و کمرویی و صورتش نمی دیدم .پدرم از یزد راه افتاد سمت روستایمان اسلامیه و سیر تا پیاز زندگی اش را گفت. از کودکی اش تا ارتباط با مادرم اوضاع فعلی اش .
ادامه دارد...
#قصه_دلبری
#قسمت_بیست_و_یکم
وقتی با کت و شلوار دیدمش، پقی زدم زیر خنده .هیچکس باور نمیکرد این آدم تن به کت و شلوار بدهد .از بس ذوق مرگ بود خندهام گرفت. به شوخی بهش گفتم شما کت و شلوار پوشیدی یا کد و شلوار شما رو پوشیده. در همه عمرش فقط دو بار با کت و شلوار دیدمش. یک بار برای مراسم عقد یک بار هم برای عروسی. درو همسایه و دوست و آشنا با تعجب می پرسیدند :«حالا چرا امامزاده داشت.»نداشتیم بین فک و فامیل کسی اینقدر ساده دخترش را بفرستد خانه بخت .سفره عقد ساده انداختیم وسایل صبحانه را با کمی نان و پنیر و سبزی و گردو و شیرینی یزدی گذاشتیم داخل سفره. خیلی خوشحال بودم که قسمت شد قرآن و جا نماز هدیه حضرت آقا را بگذارم داخل سفره عقد .سال ۱۳۸۶ که حضرت آقا آمده بودند یزد، متنی بدون اسم برای ایشان نوشته بودم .چند وقت بعد از طرف دفتر ایشان زنگ زدن منزلمان که نویسنده این متن زن یا مرد ؟مادرم گفت:« دخترم نوشته» یکی دو هفته ای گذشت که دیدم پستچی بسته آورده است. آقای آیتاللهی خطبه مفصلی خواندند با تمام آداب و جزئیاتش .فامیل میگفتند ما تا حالا اینطور خطبهای ندیده بودیم .حالا در این هیر و ویر پیله کرده بود که برای شهادتش دعا کنم. میگفت اینجا جای که دعا مستجاب میشه.»
ادامه دارد...
#قصه_دلبری
#قسمت_بیست_و_دوم
هرچه می خواستم بهش بفهمانم که ول کن اینقدر روی این مطلب پا فشاری نکن راه نمیداد. هی میگفت :«تو سبب شهادت منی من این روبا ارباب عهد بستم و مطمئنم که شهید میشم.» فامیل که در ابتدای امر کلاً گیج شده بودند. آن از ریخت و قیافه داماد این هم از مکان عقد. آنها آدمی با این همه ریش را جز در لباس روحانیت ندیده بودند. بعضی ها که فکر میکردند طلبه است .با توجه به اوضاع مالی پدرم خواستگارهای پولداری داشتم که همه را دست به سر کرده بودم. حالا برای همه سوال شده بود« مرجان چیز این آدم دل خوش کرده که بله گفته است .»عده ای هم با مکان ازدواجم کنار میآمدند ولی میگفتند :«مهریهاش رو کجای دلمون بزاریم ۱۴ تا سکه هم شد مهریه .»همیشه در فضای مراسم عقد کف زدن و کل کشیدن دیده بودم ولی رفقای محمدحسین زیارت عاشوراخواند. مراسم وصل به هیئت و روضه شد. البته خدا در و تخته را جور می کند آنها هم بعد از روضه مسخره بازی شان سرجایش بود. شروع کردن به خواندن شعر رفتند یاران چابک سواران. چشمش برق میزد. گفت:«تو همونی که دلم میخواست کاش منم همونی بشم که تو دلت میخواد.» مدام زیر لب می گفت شکر که جور شد.شکر اونی که میخواستم شد .شکر که همه چیز طبق میلم جلو میره .شکر .موقع امضای سند ازدواج دستام میلرزید .مگر تمامی داشت. شنیده بودم باید خیلی امضا بزنیم ولی باورم نمی شد تا این حد. مثل هم در نمیآمدند. زیرزیرکی میخندید :«چرا دستت میلرزه نگاه کن همه امضاها کج و کوله شده .»بعد از مراسم عقد رفتم آرایشگاه .قرار شد خودش بیاید دنبالم. دهان خانوادهاش باز مانده بود که چطور زیر بار رفته بیاید آتلیه .اصلا خوشش نمی آمد. وقتی دید من دوست دارم کوتاه آمد. وقتی آمد آنجا قصه عوض شد. چهار ساعت بیشتر نبود که با هم محرم شده بودیم .یخم باز
حسینی (مسرور ):
#قصه_دلبری
#قسمت_پانزدهم
روی گزینه های بعدی فکر کرده بود؛ طلبگی یا معلمی.هنوز دانشجو بود.خندید و گفت:« که از دار دنیا فقط یک متور تریل دارد که آن هم پلیس از رفیقش گرفته و فعلا توقیف شده است.»
پررو پررو گفت:« اسم بچه هامون انتخاب کردم امیرحسین ،امیر عباس ،زینب و زهرا.» انگار کتری آب جوش ریختن روی سرم !!!.کسی نبود بهش بگوید هنوز نه به باره نه به داره . یکی یکی در جیب های کتش دست می کرد .یاد چراغ جادو افتادم .هر چه بیرون می آورد تمامی نداشت. با همان هدیهها جادویم کرد .تکهای از کفن شهید گمنام که خودش تفحص کرده بود، پلاک شهید، مهر و تسبیح تربت با کلی خرت و پرت که از لبنان و سوریه خریده بود .مطمئن شده بود که جوابم مثبت است .تیر خلاص را زد؛ صدایش را پایین تر آورد و گفت :«دو تا نامه نوشتم براتون؛ یکی توی حرم امام رضا علیه السلام یکی هم کنار شهدای گمنام بهشت زهرا .»
برگه ها را گذاشت جلوی رویم.کاغذ کوچکی هم گذاشت روی آنها درشت نوشته بود .از همانجا خواندم. زبانم قفل شد:«
تو مرجانی، تو در جانی، تو مرغ مروارید غلتانی
اگر قلبم صدف باشد میان آن تو
پنهانی.»
ادامه دارد...