eitaa logo
- ماھ‌ِحرم‌ .
1.5هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
1.6هزار ویدیو
2 فایل
أفتقد زيارتك يا سيدي ؛ خذني إلى الضريح لأعبدك أريدك أن تعلم أنني أريد المحال . - @Information_00 - صلوات بفرست مومن . کپی به هیچ‌عنوان رضایت نداریم !
مشاهده در ایتا
دانلود
حسینی (مسرور ): مسئول اعتکاف دانش آموزی یزد بود.از وسط برنامه‌ها می‌رفت و می‌آمد .قرار شد بعد از ایام ایام البیض برویم کنار معراج شهدای گمنام دانشگاه عقد کنیم. رفته بود پیش حاج آقای آیت‌اللهی که بیایند برای خواندن خطبه عقد ایشان گفته:« بودند بهتر است بروید امامزاده جعفر علیه السلام یزد .»خانواده ها به این تصمیم رسیده بودند که دو تا مراسم مفصل در سالن بگیرند؛ یکی یزد یکی هم تهران. مخالفت کرد و گفت :باید یکی رو ساده بگیریم .راضی نشد. من را انداخت جلو تا بزرگترها را راضی کنم. چون من هم با او موافق بودم زور خودم را زدم تا آخر به خواسته‌اش رسید .شب تا صبح خوابم نبرد. دور حیاط راه می‌رفتم .تمام صحنه ها مثل فیلم در ذهنم رد میشد .همه آن منت کشی هایش. از آقای قرائتی شنیده بودم ۵۰ درصد ازدواج تحقیق و ۵۰ درصد توسل؛ نمیشه به تحقیق امید داشت ولی می‌توان به توسل دل بست .بین خوف و رجا گیر افتاده بودم.با اینکه به دلم نشسته بود باز دلهره داشتم . متوسل شدم. زنگ زدم به حرم امام رضا علیه السلام آنکه خیرم کرده بود برایش. همان که چشمانم را بستم با نوای صلوات خاصه خودم را پای ضریح می‌دیدم. در بین صدای همه زائران حرفم را دخیل بستم به ضریح «ما از تو به غیر تو نداریم تمنا حلوا به کسی ده که محبت نچشیده» همه را سپردم به امام علیه السلام .هندزفری را گذاشتم داخل گوشم. راه می‌رفتم و روضه گوش می دادم. رفتم به اتاقم با هدیه هایش ور رفتم .کفن شهید گمنام، پلاک شهید. صدای اذان مسجد بلند شد. مادرم سر کشید داخل اتاق و گفت نخوابیدی بروی سوره قران بخون .ساعت ۶ و نیم صبح خالم آمد با مادرم وسایل سفره عقد را جمع می‌کردم .نشسته بودم و بر بر نگاهشان می کردم .به خودم می گفتم یعنی همه اینا داره جدی میشه. خالم غرولندی کرد که :«کمک نمی کنی حداقل پاشو لباساتو بپوش.» همه عجله داشتند که باید زودتر عقد خوانده شود تا به شلوغی امامزاده نخوریم ادامه دارد... @MohammadHossein_MohammadKhani
حسینی (مسرور ): چندین بار ذکر خیر پدرم را کشید؛ وسط برای اینکه صادقانه سیر تا پیاز زندگی اش را برای او گفته بود .یادم نیست از کجا شروع شد که بحث کشید به مهریه. پرسید نظرتون چیه. گفتم:« همون که حضرت آقا میگن» بال در آورد یعنی ۱۴ تا سکه. از زیر چادر سرم را تکان دادم که یعنی بله .می خواست دلیل مرا بداند. گفتم مهریه خوشبختی نمیاره حدیث هم برایشان گفتم.« بهترین زنان امت من زنی است که مهریه او از دیگران کمتر باشد» این دفعه من منبر رفته بودم .دلش نمی‌آمد صحبت هایمان تمام شود. حس می‌کردم زور میزند سر بحث جدیدی باز کند.سه تا نامه جدید نوشته بود برایم گرفت جلوی رویم و گفت:« راستی سرم بره هیئت ترک نمی شه.» ته دلم ذوق کردم. نمی‌دانم او هم از چهره ام فهمید یا نه. چون دنبال اینطور آدمی میگشتم. حس می‌کردم حرف دیگری هم دارم انگار مزه مزه می کرد گفت:« دنبال پایه میگشتم.» باید پایم باشید.زن اگه حسینی باشه شوهرش زهیر میشه .بعد هم نقل قولی از شهید سید مجتبی علمدار به میان آورد که هر کسی را که دوست داری باید براش آرزوی شهادت کنی ادامه دارد...@MohammadHossein_mohammadKhani
حسینی (مسرور ): وقتی با کت و شلوار دیدمش، پقی زدم زیر خنده .هیچ‌کس باور نمی‌کرد این آدم تن به کت و شلوار بدهد .از بس ذوق مرگ بود خنده‌ام گرفت. به شوخی بهش گفتم شما کت و شلوار پوشیدی یا کد و شلوار شما رو پوشیده. در همه عمرش فقط دو بار با کت و شلوار دیدمش. یک بار برای مراسم عقد یک بار هم برای عروسی. درو همسایه و دوست و آشنا با تعجب می پرسیدند :«حالا چرا امامزاده داشت.»نداشتیم بین فک و فامیل کسی اینقدر ساده دخترش را بفرستد خانه بخت .سفره عقد ساده انداختیم وسایل صبحانه را با کمی نان و پنیر و سبزی و گردو و شیرینی یزدی گذاشتیم داخل سفره. خیلی خوشحال بودم که قسمت شد قرآن و جا نماز هدیه حضرت آقا را بگذارم داخل سفره عقد .سال ۱۳۸۶ که حضرت آقا آمده بودند یزد، متنی بدون اسم برای ایشان نوشته بودم .چند وقت بعد از طرف دفتر ایشان زنگ زدن منزلمان که نویسنده این متن زن یا مرد ؟مادرم گفت:« دخترم نوشته» یکی دو هفته ای گذشت که دیدم پستچی بسته آورده است. آقای آیت‌اللهی خطبه مفصلی خواندند با تمام آداب و جزئیاتش .فامیل می‌گفتند ما تا حالا اینطور خطبه‌ای ندیده بودیم .حالا در این هیر و ویر پیله کرده بود که برای شهادتش دعا کنم. می‌گفت اینجا جای که دعا مستجاب میشه.» ادامه دارد...
حسینی (مسرور ): هرچه می خواستم بهش بفهمانم که ول کن اینقدر روی این مطلب پا فشاری نکن راه نمی‌داد. هی میگفت :«تو سبب شهادت منی من این روبا ارباب عهد بستم و مطمئنم که شهید میشم.» فامیل که در ابتدای امر کلاً گیج شده بودند. آن از ریخت و قیافه داماد این هم از مکان عقد. آنها آدمی با این همه ریش را جز در لباس روحانیت ندیده بودند. بعضی ها که فکر می‌کردند طلبه است .با توجه به اوضاع مالی پدرم خواستگارهای پولداری داشتم که همه را دست به سر کرده بودم. حالا برای همه سوال شده بود« مرجان چیز این آدم دل خوش کرده که بله گفته است .»عده ای هم با مکان ازدواجم کنار می‌آمدند ولی می‌گفتند :«مهریه‌اش رو کجای دلمون بزاریم ۱۴ تا سکه هم شد مهریه .»همیشه در فضای مراسم عقد کف زدن و کل کشیدن دیده بودم ولی رفقای محمدحسین زیارت عاشوراخواند. مراسم وصل به هیئت و روضه شد. البته خدا در و تخته را جور می کند آنها هم بعد از روضه مسخره بازی شان سرجایش بود. شروع کردن به خواندن شعر رفتند یاران چابک سواران. چشمش برق میزد. گفت:«تو همونی که دلم میخواست کاش منم همونی بشم که تو دلت میخواد.» مدام زیر لب می گفت شکر که جور شد.شکر اونی که میخواستم شد .شکر که همه چیز طبق میلم جلو میره .شکر .موقع امضای سند ازدواج دستام میلرزید .مگر تمامی داشت. شنیده بودم باید خیلی امضا بزنیم ولی باورم نمی شد تا این حد. مثل هم در نمی‌آمدند. زیرزیرکی میخندید :«چرا دستت میلرزه نگاه کن همه امضاها کج و کوله شده .»بعد از مراسم عقد رفتم آرایشگاه .قرار شد خودش بیاید دنبالم. دهان خانواده‌اش باز مانده بود که چطور زیر بار رفته بیاید آتلیه .اصلا خوشش نمی آمد. وقتی دید من دوست دارم کوتاه آمد. وقتی آمد آنجا قصه عوض شد. چهار ساعت بیشتر نبود که با هم محرم شده بودیم .یخم باز نشده بو.د راحت نبودم .عکاس برایش جالب بود که یک آدم مذهبی اینقدر مسخره بازی در می‌آورد که در عکس ها بخندم. ادامه دارد...
ببخشید
❌شهید مظلوم....، شرمنده ڪه تروریست یا قاتل نبودی ،ڪه برایت هشتگ ترند ڪنند و تقاضای بخشش ڪنند 💔 علی بیرامی، عصر روز حین خدمت برای امنیت ڪشور در مرزهای غربی به دست گروه‌های به شهادت رسید.... 💔 شادی روحش صلوات🥀✨🥀 ‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🚫 تقـوا یعنــی ؛ اگه‌تویِ‌جمـع همه‌گناه‌می‌کردنـد توجَوگیرنشـی یـادت‌باشـه ‌کـه خدایـی‌هسـت :) وحساب‌وکتابی ...📝 ➣🖤°•|
•✠•|⚛️〽️|•✠• 💬 : یک‌هواپیما‌رودرنظر‌بگیرین وقتی‌میخواد‌بشینه؛ اگه‌باند‌آماده‌نباشه‌نمیتونه‌بشینه هی‌ماچراغ‌میزنیم‌میگیم: [اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج] میگه‌بابا باند آماده‌نیست! کثیفه! باند رو تمیـز کن من شوقم به ظهـور از تو بیشتـره... :) 🌱| | ─┅═ೋ❅🍀❅ೋ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴ساعاتی پیش پارس آباد مغان اردبیل ناله هایی که دل هر کسی رو میلرزونه.. شهادت و امنیت رو در قوم و نژاد بایکوت خبری نکنید از داغ دل مادران کسی خبر داره؟
ღـیدانه🌸 گفتم: ببینم توے دنیا چه آرزویے دارے؟ قدرے فکر کرد و گفت:🤔 هیچے..! گفتم: یعنی چے؟😳 مثلاً دلت نمی‌خواد یڪ کاره‌اے بشے،😎 ادامه تحصیل بدے یا از این حرفها دیگہ..؟!😄 گفت: ےآرزو دارم، از خدا خواستم تا سنم ڪمه و گناهم از این بیشتر نشده، شهید بشمـ🥀
گفتند:« نه تا سوار موتور نشی باور نمی کنیم» وقتی نشستم پشت سرش پرسید :این همه لشکر کشی برای چیه؟؟؟ همینطور که به چشمهای باباقوری بچه ها می خندیدم گفتم: اومدن ببینند واقعا تو شوهرمی یا نه . البته با آن موتور تریل معروف را نداشت کلاً موتور وقف هیئت بود .عاشق موتورسواری بودم ولی بلد نبودم چطور باید با حجاب کامل بشینم روی موتور. خانمهای هیئت یادم دادند راستش تا قبل از ازدواج سوار نشده بودم .چند بار با اصرار دایی ام را مجبور کرده بودم که من را به نشاند ترک موتور. رفتیم خانه دانشجویی. در یک زیر زمین که باور نمی‌کردی خانه دانشجویی باشد. بیشتر به حسینی این نقلی شبیه بود .ولی از حق نگذریم خیلی کثیف بود. آنقدر آنجا هیئت گرفته بودند و غذا پخته بودند که از در و دیوارش لکه و چرک می بارید. تازه می گفت به خاطر تو اینجا رو تمیز کردم. گوشه یکی از اتاق ها یک عالمه جوراب تلنبار شده بود معلوم نبود کدام لنگه برای کدام است فکر کنم اشتراکی می‌پوشیدند. اتاق ها پر بود از کتیبه های محرم و عکس شهدا از این کارش خوشم آمد. بابت شکل و شمایل و متن کارت عروسی خیلی بالا پایین کرد. خیلی از کارها را دیدیم پسندش نمیشد. نهایت رسیدیم به یک جمله حضرت آقا با دست خط خودشان. «بسم الله الرحمن الرحیم همسری شما جوانان عزیزم را که پیوند دلها و جسم ها و سرنوشت هاست صمیمانه به همه شما فرزندان عزیز تبریک می گویم .سید علی خامنه ای» دست خط را دانلود کرد و ریخت روی گوشی. برای مغازه دار جالب بود .گفت من به رهبر ارادت دارم ولی تا به حال ندیدم کسی خط ایشون رو داخل کارت عروسی چاپ کند. از طرفی هم پا فشاری می کرد که نمی‌شود و از متن‌های حاضر یکی را انتخاب کنیم . محمد حسین که در این کارها سررشته داشت به طرف قبولاند که می‌شود در فتوشاپ این کار را با این مشخصات طراحی و چاپ کرد ادامه دارد...
همان شب رفتیم زیارت شهدای گمنام دانشگاه آزاد .پشت فرمان بلند بلند می خواند «دست من و تو نیست اگر نوکرش شدیم خیلی حسین زحمت مارا کشیده است »کنار قبور شهدا شروع کرد به خواندن زیارت عاشورا و دعای توسل. یاد روزهایی افتادم که با بچه ها می آمدیم اینجا همیشه خدا اینجا پلاس بودنش بساط شوخی را فراهم می‌کرد که« این باز اومده سراغ ارث پدرش» سفره خاطراتش را باز کرد که به این شهدا متوسل شده یکی را پیدا کنند که پایه کارش باشد .حتی آمده و از آنها خواسته بتواند راضیم کند به ازدواج .می گفت:« قبل از اینکه قضیه ازدواجمان مطرح شود خیلی از دوستانش می آمدند و در مرحله من از به مشورت می خواستند به گفته بودند که برای ایشان از من خواستگاری کند می خندید که اگه نمیگفتم دختر مناسبی نیستی بعداً به خودم می گفتم پس چرا خودت گرفتی اگه هم میگفتن برای خودم می خوام که معلوم نبود تو بله بگی.» حتی گفت که «اگر اسلام دست و پام رو نبسته بود دلم می خواست شما را کتک مفصل بزنم .»آن کل کل های قبل از ازدواج تبدیل شدن به شوخی و بذله گویی. آن شب هرچه شهید گمنام در شهر بود زیارت کردیم .فردای روز عقد رفتیم خانه خاله مادرش .جا هم یک سر ماجرا وصل می‌شد به شهادت. همسر شهید بود .شهید موحدین. روز بعد از عقد نرفتم امتحان بدهم .محمدحسین هم ظهرش امتحان داشت با اعتماد به نفس، درس نخوانده رفت سر جلسه. قبل از امتحان نشسته بود با یکی از رفقایش که کل درس را در ده دقیقه بگوید. جالب اینکه آن درس را پاس کرد. قبل از امتحان زنگ زد که... ادامه دارد...