🍃 تو چِهـ کَردهـ اے ⁉️
کِهـ خُـدا....
هَمِهـ اتـ راٰ
بَراےِ خودَشـ خواستـ😞💔
#برادر_شهیدم❤️
✾◉⃟◉_____________تولدت مممبارک
چہ خوش اسٺ عدد ۱۳۷۱ کہ در تقوٻم؛🗓
سال تولد خوشتیپ آسمانی نام گرفت›
ݥـرا پاداش چہ امریسٺ..
ڪہ ٺوفٻق نڳاه توسٺ؟!🌈
بٻش از اٻنہا نڳاهم ڬـن...
ݥـرا #سنڳـینۍ نڳاه ٺو آرزوسٺ|.♡.|
دٻده ها را بڳشاٻٻد،
تولد فرمانده خوبی هاست..🌺
ټولد دآریم چہ ټولدے😍
ټولد دآدآش ڱلمون😍
دآدآش بآبڪ ټولدټ مبآرڪ😍
#ب_مثل_بابک 🖤
#شهید_بابڪ_نورے_هریس ✨
#رفیق_شهیدمـ ♥️
#قصه_دلبری
#قسمت_سی_و_یکم
تا قبل از ازدواج به کله پاچه لب نزده .بودم کل خانواده می نشستند و به به چه چه می کردند. فایده ای نداشت دیگه کله پاچه را که بارمی گذاشتند عق می زدم حالم بد میشد تا همه ظرف هایشان را نمی شستند به حالت طبیعی بر نمی گشتم. دو سه هفته میرفتیم و فقط تماشایش می کردم. چنان با ولع و با انگشتانش نان و آبگوشت را به دهان می کشید که انگار از قحطی برگشته. با اصرارش حاضر شدم فقط یک لقمه امتحان کنم .مزه اش که رفت زیر زبانم کله پاچه خور حرفهای شدم .به هرکس می گفتم که کله پاچه خوردم و خیلی خوشمزه بود و پشیمان هستم که چرا تا به حال نخوردهام باور نمیکردند .میگفتن:« تو؟ تو این همه ادا اطوار.» قبل از ازدواج خیلی پاستوریزه بودم . همه چیز باید تمیز می بود.سرم میرفت دهن کسی راه نمی خوردم. بعد از ازدواج به خاطر حشر و نشر با محمدحسین خیلی تغییر کردم .کله پاچه که به سبت غذایی اضافه شد هیچ، دهنی او را هم می خوردم. اگر سردرد ،مریض یا هر مشکلی داشتیم ،معتقد بودیم برویم هیئت خوب می شویم. میگفت میشه توشه تموم عمر وتموم سال را در هیئت بست. در محرم بعضیها یک هیئت برود میگویند بس است ولی او ازهر هیأتی بیرون میآمد میرفت هیأت بعدی .یک سال حالش بد شد.محبور شد چند بار آمپول دگزا بزنه. بهش میگفتم این آمپولها ضرر دارد ولی خب کار خودش را میکرد .آخر سر که دیدم حریفش نیستم به پدر مادرم گفتم شما بهش بگید ولی باز گوشش به این حرفها بدهکار نبود. خیلی به هم ریخته میشد. ترجیح میدادم بیشتر در هیئت باشد تا در خانه؛ هم برای خودش بهتر بود هم بقیه. میدانستم دست خودش نیست. بیشتر وقتها با صورت زخمی بیرون میآمد.هر وقت روضهها سنگین می شد دلم هری میریخت که الان آن طرف خودش را میزند. معمولاً شالش را می انداخت روی سرش که کسی اثر لطمه زنی هایش را نبیند. مادرم میگفت:« هر وقت از هیئت برمیگرده مثل گلی که شکفته» داخل ماشین مداحی می گذاشت و با مداح همراهی میکرد. یک وقتهایی هم پشت فرمان سینه میزد. شیشهها را میداد بالا صدای ضبط را هم زیاد می کرد؛ آنقدر که صدای زنگ گوشیم را نمیشنیدیم.یکی از آرزوهایش این بود که در خانه روضه هفتگی بگیریم .اما نمیشد چون خانه ما کوچک بود و وسایل زیاد .میگفت «دو برابره خونه تیر و تخته داریم .»
ادامه دارد...
حسینی:
#قصه_دلبری
#قسمت_سی_و_دوم
فردای روز پاتختی چند تا از رفقایش را دعوت کرد خانه .بیشتر از پنج شش نفر نبودند. مراسم گرفتیم .یکیشان طلبه بود که سخنرانی کرد و بقیه مداحی کردند. زیارت عاشورا و حدیث کسا هم خواندن .این تنها مجلسی بود که توانستیم در خانه برگزار کنیم. چون هنوز در آشپزی را نیفتاده بودم رفت و از بیرون پیتزا خرید برای شام. البته زیاد هیئت دو نفری داشتیم برایم سخنرانی میکرد و چاشنی اش چند خط روضه هم میخواندیم. بعد چای یا نسکافه یا بستنی میخوردیم.میگفت این خوردنیها الان مال هیئته .هر وقت چای می آوردم میگفت:« بیا چند خط روضه بخوانیم تا چای روضه خورده باشیم ».زیارت عاشورا می خوانیم و تفسیر می کردیم .اصرار نداشتیم زیارت جامعه کبیره را تا آخر بخوانیم یکی دو صفحه را با معنی میخواندیم و چون به زبان عربی مسلط بود برایم ترجمه می کرد و توضیح میداد. کلا آدم بخوری بود .موقع رفتن به هیأت یک خوراکی می خوردیم و موقع برگشتن هم اب میوه ،بستنی یا غذا میخوردیم. پیاده می رفتیم گلزار شهدای یزد در مسیر رفت و برگشت دهانمان می جنبید. همیشه دنبال این بود که رستوران ،غذای بیرون بهش می چسبید .من که اصلا اهل خوردن نبودم ولی بعد از ازدواج مبتلایم کرد. عاشق قیمه بود و از خوردن آن لذت می برد. جنس علاقه اش با بقیه خوراکی ها فرق داشت .چون قیمه،یاد امام حسین علیه السلام و ههیأت را به یادش می انداخت ،کیف میکرد. هیات که می رفتیم اگر پذیرایی یا نظری میدادند به عنوان تبرک برایم می آورد. خودم قسمت خانم ها می گرفتم ولی باز دوست داشت برایم بگیرد. بعد از هیئت رایت العباس با لیوان چای روی سکوی وسط خیابان منتظرم می ایستاد. وقتی چای و قند را به من تعارف می کرد، حتی بچه مذهبیها هم نگاه میکردند. چند دفعه دیدم خانمهای مسن تر تشویقش کردند و بعضی هایشان به شوهرشان می گفتند:« حاج آقا یاد بگیر از تو کوچیکتره» خیلی بدش می آمد از زن و مرد های که در خیابان دست در دست هم راه میروند گفت:« مگه اینا خونه زندگی ندارم »ولی باز ابراز محبت های اینچنینی می کرد و نظر بقیه هم برایش مهم نبود .می گفت دیگران باید این کار را یاد بگیرن.معتقد بود که با خط کش اسلام کارکن. پدرم میگفت« این دختر قبل از ازدواج خیلی چموش بود .ما میگفتیم شوهرش ادبش میکنه ولی شما که بعدتر آن را لوس کردی.» بدشانسی آورده بود .با همه بخوری اش گیر زنی افتاده بود که آشپزی بلد نبود. خودش ماهر بود. کمی از خودش یاد گرفتم کمی هم از مادرم. اب گوشت ، مرغ و ماکارونی اش حرف نداشت، اما عدسی را چون در زمان دانشجویی برای هیئت زیاد پخته بود از خانم ها خوشمزه تر می پخت .املتش شبیه املت نبود. نمیدانم چطور همه را میکس میکرد که همه چیز را داخلش پیدا می شد .یادم نمیرود برای اولین بار عدس پلو پختم. نمیدانستم آب عدس را دیگر نماید بریزم داخل برنج. برنج آب داشت آب عدس هم بهش اضافه کردم. شفته پلو شد. وقتی گذاشتم وسط خندید و گفت« فقط شمع کم داره که بجای کیک تولد بخوریم» اصلاً قاشق فرو نمی رفت داخلش.رفت و آن را بر روی زمین ریخت که پرنده ها بخورد و رفت پیتزا خرید.
ادامه دارد...
حسینی:
#قصه_دلبری
#قسمت_سی_و_سوم
دست به سوزنش هم خوب بود . اگر پارچه ای پاره میشد،دکمه ای کنده میشد یا نیاز به دوخت و دوز بود سریع سوزن را نخ میکرد.
میگفت:«کوچیک که بودم ،مادرم معلم بود و میرفت مدرسه ،من بیشتر پیش مادر بزرگم بودم »خیاطی را از آن دوران به یادگار داشت
یکی از تفریحات ثابتمان پیادهروی بود.درطول راه تنقلات میخوردیم بهشت زهرا رفتنمان هم به نوعی پیادهروی محسوب میشد.پنجشنبه ها یا صبح جمعه غذایی آماده برمیداشتیم و میرفتیم بهشت زهرا تا بعد از ظهر میچرخیدیم.یک جا بند نمیشد از این شهید به آن شهید از این قطعه به آن قطعه.
اولین بار که رفتیم قطعه شهدای گمنام،گفت:«برای اینکه این وصلت سر بگیرد ،نذر کرده بود سنگ مزار شهدایی که سنگ قبرشون شکسته با هزینه خودم تعویض کنم.»
یک روز هم هشت تا از سنگ قبر هارو عوض کرده بود ،یک روز هم پنج تا .گفتم :مگه از سنگ قبر،ثوابی به شهید میرسه :گفت اگه عزیز خودت هم بود همینو میگفتی ؟
ادامه دارد.....
حسینی:
#قصه_دلبری
#قسمت_سی_و_چهارم
به شهید چمران و علاقه خاصی داشت، به خصوص به مناجات هایش. شهید محمد عبدی را هم خیلی دوست داشت. اسم جهادی اش را گذاشته بود عمار عبدی. عمار از کلید واژه این عمار حضرت آقا و و ابدی را از شهید عبدی گرفته بود. بعضی ها هم می گفتند از نظر صورت شبیه محمد عبدی و منتظر قائم هستید. ذوق میکرد تا آن را میشنید. الگویش در ریش گذاشتن شهید محسن دین شعاری بود. زمانی که جهاد مغنیه شهید شد، واقعا به هم ریخت. داشتیم اسباب اثاثیه خانهمان را میچیدیم. میخواستم چینش دکور را تغییر بدهم ،کارمانتعطیل شد. از طرفی هم خیلی خوشحال شد و میگفت آقا زاده ای که روی همه را کم کرد. تا چند وقت عکس رسول خلیلی را روی ماشین و داخل اتاق داشت .همه شهدا را زنده فرز می کرد که «اینا حیات دارند ولی ما نمی بینیم». تمام سنگهای قبر شهدا را دست میکشید و میبوسید .بعضی وقتها در اصفهان و یزد اگر کسی نبود پابرهنه میشد ولی در بهشتزهرا هیچوقت ندیدم کفشش را دربیاورد .تاریخ تولد و شهدا را که میخوان می زد تو سرش که:« ببین اینا چه زندگی پر ثمری داشتن ،ولی من با این سن هیچ خاصیتی ندارم»
ادامه دارد...
حسینی:
#قصه دلبری
#قسمت_سی_و_پنج
تازه وارد سپاه شده بود ،نه ماه بعد از عروسی.برای دوره آموزش پاسداری رفت اصفهان .پنج شنبه و جمعه ها می آمد یزد.ماه رمضان که شد ۱۵روز من رو هم با خودش برد.از طرف سپاه بهش سوئیت داده بودن ،صبح ها ساعت ۸میرفت تا ۲بعد از ظهر .میخوابیدم تا نزدیک ظهر بعد هم تا ختم قرآن روزانه ام رو میخواندم میرسید استراحختی میکرد و میزدیم بیرون و افطاری رو بیرون میخوردیم.خیلی وقت ها پیاده میرفتیم تا تخته فولاد و گلستان شهدا،به مکان های تاریخی اصفهان هم سر زدیم:سی و سه پل و پل خواجو.همان جا هم تکه کلانی افتاد سر زبانش:امام و شهدا.هروقت میخاست بپیچاند میگفت :«امام و شهدا!»
_کجا میری؟
پیش امام و شهدا
_با کی میری؟
با امام و شهدا
کم کم روحیاتش دستم آمده بود.زیاد کتاب میخوند ،رمان های انقلاب،کتاب خاطرات عزت شاهی و زندگی نامه شهدا.
کتاب های شهدا به روایت همسرشان رو خیلی دوست داشت :شهید چمران،همت و مدق.همیشه میگفت :«دوست دارم اگه شهید شدم کتاب زندگی ام رو روایت فتح چاپ کنه!» حتی اسم برد که در قالب کتاب های نیمه پنهان ماه باشد. میگفت در خاطراتت چی چیز هایی رو بگو چه چیز هایی رو نگو .شعر هایش را تایپ و در فایل جدا در کامپیوتر ذخیره کرد و گفت اینا رو هم ته کتاب اضافه کن
ادامه دارد....
حسینی:
#قصه_دلبری
#قسمت_سی_و_شش
عادت نداشتیم هرکس برای خودش کتاب بخواند. به قول خودش یا باید آن یکی را بازی میدادی یا خودش بازی نمیکرد. بلند می خواند که بشنوم .در آشپزی خودش را بازی می داد اما زیاد راهش نمیدادم که بخوان تنهایی پخت و پز کند. چون ریخت و پاش می کرد و کارم دو برابر میشد. بهش می گفتم شما کمک نکنید بهتره. آدم منظمی نبود .راستش اصلا برایش مهم نبود ؛در زردچوبه و نمک را جابجا می گذاشت، ظرف و ظروف را طوری می چید لبه اُپن که شتر با بارش آنجا گم میشد.روزه هم اگر میگرفتیم باید باید باهم نیت میکردیم. عادت داشت مناسبتها روزه بگیرد مثل عرفه، رجب،شعبان.گاهی جای سحری درست میکردم،گاهی دیر شام میخوردیم به جای سحری.اگر به هر دلیلی یکی از ما نمیتوانست روزه بگیرد، قرار بر این بود که آن یکی به روزه دار تعارف کند .جزو شرطمان بود که آن یکی باید روزه اش را افطار کند ،اینطوری ثوابش هم میبرد. برای خواندن نماز شب کاری به من نداشت. اصرار نمی کرد با هم بخوانیم. خیلی مقیدنبود که بخواهم بگویم هر شب بلند میشد برای تجهد. نه،هر وقت امکان و فضا مهیا بود ،از دست نمی داد. گاهی فقط به همان شفع و وتر اکتفا می کرد؛ گاهی هم فقط یک سجده.
ادامه دارد....
حسینی:
#قصه_دلبری
#قسمت_سی_و_هفت
کم پیش می آمد مفصل و با اعمالش بخواند. می گفت آقای بهجت فرمودند اگه بیدار شدی و دیدی هنوز اذان نگفته فقط یه سجده شکر به جا بیاور که سحرو بیدار شدی ،همونم خوبه. خیلی دوست داشتم پشت سرش نماز به جماعت به خوانم .دوران دانشجویی تجربه کرده بودم. آن دورانی که بخوابم هم نمیدیدم روزی با او ازدواج کنم. در کنار معراج شهدای گمنام دانشگاه پشت سر مردان نماز میخواندیم ،صوت و لحن خوبی داشت. بعد از ازدواج فرقی نمیکرد، خانه خودمان باشد یا خانه پدر و مادر های مان . وقتی که نمازش را زود شروع میکرد بلند بلند گفتم الله یحب الصابرین .مقید بود به نماز اول وقت .مسافرت که میرفتیم، زمان حرکت را طوری تنظیم می کرد که وقت نماز بین راه نباشیم .قرآن جیبی داشت و بعضی وقتها که در فرصتی پیش میآمد میخواند ،مطب دکتر در تاکسی .گاهی اوقات هم از داخل موبایلش قرآن میخواند .با موبایل بازی میکرد .هندوانه ای بود که با انگشت قاچ قاچ میکرد، اسمش را هم نمیدانم و یک بازی قورباغه .در مرحله هایش کمکش میکردم .اگر من هم می ماندم برایم رد میکرد.میگفتم نمیشه وقتی بازی میکنی صدای مداحی پخش بشه. تنظیم کرده بود که وقتی بازی میکردم به جای آهنگ مداحی پخش میشد. اهل سینما نبود ولی فیلم اخراجی ها را با هم رفتیم دیدیم. بعد از فیلم نشستیم و نقد و تحلیل. کلی از حاجی گیرینف های جامعه را فهرست کردیم. چقدر خندیدیم. طرف مقابل را با چند برخورد شناسایی می کرد و صلیقه اش را می شناخت. از همان روزهای اول متوجه شد که جانم برای لواشک در میرود. هفته ای یکبار را حتما گل میخرید. همه جوره میخره.پاستیلو یک شاخه ساده تزیین شده با قره قروت میگذشت کنارش
ادامه دارد...
#آقاےفرماندھ
وقتےحاجاحمدمتوسلیانگفتن
«نگو مرسے‼️
بگوخداپدرومادرتروبیامرزھ✨»
یعنےواسہهمہخیر بخواھ
همیشہوهمہجاوتوهرموقعیتے🌱
تمام...✋🏻
〖#نمازی_به_افق_عشق 〗