- ماھِحرم .
شهید مدافع حرم............:خوشتیپ آسمانی
رفقایی که رفیقشون شده خوشتیپ آسمانی به آیدی زیر مراجعه کنند می خوام یه کانال خوب بهشون معرفی کنم حالا کیا هستن😉😉
@Zahra_masrur
#یاعلی
متن نامہ 📜💌
سلام ...!
امروز آمده ام تا دعوت کنم تو را با دنیای شیرین بعضی آدم ها :)
دنیایی که این روز ها شاید خیلی ها از آن دور شده باشند ...!
آمده ام تا کسی را برایت معرفی کنم که سال هاست می شناسمش ، البته هنوز هم برایم عجیب و غریب است ولی آشناست ...!
آشنای غریبه ایست برای خودش ...
تو را خواسته که الان این نامه در دستان توست ...
کمی فکر کن ... دور و برت هزار جور آدم دیگر بود و هست که امکان داشت این نامه دست آن ها بیفتد ، اما چرا دست توست ؟!؟
حرف های حاشیه بس است ...!
بگذار اصل حرفم را بگویم ... آمده ام برادری را برایت معرفی کنم که به قول حاج حسین یکتا تو منجلاب گناه دستت رو بگیره ...
برات برادری کنه و از همه مهم تر الگویی باشه برات که به خدا نزدیک بشی :)
امروز ....
شهادت ...
بزرگ مردی از تبار علی است ...
که جانش را اول برای خدا و بعد برای دفاع از ناموس امام علی بخشید ...!
امروز سالروز شهادت "شهید مصطفی صدرزاده" است .
.
.
سلام کن :)
برادرت دارد نگاهت می کند .
لبخند بزن و بگو سلام ...!
این اول راه است ....
داستان برادری این ها تا قیامت ادامه دارد .
هوای برادرت را داشته باش ... او حسابی هوایت را دارد .
هر از گاهی برایش هدیه ای بفرست ..
مثلا گناهی نکن ..
یا به نیابتش دعایی بخوان :)
خوش به سعادتت ...
مبارکت باشه ... نوش جونت رفیق ...!
زمان : به وقت ۱ آبان ۱۳۹۹
#دلنوشته
#خودن_می_نویسم 💔
متن نامہ 📜💌
سلام ...!
امروز آمده ام تا دعوت کنم تو را با دنیای شیرین بعضی آدم ها :)
دنیایی که این روز ها شاید خیلی ها از آن دور شده باشند ...!
آمده ام تا کسی را برایت معرفی کنم که سال هاست می شناسمش ، البته هنوز هم برایم عجیب و غریب است ولی آشناست ...!
آشنای غریبه ایست برای خودش ...
تو را خواسته که الان این نامه در دستان توست ...
کمی فکر کن ... دور و برت هزار جور آدم دیگر بود و هست که امکان داشت این نامه دست آن ها بیفتد ، اما چرا دست توست ؟!؟
حرف های حاشیه بس است ...!
بگذار اصل حرفم را بگویم ... آمده ام برادری را برایت معرفی کنم که به قول حاج حسین یکتا تو منجلاب گناه دستت رو بگیره ...
برات برادری کنه و از همه مهم تر الگویی باشه برات که به خدا نزدیک بشی :)
امروز ....
شهادت ...
بزرگ مردی از تبار علی است ...
که جانش را اول برای خدا و بعد برای دفاع از ناموس امام علی بخشید ...!
امروز سالروز شهادت "شهید مصطفی صدرزاده" است .
.
.
سلام کن :)
برادرت دارد نگاهت می کند .
لبخند بزن و بگو سلام ...!
این اول راه است ....
داستان برادری این ها تا قیامت ادامه دارد .
هوای برادرت را داشته باش ... او حسابی هوایت را دارد .
هر از گاهی برایش هدیه ای بفرست ..
مثلا گناهی نکن ..
یا به نیابتش دعایی بخوان :)
خوش به سعادتت ...
مبارکت باشه ... نوش جونت رفیق ...!
زمان : به وقت ۱ آبان ۱۳۹۹
براےِ بیشتر آشنا شدن با این شهید در ایتا در خدمتیم
@ShahidMostafaSadrzadeh
#دلنوشته
#خودن_می_نویسم 💔
#یہخواهــــــــــش 🙏
دوستانی ڪہ ڪانال دارن لطفا امروز شھید صدرزاده رو معرفی ڪنن :)
💔
╭─┅─♥️💛🌸💛♥️🍂─┅─╮
@ShahidMostafaSadrzadeh
╰─┅─🍂♥️💛🌸💛♥️─┅─╯
- ماھِحرم .
#مسابقه_شهید_شناسی
اینم آخرین جواب مسابقه شهید #محمد_محمدی_شهید_امر_به_معروف😭که سرکار خانم #لیلا_کلانی
مامور سرشماری:👇🏻
💫 سلام . مادر جان
ميشه لطفا بیای دم در ⁉️
سلام پسرم .. بفرما❔
🌻از سر شماری مزاحمت میشم .
🍁مادر تو این خونه چند نفرید ؟
اگه ميشه برو شناسنامه هاتونو بیار بنویسمشون ..
🌵مادر لای در رو بیشتر باز کرد
و
با سر گردنش
سر و ته کوچه رو
🌼یه نگاهی انداخت ...
🦋 چشماش پر شد ازاشک و گفت :
پسرم
قربونت برم
🌾ميشه ما رو فردا بنویسی ؟
✨مادر چرا ؟
مگه فردا میخواید بیشتر بشید ؟!!
برو لطفا شناسنامتو بیار
وقت ندارم .
🥀آخه پسرم 34 سال پیش رفته جبهه
هنوز برنگشته😭
🌿شاید فردا برگرده ..
بشیم دو نفر .
سر شمار
سری انداخت پایین و رفت .😞
🌺مغازه دارميگفت
الان 31 ساله
هر وقت از خونه میره بیرون
کلید خونش رو میده به من
و میگه :
❌آقا مرتضی اگه پسرم اومد
کلیدرو بده بهش بره تو ..
چایی هم رو سماور حاضره ..
آخه خسته س باید استراحت کنه ..❌
🌸🍃شادی روح همه اونایی که
از جان خودشون گذشتند
و رفتند🌼🍃
تا ما باشیم..
شادي روح غيور مردانی كه
ايستادند وتسليم نشدن
#تلنـــــگر⚠️
اینا توجیهات شیطونه:👇🏻
‼️مگه فایدهای هم داره؟!
‼️دیگه باید خود امامزمان بیاد درستش ڪنه؟!
‼️من الان نمیتونم! چیزی بلدنیستم!
‼️الان ڪارای واجبتر دارم!
‼️اونا اصلا به حرف ماگوش نمیدن!
‼️مگه من چقدر موثر هستم!
#حسیݩجااااݩ ♥️
حالا که از میاݩ تمامِ دلخوشی هاۍدنیا،
دلخوشۍام داشتݩ محبت توست،
«فَاشفَع لی عِندَ ربّک»
پس شفاعت کݩ پیش خدایت که تو را از مݩ نگیرد.
به آیه آیه های زیارت عاشورایت قسم
ما در سردی و پوچیِ دنیاۍ بدوݩ تو
یخ خواهیم زد.
#صلیاللهعلیڪیااباعبدالله ✨
🌐"خاطراتطنزجبهہ"🙃
یڪبار سعید خیلے از بچہها کار کشید...
#فرمانده دستہ بود
شب برایش جشن پتو گرفتند...💞
حسابے کتکش زدند🤕
من هم کہ دیدم نمےتوانم نجاتش
دهم،😌 خودم هم زیر پتو رفتم تا
شاید کمے کمتر کتک بخورد..!😕
سعید هم نامردی نڪرد، بہ تلافے
آن جشن پتو ، نیمساعت⏰ قبل از وقت #نماز صبح📿، #اذان گفت...
همہ بیدار شدند نماز خواندند!!!😄
بعد از اذان فرمانده گروهان دید همہ
بچہها خوابند... بیدارشان ڪرد وَ گفت:
اذان گفتند : چرا خوابیدید!؟🤔
گفتند : ما #نماز خواندیم..!✋🏻
گفت: الآن اذان گفتند، چطور نماز خواندید!؟😳
گفتند : سعید شاهدی اذان گفت!
سعید هم گفت من برایِ #نماز شب📿 اذان گفتم نہ نماز صبح😂😂😂
#طنز_جبهه
عاشقانه های شهدا....✍️❣️
یک بار که مجروح شده بودی😔 گفتم:
«دیگه نباید بری!»
گفتی:«مثل زنان کوفی نباش!»😕
گفتم:«تو غمت نباشه من دوست دارم با زنان کوفی محشور بشم، تو اصلا اذیت نشو و فقط نرو!»😏
گفتی:«باشه نمی رم!»😐
بعد از ناهار گفتم:«منو می بری؟»😌
_کجا؟؟😯
_کهنز😶
_چه خبره؟؟😁
_هیئته.🙃
_هیئت نباید بری!😠
_چرا؟؟🙄
_مگه نگفتی من سوریه نرم. من سوریه نمی رم ، اسم تو هم سمیه نیست، اسم جدیدت آزیتاست.اسم منم دیگه مصطفی نیست، کوروشه . اسم فاطمه رو هم عوض می کنیم .💔 هیئت و مسجدم نمی ریم و فقط توی خونه نماز می خونیم ، تو هم با زنان کوفی محشور می شی!😊
_اصلا نگران نباش . هیئتم نمی ریم!😒
بعد از ظهر نرفتم .شب که شد ، دیدم نمی شود هیئت نرفت .😅
گفتم:«پاشو بریم هیئت !»😓
_قرار نبود هیئت بریم آزیتا خانم!😉
_چرا اینجوری می کنی آقا مصطفی؟😢
_قبول می کنی من سوریه برم و تو اسمت سمیه باشه و اسم من مصطفی و اسم دخترم فاطمه و اسم پسرم محمد علی؟ در آن صورت هیئت و نماز و مسجد هم می ری!😊
_من رو با هیئت تهدید می کنی؟🤔
_بله یا رومی روم ، یا زنگی زنگ.😑
_کمی فکر کردم و گفتم :«قبول!اسم تو مصطفاست.»💜💙💚💛❤️💘
برشی از کتاب اسم تو مصطفاست به روایت همسر شهید صدرزاده...
#یاد_شهیدان
#شب_جمعه
تلنگر ✨
هوای آدمهای
"خوش خندهی" زندگیتان را
داشته باشید
اینها خندهشان
با تلنگری میشکَند
#طنز_جبهه😂🤣
#اره_آبه
در به در دنبال آبــــ💧 مےگشتيم
جايى كه بوديم آشنا نبود، وارد نبوديم
تشنگى فشار آورده بود😓
«بچه ها بيايين ببينين😍... اون چيه؟»
يك تانكر بود😳
هجوم برديم طرفش🚶♂️
اما معلوم نبود چى توشه🤷🏻♂️
روى يه اسكله نفتى هر چيزى مى تونست باشه😞
گفتم: « كنار... كنار... بذارين اول من يه كم بچشم☝️ اگه آب بود شما بخورين»
با احتياط شيرش رو باز كردم ، آب بود😍
به روى خودم نياوردم🤭
یه دلِ سير آب خوردم
بعد دستم رو گذاشتم روى دلم
نيم خيز پا شدم اومدم اين طرف🤭
بچه ها با تعجب😳 و نگرانى نگام مى كردن
پرسيدند «چى شد؟...»🙁
هيچى نگفتم
دور كه شدم، گفتم «آره... آبه... شما هم بخورين...»
يك چيزى از كنار گوشم👂 رد شد خورد به ديوار
پوتين بود...😂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری🌱🍃
دنیاۍ من
آقاۍ من 🥺💔
حسینی:
#قصه_دلبری
#قسمت_پنجاه_و_چهارم
صدای گریه اش آرومم کرد.نمف راحتی کشیدم.
دکتر گفت :بچه رو مرده دنیا آوردم،ولی به محض دنیا اومدن گریه کرد.اجازه ندادند بچه را ببینم.دکتر تأکید کرد اگر بچه رو نبینم به نفعه خودته.گفتم یعنی مشکلی داره.گفت نه هنوز موندن یا رفتنش معلوم نیست ،احتمال رفتنش زیاده.بهتره نبینیش.
وقتی به هوش آمدم محمد حسین رو دیدم.حدود هشت و نیم صبح بود و از شدت خستگی داشت وا میرفت ،نا و نفسی برایش نمانده بود.آنقدر گریه کرده بود که چشمش شده بود مثله کاسه خون.هرچه بهش میگفتند که اینجا بخش زنانه و باید بروی بیرون به خرجش نمیرفت.اعصابش خورد بود و با همه دعوا میکرد.سه نصف شب حرکت کرده بود.میگفت نمیدونم چطور رسیدم اینجا.وقتی دکتر برگه مرخصی رو امضا کرد،گفتم میخوام ببینمش.باز اجازه ندادن.گفتن بچه رو بردن اتاق عمل،شما برین خونه و بعد بیاین ببینیدش . محمد حسین و مادرم بچه رو دیده بودند.روز چهارم پنجم رفتم بیمارستان دیدمش.هیچ فرقی با بچه های دیگه نداشت . طبیعیه طبیعی.فقط کمی ریز بود،دو کیلو و نیم وزنش بود و چشمان کوچک معصومانه اش باز بود.
بخیه های روی شکمش را که دیدم دلم برایش سوخت.هنوز هیچ نشده رفته بود زیر تیغ جراحی.دوباره ریه اش را عمل کرده بودند.حواب نداد.نمیتونست دوتا کار را همزمان انجام بدهد .اینکه هم شیر بخورد هم نفس بکشد.پرسنل بیمارستان گفتند :تا ازش دل نکنی این بچه نمیره.
دوباره پیشنهاد و نسخه هایشان مثله خوره افتاد به جونم.
ادامه دارد...
حسینی:
#قصه_دلبری
#قسمت_پنجاه_و_پنجم
با دستگاه زنده است.اگه دستگاه رو جدا کنی میمیره.
رضایت بدین دستگاه رو جدا کنیم.هم به نفع خودتونه،هم به نفع بچه.اگه بمونه تا آخر عمر باید یه کپسول اکسیژن ببنده به کولش.
وقتی میشد با دستگاه زنده بماند،چرا باید اجازه میدادیم دستگاه رو قطع کنند.
۲۴ ساعته اجازه ملاقات داشتیم ولی نه من حال روزه خوبی داشتم نه محمد حسین.
هردو مثل جنازه ای متحرک خودمان را به زور نگه میداشتیم.نامنظم به بچه سر میزدیم.
عجیب بود برایم.یکی دو بار تا رسیدم ان آی سی یو مسعول بخش گفت به تو الهام میشه،همین الان بچه رو احیا کردیم .
یکی از پرستار ها گفت این بچه آرومه ،درست وقتی شما میاین گریش شروع میشه.میگفت انگار بو میکشه که اومدین.
میخواست کارش را ول کند.روز به روز شکسته تر میشد.رفت کلی پرچم و کتیبه از هیأت گرفت و آورد خانه پدرم را سیاهی زد و شب وفات حضرت ام البنین مجلس گرفت.
مهمان ها که رفتند،خودش دوباره شروع کرد روضه خواندن.روضه حضرت علی اصغر و حضرت رباب.
خیلی صدقه دادیم و قربانی کردیم.همه طلا ها و سکه هایی را که در مراسم عقد و عروسی به من هدیه داده بودند یکجا دادیم برای عتبات.میگفتند نذر کنید ،اگر خوب شد بعد بدید.
قبول نکردیم.محمد حسین گذاشت کف دستشان که: معامله که نیست.
ادامه دارد...