حسینی:
#قصه_دلبری
#قسمت_پنجاه_و_پنجم
با دستگاه زنده است.اگه دستگاه رو جدا کنی میمیره.
رضایت بدین دستگاه رو جدا کنیم.هم به نفع خودتونه،هم به نفع بچه.اگه بمونه تا آخر عمر باید یه کپسول اکسیژن ببنده به کولش.
وقتی میشد با دستگاه زنده بماند،چرا باید اجازه میدادیم دستگاه رو قطع کنند.
۲۴ ساعته اجازه ملاقات داشتیم ولی نه من حال روزه خوبی داشتم نه محمد حسین.
هردو مثل جنازه ای متحرک خودمان را به زور نگه میداشتیم.نامنظم به بچه سر میزدیم.
عجیب بود برایم.یکی دو بار تا رسیدم ان آی سی یو مسعول بخش گفت به تو الهام میشه،همین الان بچه رو احیا کردیم .
یکی از پرستار ها گفت این بچه آرومه ،درست وقتی شما میاین گریش شروع میشه.میگفت انگار بو میکشه که اومدین.
میخواست کارش را ول کند.روز به روز شکسته تر میشد.رفت کلی پرچم و کتیبه از هیأت گرفت و آورد خانه پدرم را سیاهی زد و شب وفات حضرت ام البنین مجلس گرفت.
مهمان ها که رفتند،خودش دوباره شروع کرد روضه خواندن.روضه حضرت علی اصغر و حضرت رباب.
خیلی صدقه دادیم و قربانی کردیم.همه طلا ها و سکه هایی را که در مراسم عقد و عروسی به من هدیه داده بودند یکجا دادیم برای عتبات.میگفتند نذر کنید ،اگر خوب شد بعد بدید.
قبول نکردیم.محمد حسین گذاشت کف دستشان که: معامله که نیست.
ادامه دارد...
حسینی:
#قصه_دلبری
#قسمت_پنجاه_و_ششم
در ساعات مشخصی به من میگفتند بروم به بچه شیر بدهم.وقتی میرفتم ،قطره ای شیر نداشتم.نا کمی شیر می آمد میگفتم الان بیان شیر بدم،میگفاند نه اگه میخوای به بچه های دیگه شیر بده.محمد حسین اجازه نمیداد.خوشش نمیآمد از این کار.
دو دفعه رفت آن دنیا و احیا شد،برگشت. مرخصش که کردند همه خوشحال شدیم که حالش رو به بهبودی هست.پدرم که تا اون روز راضی نشده بود بیاید دیدنش،در خانه تا نگاهش بهش افتاد ،یک دل نه صد دل عاشقش شد.مثل پروانه دورش میچرخید و قربان صدقه اش میرفت.اما این شادی و شعف چند ساعتی بیشتر دوام نیاورد.دیدم بچه نمیتواند نفس بکشد،هی سیاه میشد.حتی نمیتوانست راحت گریه کند .تا شب صبر کردیم اما فایده ای نداشت.به دلهره افتادیم که نکند طوری بشود.پدرم با عصبانیت گفت:از عمد بچه رو مرخص کردند که تو خونه تموم کنه.
سریع رساندیمش بیمارستان.بچه را بستری کردند و مارا فرستادن خانه.حال و روز همه بدتر شد.تا یاورده بودیمش خانه اینقدر بهم نریخته بودیم.پدرم دور خانه راه میرفت و گریه میکرد و میگفت این بچه یه شب اومد خونه همه رو وابسته و بیچاره خودش کرد و رفت.
محمدحسین باید میرفت.اوایل ماه رمضان بود.گفتم تو برو اگه خبری شد زنگ میزنیم. سحر همان شب از بیمارستان مستقیم به گوشی خودم زنگ زدن وفتن بچه تمام کرده.
ادامه دارد...
حسینی:
#قصه_دلبری
#قسمت_پنجاه_و_هفتم
شب دیوانه کنندهای بود.بعد از پنجاه روز امیر محمد مرده بود و حالا شیر داشتم.دور خانه راه میرفتم و گریه میکردم و روضه حضرت رباب میخواندم.
مادرم سیسمونی ها رو جمع کرد که حاوی چشمم نباشه.عکس ها سونوگرافی ها و هرچه از بچه داشتم گذاشت زیر تخت .
با پدر مادرش برگشت.میخواست برایش مراسم ختم بگیرد: خاکسپاری،سوم،هفتم،چهلم.خانواده اش گفتند بچه کوچک این مراسمات رو نداره.
حرف حرفه خودش بود.پدرش با حاج آقا مهدوی نژاد که روحانی سرشناس یزد بود حرف زد تا قانعش کند.
محمد حسین روی حرفش حرف نمیزد.
خیلی باهم رفیق بودن.
از من پرسید راضی هستی این مراسم ها رو نگیریم.
چون دیدم خیلی حالش بد هست رضایت دادم که بیخیال مراسم بشود.گفت پس کسی حق ندارد بیاد خلد برین (قبرستان یزد)برای خاکسپاری.خودم همه کارهاشو انجام میدم.در غسالخانه دیدمش.بچه را بایکی از رفقایش غسل داده بودند و کفن کرده بودند.
حاج مهدوی نژاد و دوسه تا روحانی دیگر هم بودند.
ادامه دارد...
#منبر_مجازی
حرفِ پراکنده نزنید🙅🏻♀️
و حرفِ پراکنده گوش ندهید👂🏻
تا ذهنتآن پراکنده نشود...! 🙄
-آیتاللهحائریشیرازی-
+ارزش سکوت!🤫
رفیـــق ڳوش ڪن🙃♥️
خـــدا میخاد صداٺ بزنه☺️😍🗣
نزدیک اذانه🍃🕌
بلند شو مؤمݩ😇📿
اصلا زشتھ بچھ مسلمۅݩ مۅقع نماز تۅ فضاے مجازے باشھ!!🙄😶🙊
#بسم اللّٰہ🌙💌
نٺ گوشے←"OFF"❎
نٺ الهے←"ON"✅
وقٺ عاشقیہ😍
ببینم جا نـــماز هاٺون بازه؟🤨🧐
وضـــو گرفٺید؟🤔😎
اگ جواب بݪہ هسٺ ڪہ چقد عالے😉👏💯
اݪٺمآس دعــــآ...🤲📿
اَݪݪہُمَ عَجݪ ݪِوَݪیڪَ اݪـفَرج🦋🌿
#مهدی_جانمـ🌱
| میگفـت..،
یه کاري کن آقا امام زمان بهت بگہ
+ تو یکے غصہنخور؛
تو رو قبول دارم...|•♥️
|• #اللهمعجللولیڪالفرج
#حاجحسینیکتا :
بچههـابیـایدیهکاریکنیـدکه
امـامزمـان(عج)برنامههاشو
رویمـاپیـادهکنـه؛
ما اون مأموریتخاصآقا رو
انجـامبدیـم!
اینیهرابطـهخصوصیبا
امامزمانمیخـواد
اینیهنصفهشب
گریهکردنهایخاصمیخـواد !❤️
چرا نمیفهمیم که امام نداریم
چرا انقدر نفهمیم که متوجه نیستیم هزار و چندین سال هست که حتی امام زمان منتظر ماست نه ما منتظر💔
•🌿🕊•
میگفت
میدونی ڪِی
ازچشمِ #خدا میوفتی؟!
زمانی ڪه آقا #امامزمان
سرشوبندازه پایینو
ازگناهڪردنتو خجالت بڪشه
ولی تـوانگار نـه انگار . . .
°^ #تلنگر ^°
← یـه روایــت شنیــدم
بــرق از ســرم پـریـد ؛
🔻میگفــت اون دنــیا
کسانـے کـه مےتونستـے
امـر به معروفـشون بکنے و نکردے
یقه تو میگـیرن....❗️❕
مـیگن تـو اگه منـو امر بـه
معروف میکردے اون گناهـُ نمـیکردم..
•| #امـربـهمعـروف
•| #استادرائفـےپـور
💌°|راز شهـادٺ
|میگفت:
من یڪ¹ چیزے فهمیدهام!
خُـدا شہادت را🍃
همیشه به آدمهایـے داده
ڪه در ڪار،
سختڪوش بودهاند...🌱
#شهید محمود رضا بیضائی
#شهیدانه 🌹
انقدر سینه میزد
بهش گفتن کمتر خودتو اذیت ڪُن
گفت:
این سینه نمیسوزه...
موقعشهادتهمه جاشترکش خورده بود
جز سینهاش...
#شهیدحمیدسیاهکالیمرادی 🌿