🌸_ _ _ _
#علاقۀ_شدید_شهدا☘
کسانی که خیلی دوست دارند برای #هدایت دیگران تلاش کنند و عشق به #سعادت آدمها داشته باشند به جای اینکه بمیرند #شهید میشوند. این شهادت آنها را صاحب قدرتی جادوانه و تأثیری گسترده برای کمک به انسانها برای رسیدن به سعادت خواهد کرد. شهدا بهتر از #فرشتهها به کمک ما آدمهای مُردنی میشتابند___!
#حرف_قشنگ 👌
#استاد_پناهیان 🌺
#رمان
#قسمت_دوم
#شهید
#قصه_دلبری
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
بعضی از بچههای بسیج با سبب و سیاه و کار کردنش موافق بودند بعضی هم مخالف بین مخالفان معروف بود به تندروی کردن متضرر بودن اما همه از او حساب می بردند برای همین ازش بدم می آمد فکر میکردم از این آدم های خشک و مقدس از مقدس از آن طرف بام افتاده اما طرفدار زیاد داشتم طرفدار زیاد داشت خیلی هم می گفتند مداحی میکنه هیئتی میره تفحص شهدا خیلی شبیه شهداست چشم من از تو اینطور نبود با نگاه عاقل اندر سفیهی نگاه اندر سفیهی به آنها می خندیدم آش دهن سوزی نیست کنار معراج شهدای گمنام دانشگاه دعای عرفه برگزار می شد فقط چند تا تکه موکت پهن کرده اند به مسئول خواهران اعتراض کردم دانشگاه به این بزرگی و این چندتا موکت در جواب من گفت همینا هم بعیده پر بشه وقتی دیدم توجهی نمیکند رفتم پیش آقای محمد خانی صدایش زدم جواب نداد چند بار داد ز دم تا شنید سر به زیر آمد که بفرمایین بدون مقدمه گفتم این موکتا کمه گفت قد همینشم نمیان بهش توپیدم ما مکلف به وظیفه ایم نه نتیجه اوهم با عصبانیت جواب داد این وقت روز دانشجو از کجا میاد بعد رفت دنبال کارش
همین که دعا شروع شد روی همه موکت ها کیپ تا کیپ نشستند همه شان افتادن به تکاپو که حالا از کجا موکت بیاری
یک بار از کنار معراج شهدا یکی از جعبه های مهمات را آوردیم اتاق بسیج خواهران به جای قفسه کتاب خانه
مقرر کرده بود برای جابه جایی وسایل بسیج حتما باید نامه نگاری شود. همه کار ها با مقررات و هماهنگی او بود. من که خودم را قاطی این ضابطه ها نمی کردم،هر کاری به نظرم درست بود ،همان را انجام می دادم .
جلسه داشتیم ، آمد اتاق بسیج خواهران. با دیدن قفسه خشکش زد .چند دقیقه زبانش بند آمد و مدام با انگشتر هایش ور می رفت .مبهوت مانده بودیم .با دلخوری پرسید ،این اینجا چی کار می کنه .همه بچه ها سرشان را انداختن پایین. زیر چشمی به همه نگاه می کردم ، دیدم کسی حرف نمیزنه سرم را گرفتم بالا و با جسارت گفتم گوشه معراج داشت خاک میخورد آوردیم اینجا برای کتابخانه کتابخانه باعصبانیت گفت من مسئول تدارکات را توبیخ کردم اونوقت شما به این راحتی میگیم کارش داشتیم حرف دلم رو گذاشتم کف دستش مقصر شما اینکه باید همه کارها را زیر نظر و با تایید شما انجام بشه این که نشد کار لبخندی نشست به لبش و سرش را انداخت پایین با این یادآوری که زودتر جلسه را شروع کنید بحث را عوض کرد.....
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
.
چقد حرفاۍ #شهیدبهشتی به دل میشینه:
ما روزۍ به دست میایم ڪه #شهید شیم ...
#اللهمارزقناتوفیقشهادتفۍسبیلڪ
#صرفاًجهتتلنگـر...🌻
میگهڪه
مردنحقِمننیست...؛
باید #شهید بشم...!!😌
+صحیح؛ولےنمازِصبحےڪہ
نمیخونۍُڪجاےدلمبزارم
#آ_رفیق... :)✨
【• #شہـیداݩـہ•】
#حاجآقاپناهیان🌱
•
هرکی آرزو داشته باشه
خیلے خدمت کنه
#شهـــید میشه...!💔
یه گوشه دلت پا بده،
شهدا بغلت میکنن...🙂💔
•
ـ مابه چشم دیدیم اینارو...
ـ ازاین شهــدا مدد بگیرید،
ـ مدد گرفتن از #شهدا رسمه...👌🏻
.
دست بذار رو خاڪ قبر شهید بگو...🖐🏻💔
حُسین به حق این شهید،😞
یه نگاه به ما بکن...👀
#بچههاےآسدعلے🍀
شهید سید مجتبی علمدار:
⚠️از خیابان شهدا؛
آرام آرام در حال گذر بودم!
🌷🍃اولین ڪوچه به نام شهید همت؛
محمد ابراهیم با صدایی آرام و لحنی دلنشین...
نامم را صدا زد!
گفت: توصیه ام #اخلاص بود!
چه ڪردی...
جوابی نداشتم؛سر به زیر انداخته و گذشتم...
🌷🍃دومین ڪوچه شهید عبدالحسین برونسی؛
پرچم سبز یا زهرا سلام الله علیها بر سر این ڪوچه حال و هوای عجیبی رقم زده بود!
انگار #مادر همین جا بود...
عبدالحسین آمد!
صدایم زد!
گفت: سفارشم توسل بود به حضرت زهرا و رعایت #حدود خدا...
چه ڪردی؟
جوابی نداشتم و از #شرم از ڪوچه گذشتم...
🌷🍃به سومین ڪوچه رسیدم!
شهید محمد حسین علم الهدی...
به صدایی ملایم،اما محڪم مرا خواند!
گفت: #قرآن و #نهج_البلاغه در ڪجای زندگی ات قرار دارد؟!؟
چیزی نتوانستم جواب دهم!
با چشمانی ڪه گوشه اش نمناڪ شد!
سر به گریبان؛ گذشتم...
🌷🍃به چهارمین ڪوچه!
شهید عبدالحمید دیالمه...
آقا وحید بر خلاف ظاهر جدی اش در تصاویر و عڪس ها!
بسیار مهربان و آرام دستم را گرفت؛
گفت: چقدر برای روشن ڪردن مردم!
#مطالعه ڪردی؟!
برای #بصیرت خودت چه ڪردی!؟
برای دفاع از #ولایت!!؟
همچنان ڪه دستانم در دستان شهید بود!
از او جدا شدم و حرفی برای گفتن نداشتم...
🌷🍃به پنجمین ڪوچه و شهید مصطفی چمران...
صدای نجوا و #مناجات شهید می آمد!
صدای #اشڪ و ناله در درگاه پروردگار...
حضورم را متوجه اش نڪردم!
#شرمنده شدم،از رابطه ام با پروردگار...
از حال معنوی ام...
گذشتم...
🌷🍃ششمین ڪوچه و شهید عباس بابایی...
هیبت خاصی داشت...
مشغول تدریس بود!
مبارزه با #هوای_نفس،نگهبانی #دل...
ڪم آوردم...
گذشتم...
🌷🍃هفتمین ڪوچه انگار #ڪانال بود!
بله؛
شهید ابراهیم هادی...
انگار مرکز ڪنترل دل ها بود!!
هم مدارس!
هم دانشگاه!
هم فضای مجازی!
مراقب دل های دختران و پسرانی بود ڪه در #دنیا خطر لغزش و #غفلت تهدیدشان میڪرد!
#ایثارش را دیدم...
از ڪم ڪاری ام شرمنده شدم و گذشتم...
🌷🍃هشتمین ڪوچه؛
رسیدم به شهید محمودوند...
انگار #شهید پازوڪی هم ڪنارش بود!
پرونده های دوست داران شهدا را #تفحص میڪردند!
آنها که اهل #عمل به وصیت شهدا بودند...
شهید محمودوند پرونده شان را به شهید پازوڪی می سپرد!
برای ارسال نزد #ارباب...
🌷🍃پرونده های باقیمانده روی زمین!
دیدم #شهدای_گمنام وساطت میڪردند،برایشان...
⚠️اسم من هم بود!
وساطت فایده نداشت...
از #حرف تا #عمل!
فاصله زیاد بود...
دیگر پاهایم رمق نداشت!
افتادم...
خودم دیدم ڪه با #حالم چه ڪردم!
تمام شد...
#تمام
💢از ڪوچه پس ڪوچه های دنیا!
بی شهدا،نمی توان گذشت...🚫
کلام شهید🌿🌷
”اگرشهرسقوط کرد ان راپس میگیریم
مواظب باشیدایمانتان سقوط نکند”
#شهید محمدجهان آرا
💌°|راز شهـادٺ
|میگفت:
من یڪ¹ چیزے فهمیدهام!
خُـدا شہادت را🍃
همیشه به آدمهایـے داده
ڪه در ڪار،
سختڪوش بودهاند...🌱
#شهید محمود رضا بیضائی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تولدت مبارک✨
#شهید حسین هریری
#امام_زمان_عج
~🕊
❂ براے #شهیـد شدن ..
هنـر لازم استــ !
هنـر بہ ← خـــدا رسیدن..
هنـر ڪشتن ← نَـفس..
هنـر ← تَهذیبــ ..
◈ تا هنـرمند نشویـم..❌
◈ شهیـــد نمے شویـم...😊
#اللهم_ارزقنا_شهادت🤲
#حاجآقاپناهیان🌱
•
هرکــی آرزو✨داشتهـ باشهـ
خیلے خدمتـ کنهـ⛑
#شهـــید میشهـ...!🕊
یهـ گوشهـ دلتـ پا👣بدهـ،
شهدا بغلتـ میکننـ...💞
•
ـ ما بهـ چشمـ دیدیمـ اینارو...👀
ـ ازاینـ شهــدا مدد بگیرید،🖐🏼
ـ مدد گرفتنـ از #شهدا رسمهـ...✔️
•
دستـ بذار رو خاکـ قبر شهید💭بگو...
حُسینـ❣️بهـ حقـ اینـ شهید،🥀
یهـ نگاهـ بهـ ما بکنـ..💔🌱
#فدایےعباس؏