🌸معرفی کتاب شهید🌸
زندگی و خاطرات شهید احمد محمدمشلب به روایت مادر بزرگوار ایشان❤💞🥀
نام کتاب : ملاقات در ملکوت
نویسنده: مهدی گودرزی
ناشر : تقدیر
تعداد صفحات: 96 صفحه
تاریخ انتشار: 1396
#شهید_محمدحسین_محمدخانی
🍃یازهرا🌱
🌸بیوگرافی شهیـد🌸
اَحــمد مُحمّد مَشلَب معروف به شهید BMW سوار لبنانی متولد ۳۱ آگوست سال ۱۹۹۵
و در محله السرای شهر نبطیه لبنان دیده به جهان گشود
احمد از همان دوران کودکی در این شهر رشد کرد و در راه اهل بیت تلاش و کوشش میکرد
او یکی از بهترین دانش آموزان هنرستان امجاد بود و از آنجا فارغ التحصیل شد و دیپلم (تکنولوژی اطلاعات) گرفت
شهید احمد مشلب رتبه ۷ در لبنان دررشته تحصیلی اش که تکنولوژی اطلاعات(انفورماتیک it) بود شد اما سه روز قبل از اینکه به دانشگاه برود در سوریه بود و شهید شد
احمد ارادت خاصی به ائمه اطهار داشت و دفاع از حریم اهل بیت رو وظیفه میدونست همزمان با اعزام مدافعان حرم از لشکر حزب الله
برای دفاع از حریم آل الله به سوریه رفت
در آنجا با عشق و علاقه ای که به عمه ی سادات داشت جانانه میجنگید
تا اینکه در یکی از درگیری ها درسوریه از ناحیه دست مجروح شد که منجر به از کار افتادن انگشت کوچک دست راست شد و برای مدوا به بیمارستان نبطیه لبنان انتقال داده شد
اما عطش احمد برای شهادت بسیار بود و دوباره همراه سایر رزمنده های حزب الله
به سوریه رفت
سرانجام در ۲۹ فوریه ۲۰۱۶ در منطقه الصوامع ادلب (سوریه) در
درگیری با تکفیری ها و عملیات
براثر برخورد بمب هاون 60 و اصابت ترکش های زیاد الخصوص به سر , و پا (قطع تاندون و اعصاب پا) و دیگر اعضای بدن فالفور به درجه رفیع شهادت نائل گشت.
#شهید_محمدحسین_محمدخانی
🍃یازهرا🍃
و برنده بعدی مون البته ایشون هم نمازشون رو بخواند بعد بهشون تقدیم می کنیم مبارکه 👏👏🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#جمعه_های_مهدوی
♡ اَللَّھُـــمَ ؏َـجِّـل لِوَلیِڪَــ الـفَـرَج
♥️آقا جانم،یاصاحبالزمان(عج)♥️
باران حریف اشک تو مولا نمی شود
شاهی غریب تر ز تو پیدا نمی شود
ارباب عالمی و نمی بینمت که چشم
غرق گناه گشته و بینا .... نمی شود
ترجیح می دهی که غریبانه سر کنی..؟؟!
باشد... ولی حبیب که تنها نمی شود
دلبر زیاد بود در این شهر بی فروغ
هر دلبری که یوسف زهرا نمی شود
رنگ ریا گرفته نفسهایمان ؛ دریغ
با عهد و ندبه این گره ها ... وا نمیشود
آقا خودت دعای فرج را بخوان که این
زخم عمیق بی تو مداوا نمی شود
پرونده ام سیاه و دلم روسیاه تر
بی اذنتان که نامه ام امضا نمی شود
این جمعه از حوالی قلبم عبور کن
یک شب بمان کنار من ... آیا نمی شود
♥️ أللّٰهُـمَّ؏َـجِّـلْلِوَلِیِّڪَـالْفَـــرَج ♥️
#شهدا
مشاهدهی کارت پستال 👇
https://digipostal.ir/czf8ebh
هدیه صلوات برای آرامش ابدیشان 🙏
#جمعه_نوشت
✍ عادت کردهایم به این جملهی تکراری؛
یک هفتهی دیگر ... بدونِ شما گذشت❗️
همین نگاه غلط به جمعههاست که حضورِ قطعیاش را، به ظهورش ختم نمیکند!
چرا هفتههای ما، بدونِ امامی که حاضر است و فقط ظاهر نیست ؛ میگذرد!
اگر جمعهای؛ با تمام جان، شهادت دادیم؛ که یک هفته، با او، برای رسیدن به او، برای جلب نگاه او، برای ایستادنی محکم در کنار او، نفس کشیدیم، دویدیم وخسته شدیم؛ میتوانیم اقرار کنیم؛
یکهفته با امام و در انتظارش گذشت، و یک هفته به #ظهور ِ امامِ #حاضر مان نزدیکتر شدیم💫.
فرهنگ انتظار، فرهنگ زیستنِ با امام، در متن همین زندگی، در زمان حضور اوست...
حضوری که هست؛ فقط #ظاهر نیست!
ولیخداکنھ
حتیاگهروزقیامتجهنمیشدیم؛
ماروازمسیریببرنکھامامحسین؏نبینہ!
مادَرون عَیۡنُشینُقافِ خودرادیدِھایم
داخلشجُز‹حاءُسینُیاءُنون›چیزےنبود
#کتاب_مرتضی_و_مصطفی 📚
#قسمت_چهاردهم
#فصل_اول شما که ایرانی هستی.
خاطرات خود گفته ی شهید_مرتضی_عطایی🎙
گفتم:« نه حاج آقا! من افغانی ام ،بابام افغانیه، مادرم ایرانیه.» پرسید :« بچه کجایی؟» گفتم :«بچه مشهدم، مشهد به دنیا اومدم .مشهد هم بزرگ شدم. بابام افغانی بوده، همون اوایل زندگیشون با مادرم به اختلاف خوردند، از هم جدا شدند. بعد من با مادرم توی مشهد بزرگ شدم .رنگ افغانستان رو هم تا حالا ندیدم.😜» بعد سوالاتی از پدرم کرد .
در این چند ساعتی که آنجا با افغانستانی ها بودم ،یک نفر اشنا پیدا کردم .او از بچه های پایگاه بسیج و از نیروهای خودم بود .اصلیّت افغانستانی داشت اما با مدرک قلابی وارد بسیج شده بود😊 .
چون خیلی بسیج را دوست داشت و به قول معروف بچه با اخلاصی هم بود ❤️،کپی شناسنامه یک ایرانی را گرفته ، اسم خودش را جای اسم او زده و با این ترفند عضو بسیج شده بود😄 .
چون مدت زیادی در بسیج بود ،در پایگاه مسولیت هم داشت🌸 . او آنجا من را شناخت و گفت :«وا.....عطایی تو هم اومدی با ما بیای 🤭؟»
گفتم :« هیس! جان من تابلو نکن.🤦♂️» او که دوزاری دستش بود ،من را کشید کنار و گفت:« ببین! اگه اینجا ازت پرسیدند بچه کجایی ،بگو من بچه هرات هستم و محله ی دولت » کامل من را توجیه کرد☺️.
وقتی آن بنده خدا از من پرسید :« بابات بچه کجا بوده؟» گفتم:«بچه افغانستان.» پرسید:« کجای افغانستان؟» گفتم:« بچه ی هرات» دوباره پرسید :« کجای هرات؟» گفتم :« دولت خونه .» دیگر چیزی نگفت 😝. با کمی تعلل پرسید:« گفت این گذرنامه رو کی گرفته؟» گفتم:« اینو بابام گرفته.» گفت :« کی!» گفتم :« سیزده سال پیش.»
نگاهی به تاریخ گذرنامه کرد و گفت:« چرا عکست مثل الانته؟! این اگه مال سیزده سال پیش باشه ،باید قیافت فرق بکنه، این عکس مال الانه.» بیراه نمی گفت .چهره ام زیاد فرقی نکرده بود .من از ۲۵سالگی تا حالا که۴۰ سالم هست. نه چهره ام ، نه هیکلم و نه وزن و قدم هیچ تغییری نکرده است🤭.
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🔺منبع: کتاب #مرتضی_و_مصطفی
دم عشق دمشق
🔺انتشارات: یا زهرا