کتاب مصطفی مرتضی بدلیل پست های زیاد پنجشبه و جمعه... روز های جمعه گذاشته نمی شود و به جای آن در طول هفته (به جز جمعه ها) گذاشته می شود
#کتاب_مرتضی_و_مصطفی 📚
#قسمت_بیست_و_هشتم
#فصل_چهارم عملیات تل قرین
خاطرات خود گفته ی شهید_مرتضی_عطایی 🎙
بعد از عملیات ،این صوت 🎙ها را با بچه ها گوش میکردیم، رسیدیم به صدای مهدی صابری. سید ابراهیم گفت:تو صدای غلام حسین رو هم داری؟ منقلب شد😭 و با شنیدن صدای او گریه اش گرفت. به من گفت:این صوت ها را برای من بریز. چون عجله داشتم و باید برای کاری میرفتم، گوشی 📱 رو دادم شیخ محسن تا زحمت اش رو بکشد. او هم به جای فایل مهدی صابری ،همه ی فایل ها را برای سید ابراهیم ریخت. نمیدانم چه اتفاقی افتاد که مدتی بعد فایل صوتی من با عنوان:صدای شهید مدافع حرم، مهدی صابری فرمانده گروهان علی اکبر(علیه السلام)، نیروی مخصوص تیپ فاطمیون، دقایقی قبل از شهادت، در سایت ها پخش شد😕. به غیر از قسمتی که از مهدی صابری طلب آب کرده ام، مابقی صدای خود من بود. این صوت دست به دست پخش و در همه ی خبرگزاری ها منتشر شد😱. حتی پدر شهید صابری تکذیبیه داد و گفت:این صدای پسر من نیست😞 . اما کار از کار گذشته بود📝.
کسی من را نمی شناخت. از طرفی بدم هم نمی آمد. صدایش را در نیاوردم. هنوزهم که هنوز است در سایت ها و کانال ها این صوت به نام شهید مهدی صابری ثبت شده است، درحالی که این صدای من در بحبوحه عملیات تل قرین است.🔆😐
🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂
⚫️ پایان فصل چهارم
🔺منبع: کتاب #مرتضی_و_مصطفی
دم عشق دمشق
🔺انتشارات: یا زهرا
#کتاب_مرتضی_و_مصطفی 📚
#قسمت_بیست_و_نهم
#فصل_پنجم جانشینےسیدابراهیم
خاطرات خود گفته ی شهید_مرتضی_عطایی🎙
بعد عملیات تل قرین، سید خیلی روی من حساب باز کرد😌. حسابی با هم چفت شده بودیم ، مثل دوتا داداش💛، او که دنبال گزینه ای برای جانشینی اش می گشت، طوری قبولم کرده بود که چند روز قبل رفتن به مرخصی ،مرا به عنوان فرمانده گروهان معرفی کرد.💪
بعضی قدیمی تر ها صدای شان درآمد😒 . سید در جواب آنها گفت: یکی رو داشتیم که از گروه ۱ فاطمیون بود؛ یعنی قدیمی ترین نیرو بود، ولی توی جنگ من می دیدم چیزی بارش نیست. این ادم هرچی هم قدیمی باشه ، من مسئولیت بهش نمی دم 😏. یکی هم هست مثل آقای ابوعلی ، از گروه ۳۰، تازه اومده تو جمع ما، ولی تو تلّ قرین دیدم که چه کار کرد.😌
بعد از گذشت چند ماه هنوز به کسی نگفته بودم که ایرانی ام☺️؛ یعنی جرات نمیکردم این قضیه مثل بغض روی دلم مانده بود و میخواستم حداقل به یک نفر بگویم که ایرانی هستم . سید ابراهیم تنها کسی بود که فکر میکردم میتوانم به او اعتماد کنم🙃♥️ . این اعتماد از اخلاق و رفتار و منش او حاصل شده بود. حس درونی ام میگفت: به سید ابراهیم اطمینان کن بهش بگو بلاخره باید بهش بگی که ایرانی هستی.
یک روز گفتم هرچه باداباد😥. او را کشیدم کنار و گفتم: سید! میخوام یه چیزی بهت بگم. تا این حرف را زدم گفت : چی؟ میخوای بگی ایرانی هستی؟وا رفتم😐 . دیگر نتوانستم حرفی بزنم. سید ادامه داد: از همون روز اولی که اومدی پیش ما، فهمیدم تو ایرانی هستی😀، اصلا تو صحبت کردی ، یاد حسن افتادم . گفتم این بچه مشهده.😅
جالب این که در آن مقطع نمیداستم خودش هم ایرانی است . بعد از اعزام دوم، سوم بود که کم کم متوجه شدم او صد درصد ایرانی است.☺️
سید ابراهیم به من گفت: بگرد تو نیروها، یه نفرو میخوایم بذاریم مسئول نیرو انسانی. یکی که هم سواد خوبی داشته باشه، هم خطش واسه نامه نگاری خوب باشه . از بین نیروها، یک نفر را پیدا کردم به نام جعفرجان محمدی او خط بسیار خوبی داشت👌📝 . به قدری با خودکار زیبا و قشنگ مینوشت که وقتی نگاه میکردی ، لذت میبردی.
جعفرجان را اوردم و از او پرسیدم: چقدر سواد داری؟ گفت: سه کلاس!
با تعجب گفتم: تو سه کلاس درس خوندی؟! پس چه جوری این قدر خطت قشنگه؟ گفت: من کلاس خط رفتم، تمرین میکنم، خیلی هم علاقه دارم . به همین خاطر خطم خوبه .
🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼
🔺منبع: کتاب #مرتضی_و_مصطفی
دم عشق دمشق
🔺انتشارات: یا زهرا
#کتاب_مرتضی_و_مصطفی 📚
#قسمت_سی_اٌم
#فصل_پنجم|جانشینےسیدابراهیم
خاطرات خود گفته ی شهید_مرتضی_عطایی🎙
یکی دیگر از بچه ها را که او هم ایرانی و مشهدی بود اما به افغانستان رفت و آمد می کرد و خط خوبی داشت هم آوردم. او برعکس جعفر جان سطح سواد بالایی داشت و مدرکش لیسانس و یا فوق دیپلم بود. به همین خاطر، او را به عنوان مسئول نیروی انسانی انتخاب کردم و جعفر جان را گذاشتم جانشین او.
مدتی بعد مسئول نیروی انسانی رفت مرخصی و جعفرجان شد جایگزین او. با اینکه جعفرجان خط بسیار زیبایی داشت ، اما به دلیل سواد پایین، نگارش اش خیلی ضعیف بود. به او میگفتم یک نامه برای فرمانده تیپ بزن و تقاضای موشک و مهمات کن . وقتی نامه را می آورد، نه جمله بندی مناسبی داشت نه املای خوبی😩. توی دو خط ، ده تا غلط املایی داشت😖 . فقط خطش زیبا بود.
تمام نامه رو دوباره خودم مینوشتم ،می دادم جعفرجان و او با خط خودش آن را رونویسی میکرد😶.
این خط زیبا برای گردان یک امتیاز محسوب می شد🤗؛ چرا که این نامه 📝 به تیپ میرفت و به هر حال زیبایی و قشنگ بودن 💕 خط در بعضی موارد موثر بود.
بعد از مدتی که جعفرجان در نیروی انسانی جا افتاد. یک اتاق با میز و صندلی و دو نفر نیرو 👥 به او دادیم. این جعفرجان کمی جوگیر شده بود و بگی نگی احساس غرور می کرد.😒
یک روز با سیدابراهیم داشتیم از جلوی اتاق او رد می شدیم که چیز جالبی توجهمان را جلب کرد. جعفرجان یک برگه A ۴ روی در اتاقش زده بود و روی آن با همان لهجه افغانستانی که تلفظ میکرد با خط زیبا نوشته بود:
ورود افراد متیفرقه به دفتر نی روی انسانی بدون هماهنگی با مسعول نیروی انسانی ممنون.
من خنده ام گرفت 😂 و به سیدابراهیم گفتم: نگاه کن ببین چی نوشته! دو روز نیست مسئول نیروی انسانی شده، چه کلاسی گذاشته برای خودش! در بزنو در نزنو، بدون هماهنگی وارد نشویدو !!! عجب آدمیه این ...😏
بعد گفتم: سید بیا کاغذ رو بکنیمش 😝. سید ابراهیم گفت: نه ! صبر کن.☝️
آمدیم اتاق خودمان. من و سید ابراهیم و شیخ محسن، روحانی گردان با هم در یک اتاق بودیم. سید ابراهیم گفت: برو یه برگه کاغذ بردار بیار. رفتم یک برگه A۴ آوردم. گفت: بنویس ورود به اتاق فرماندهی در هر ساعت از شبانه روز بلامانع است ✋🏻 و نیاز به در زدن نیست. بعد هم گفت: برو این برگه رو بزن روی در اتاق😊.
فردای آن روز اثری از برگه ی روی در اتاق جعفرجان نبود. 👊😉
🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼
🔺منبع: کتاب #مرتضی_و_مصطفی
دم عشق دمشق
🔺انتشارات: یا زهرا
. 🇮🇷شلمچهـ ـــ ـــ ـــ ـــ ـــ ـــ ـــ ـــ💔🇮🇷
رفیــــق💕
تاحالاشلمچـهرفتی⁉️
اگهرفتیبراچنددقیقهبہیادش
بیارُتوذهنتتصـورشکن...🙃
اگههمنرفتیمنالانبهتمیگم
شلمچهکجاست‼️
شلمچهیہجایخیـلیبزرگهولیتا
چشمکارمیکنهپـرازخاک...💔
شلمچهجاییکهحدود50هزار
نفر،تواینخاکوزمینشهیدشدند...🕊🌷
شلمچهجاییکهبویچادرخاکی
حضرتزهراسلاماللهعلیهارومیده...💔
شلمچهجاییکهحضرتآقا
گفتن:قطعهایازبهشت...🦋
توشلمچهنسیمباعطـرسیبمیوزه❗️🍎
آخهنسیمشلمچهازکربـلامیاد...
حاجحسینیکتـاتعریفمیکرد...
یهخواهرنشستهبودروهمین
خاکایشلمچـه❗️🧕
خاکاروکنارزد،کنارزد،کنارزد...
رسیدبهیهجمجمه!‼️😭
استخوناوجمجمههاوپلاکاو
سربنداوقمقمهها...🎖
همهروازاینجاخارجکردن...
پسخـونشهیدکجاست⁉️💔
خونشونقاطیهمینخاکاست❗️😞
خونشونروچـادراست...
تاحالاباخودتفکـرکردیچندتاجـوون❗️
دامادیااصلاچندتا«دارونداریهمامانبابا»
زیراینخاکاست⁉️💔
خونچندتاشونقاطیاینخاکاست❓
یکی❓دوتا❓صدتا❓هزارتا❓
دوهزارتا⁉️دههزارتا❓
آیدخترخانممذهبی❗️
آیآقاپسرمذهبی❗️
حواستبہفضایمجازیهست⁉️☝️
حواستهستبہنحوهحرفزدنت⁉️
حواستهستبہلفظهای
خودمونیکهگاهیوقتابہکارمیبریم⁉️😔
حواستهستبہآشوببپاکردن
تودلمخاطبت⁉️😣
دخترخانم...
حواستهستبہعکسپرعشوه
چادری‼️ پروفایلت⁉️
آقاپسر...
حواستهستبہعکسباژست
هایمختلفت⁉️
نکنہگولبخوریم❗️
نکنهتوجیهکنیم❗️
نکنهحالاشهیدیکهسیسالپیش
رفتوگفتبخاطرنسلوخاکمون...
شهیدیکهگفتزندگیموفدای
آیندگانودینممیکنم...
حالاخیرهشدهباشهبہچشماتوبگه...
قرارمونایننبوداخوی❗️😞
قرارمونایننبودخواهـر❗️😞
[ بذاریدیهچیزیُتولفافهبگم❗️
ازخودیضربهخوردنخیلیبده❗️
توخودیای...
ازخودشونی...
آخهاگهاوناتوروازخودشون
نمیدونستنکهنمیرفتنبخاطر
توییکههنوزاونزمانبدنیاهم
نیومدهبودییاتوقنداقبودی
بجنگنکه❗️
میفهمیچیمیگم...❓ ]
عاشق،معشوقُدعوتمیکنهیا
معشوقعاشقُ⁉️
عاشقمعشـوقُ❗️
اونروزیکهدیدیراهیشلمچهای...
بدونشهدارسماازتدعوتکردن...
گفتنبیامادلمونواسهبیقراریاتتنگ شده...
مراقبدلهامونباشیم❗️
فضایمجازیهممیتواند؛
سکویپروازباشد؛
وهممردابشیطان...😣
وَبِالنَّجْمِهُمْمُهْتَدونْ
بااینستارهها(شهدا)میتوانراه
راپیداکرد❤️
کافیهخودتوبهشوننزدیککنی...............💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
منازکوکیعاشقتبودمــ✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔆دختر بچه ای که مادرش را نمازخوان کرد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 انتشار برای اولین بار والیبال بازی کردن حاج قاسم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⏯ #نماهنگ ویژه #امام_زمان(عج)
🍃سلام زندگی
🍃سلام عشق من
🎤 #صابر_خراسانی
🎤 #محمدحسین_پویانفر
👌بسیار دلنشین
🌷 #اللهم_عجل_لولیک_الفرج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨ استورے ✨
به تمام دنیا میگوییمـ😎✌️
#اردوغان_غلط_کرد
#کتاب_مرتضی_و_مصطفی 📚
#قسمت_سی_و_یکم 1️⃣3️⃣
#فصل_پنجم🌸جانشینےسیدابراهیم
خاطرات خود گفته ی شهید_مرتضی_عطایی 🎙
خانم سید ابراهیم پا به ماه بود. باید خودش را می رساند. از طرفی چون جانشین نداشت، باید یکی را جای خودش معرفی می کرد.
اوایل کار، سید ابراهیم خیلی دوست داشت من را در مجموعه
جا بیاندازد☺️. البته ملاحضاتی را هم در نظر می گرفت.
وقتی می خواست من را همراه خودش ببرد، می گفت:«ابو علی! می ترسم روی تو حساس بشن، بفهمن ایرانی ای، ریپورتت کنن. بعد دیگه
نشه هیچ کاریش کرد😥. برا همین، تو رو توی جلسات و این جور جاها
نمی برم. تابلو که بشی، حفاظت روت انگشت میذاره و مثل
من برات مشکل درست میشه😉.»
اعتقاد زیادی هم به استخاره داشت. یک تسبیح همراهش بود و هر کاری می خواست بکند، استخاره می کرد. آن قدر هم حواس پرت بود که همیشه تسبیح اش را گم می کرد😄 و من بهش تسبیح می دادم🙃.
بعضی وقت ها که می خواست جلسه برود، می گفت:«ابوعلی، این جلسه، جلسه ی خوبیه. اگه بیای هم چیزی یاد می گیری، هم جا میفتی.» بعد می گفت:«نه، خوب نیست. ممکنه بد بشه.» بعضی وقت ها هم می گفت:«خیلی خوب اومده.»💛🌸
در همین جلسات بود که من را با یکی از فرماندهان قرارگاه به نام (ابوحسین) آشنا کرد. بعد از این که کمی جا افتادم،وسید ابراهیم من را همراه خودش به تیپ برد و به افراد مختلف مثل جانشین تیپ، مسئول نیروی انسانی، مسئول لجستیک و چند نفر دیگر معرفی کرد و برایم حکم جانشینی خودش را گرفت.😍🌸
انتخاب من به عنوان جانشینی تیپ برای برخی افراد سنگین بود.
و آن را قبول نمی کردند😒 . آنها حاضر نبودند زمانی که افراد قدیمی تر
از دوره های پنج و شش و حتی چهارده، با کلی تجربه جنگی و عملیاتی در گردان حضور داشتند، سید ابراهیم من را که بار اولم بود وارد گردان شده و از دوره سی بودم، به عنوان جا نشین معرفی کند.
زمانی هم که خودش نبود، می شدم فرمانده. به همین دلیل، خیلی چوب لای چرخ کارم میگذاشتند.😢
در آموزش ها حرف شنوی نداشتند😕، نیروهای شان را سر خط نمیکردند.
تمام هدف شان هم این بود که من را جلوی سید ابراهیم خراب کنند .
🌸🍃🍃🌸🍃🍃🌸🍃🍃🌸🍃🍃
🔺منبع: کتاب #مرتضی_و_مصطفی
دم عشق دمشق
🔺انتشارات: یا زهرا
#کتاب_مرتضی_و_مصطفی 📚
#قسمت_سی_و_دوم 2️⃣3️⃣
#فصل_پنجم🌸جانشینےسیدابراهیم
خاطرات خود گفته ی شهید_مرتضی_عطایی 🎙
تا زمانی که سید ابراهیم حضور داشت، کسی جرأت نمیکرد به من بگوید بالای چشمت ابروست😆، اما همین که سید ابراهیم می رفت، کارشکنی ها و سنگ انداختن ها شروع می شد😐.
چون دست تنها بودم، یکی از بچه های افغانستانی را که خیلی هم با او رفیق بودم، گذاشتم کمک خودم💕. همین آدم با تعدادی از بچه های آموزش ریخته بودند روی هم و می خواستند زیر لِنگ من را بزنند که تا قبل از برگشتن سید ابراهیم، به قولی کودتا کنند و گردان را دست بگیرند.😱😔
می رفتم لجستیک، می گفتم:«آقا! سهمیه لباس بچه ها رو بده.»
مسئول لجستیک می گفت:« هنوز نیومده.»اگر هم می داد، هر چه لباس سایز ۵۴، ۵۲ انبار را می داد😒. وقتی این لباس های سایز بزرگ را می دادم به نیرو ها، آنها که اکثرا جُثه ریزی داشتند، می گفتند:«ما لباس خواستیم؟بگو اینها رو چیکار کنیم؟» لباس ها به تنشان می شُرید😜و گریه میکرد.
به آموزش گفتم:« نیروها نباید بعد از اذان صبح بخوابند. اینها رو ببرید ورزش صبحگاهی، میدون تیر، آماده نگهشون دارید.»
چون سید ابراهیم نبود، همکاری نمی کردند و زده بودند به درِبی خیالی😑. خیلی کار سخت شده بود. حسابی عاصی ام کرده بودند😣.
ازطریق تلگرام با سیدابراهیم ارتباط داشتم و از او خط و ربط می گرفتم. به او گفتم:« بچه های آموزش همکاری نمی کنند. کار آموزش تعطیل شده. اونی که شما خواستی، اصلا هم چین چیزی نیست.☹️»
سید ابراهیم جواب داد:«خودت بچه ها رو ببر.»گفتم:« اجازه می دی خودم بچه ها رو ببرم آموزش؟ فردا آموزش شاکی نشه بگه آقا دخالت تو کار ما کرد😥!» جواب داد:« تو فرمانده گردانی😎!
آموزش زیر مجموعه توئه، تو باید برای اونها تکلیف مشخص بکنی که چکار کنن، تو باید اونها رو بیاری پای کار👊💕.» گفتم: «سید! خب همه رفته بودند، دست تنها شدم😞. منم الان دور اولمه اومدم، اینها نیروی قدیمی ان.» جواب داد: «هر وقت کارت به مشکل خورد، برو پیش محمد فاضل. من سفارشتو می کنم.😉»
«محمدفاضل» نفر سوم تیپ فاطمیون بود. با سفارش سیدابراهیم، او تنها کسی بود که هوای من را داشت. با همکاری او و مشورت های سید ابراهیم، قضیه را جمع و جورش کردم🤩.
نزدیک عملیات بود. برای سید ابراهیم توی تلگرام پیام فرستادم که: «سید! عروسی نزدیکه، کی میای؟» جواب داد: «حقیقت، من وضعیتم جوریه که خانمم می خواد وضع حمل بکنه. اگه میتونی یه مقدار بیشتر صبر کن، انشاءالله جبران می کنم.» بعد هم تأکید کرد و گفت: «تا من نیومدم کار رو تحویل کس دیگه ای نده. بذار خودم بیام. محکم بچسب به کار☝🏻.»
پاشنه ی کفشم را کشیدم و کارهای آموزش را شروع کردم. این کار را هم خیلی خوب انجام دادم👏. برای نیروها تشویقی گذاشته بودم. در تیراندازی، در عقیدتی، در ورزش و در موارد مختلف مسابقه می گذاشتم و به نفرات اول تا سوم جایزه می دادم یا آنها را می بردم زیارت. این کارها را هم از خود سیدابراهیم یاد گرفته بودم☺️. آن قدر ماندم تا سید ابراهیم آمد و کار را تحویلش دادم.
دوره اول حضور من در منطقه، طولانی ترین دوره بود. این دوره ۱۰۰ روز طول کشید و من ۱۰۵ روز از خانه دور بودم😣.
بعد از آن، هر وقت موردی برای هماهنگی بود، من و سید ابراهیم با هم می رفتیم تیپ. غیر از یک دوره کوتاه ده بیست روزه، تقریبا تا زمان شهادتش با هم بودیم.😢
🌸🌸🍃🍃🌸🌸🌸🍃🌸🌸🍃
⚫️ پایان فصل پنجم
🔺منبع: کتاب #مرتضی_و_مصطفی
دم عشق دمشق
🔺انتشارات: یا زهرا
🔺کانال نمازی به افق عشق