فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
استاد رائفی پور
نماز
پیشنهاد ویژه دانلود😭
|°•🔗📿•°|
#زهراوعلی_باشیم_برای_هم💍
عاشقآننیستکہیڪدݪبہصدیاࢪدهد
عاشقآناستکہصددݪبہیڪیاࢪدهد 🌱
🇮🇷🍃ـــــــــــــــــــــــــــــــــ
﴿وَ مِنْهُمْ مَنْ یَنْتَظِرْ وَ مٰا بَدَّلُوا تَبْدِیلٰا﴾
#شهـیـد_محمـدحــسـین_محـمدخـانے
♥️🌿↓
.
🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊
🌹🕊
🕊
چہ جذاب وقتے پایاݩ چلھ حاجټ روایی جمعہ باشد😔
و چہ جذاب تࢪ کہ جاجټ مݩ ظهور شما بود🙈✨
میداݩم این فراق پایاݩ داࢪد💚
و چه خوب کھ پایانش همین روز ها باشد🌷
''روز آخـࢪ چـݪہ زیارټ عـاشورا ''
جــهټ یـادآورے😉☺️
#حـاجٺ_روایۍ
#الوعده_وفا ✋🏻🙃
#سخن_زیبا
«😓💔»
پیش آقا امام زمان بودم.......
آقا داشت کارامو و گناهامو میدید گریه میکرد....
گفتم: آقا...... آقا،
گفت:جان آقا؟؟؟؟ به من نگو آقا بگو بابا.....
سرمو انداختم پایین .... گفتم: بابا....شرمندم از گناه....
آقا گفت:
نبینم سرت پایین باشه ها !!!
عیب نداره بچه هر کاری کنه پای باباش مینویسن....
میفهمی یعنی چی.....؟؟؟؟😭😔💔
⛔️قول بدهیم #گناه نکنیم...!⛔️
با گناه دل مهدی زهرا عج را خون کرده ایم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ای امید من روا داری مگر
بازگردم ناامید از کوی تو...؟!
[الّلهمَّلـَیِّـنْ قَـلبے لِـوَلِـیِّ أَمـرِڪْ]
خدایادلموواسهاماممنرمکن(:
CQACAgQAAx0CRqtBvQACB6Rfy_2jB_4Y5cnAaD9a4AlKfFEhOQACqgYAAgi7AAFT9XNHHMM4aRMeBA.mp3
5.58M
⇆◁❚❚▷↻
﴿حُسِینجانَـــــم💔﴾
#جوادمقدم!
🌿متـے ٺـــرانا ونــراك
ڪی میشـود تومارا و ما ٺورا ببینیم...
#سیڋٺــے_المَهْدے
┄┅─═◈═─┅┄
سرخط
چھخوشصیدِدلمکردۍ
بنازمچشمِمستترا . . .
کھکسمرغانِوحشےرا
ازاینخوشترنمیگیرد(:
#حسین؏🌿•
سلام شــهــــید من ...
ادعــایی در تـــو نمیبینم
و تمــام هویتـــ تو ...
خلاصہ شده در ؛
همیــن بی ادعــــایی ...
مـــرا دریابــ ...
ای مَــرد بی ادعـا
#معݜـوقاٺ
میگفتند:
«بسجیون اسـدعـلـی
هـمهامادهباشندنسلمانسلظهوراست انشالله ❤️
اماده باشید برای مبارزه» ✊🏻♥️
#بچههایاسدعلی
🎙/ آیتالله بهجت(ره):
🔹هرگاه #خدا را بیشتر از
هر چیزی دوست داشتی،
مؤمن شدنت را جشن بگیر!
📝| #درس_اخلاق_مجازے
✨#حرف_قشنگ🌸🍃
براۍ خُـدا باشیم تا↶
نازمان را فقط⇇او بڪشد
ناز ڪشیدنِ خُدا...
معنایش
شَهادت است...♥️✨
✨#منبر_مجازے
وقتی گناه می ڪنی
ذرات سلول های بدنت
باتو دشمن می شوند🍃
|علیرضا پناهیان|
✨#اثرگناه
•🌖⛅•
#کاربردیھ(:🌱
عزیزۍمیگفت:
هروقتاحساسڪردید
ازامامزمان(عج)دورشدیدو
دلتونواسہآقاتنگنیست...
ایندعاۍڪوچڪروبخونید
بخصوصتوۍقنوتهاتون↶
[لَـیِّـنْقَلبےلِوَلےِّأمرِڪ]
یعنے⇇خداجون
دلموواسہاماممنرمڪن(:🧡
🌿🌿🌱🌱🌿🌿🌱🌱🌿🌿🌱🌱
#شهدا حرفی نیست،
جز اینکہ دلمان تنگــ است
خدا مےداند کہ بہ شهادت محتاجیم
ڪافی است دست بلنــد کنید
و برایمان #شهــادت بخواهید ...
#شهادتمان_آرزوست..
#دلت_را_به_دلشان_بسپار 🌿✋
از خدا پرسیدم:
چرا فاسد ها خوشگل ترن؟!
چرا آدمای الکلی و سیگاری باحال ترن؟!
چرا با اونایی که دیگران رو مسخره میکنن بیشتر به آدم خوش میگذره؟؟
چرا اونایی که خیانت میکنن، تهمت میزنن، غیبت میکنن، دروغ میگن موفق ترن؟!
چرا همیشه بدا بهترن!؟
پرسید: …. پیش من یا پیش مردم؟
دیگه چیزی نگفتم
#مدافع_چادر
🌿🌿🌱🌱🌿🌿🌱🌱🌿🌿🌱🌱
#کتاب_مرتضی_و_مصطفی 📚
#قسمت_سی_و_هفتم 7️⃣3️⃣
#فصل_ششم عملیات بصر الحریر
خاطرات خود گفته ی شهید_مرتضی_عطایی 🎙
بعد از حدود بیست دقیقه، سید ابراهیم پشت بیسیم نهیب زد:« کجایی؟ پس چرا نمیای؟» رمزی گفتم:« سید جان، ما باید تا الان به شما می رسیدیم. ولی فکر کنم موردمون تو زرد از کار در اومد😣. به جاده خاکی زدیم😔.» گفت:« یا فاطمه ی زهرا!» تکه کلامش بود. وقتی خیلی هول می کرد، می گفت🙃. در آن شرایط امکان استفاده از فشنگ رسام را هم نداشتیم. سید گفت:« از جاتون تکون نخورید که ممکنه بدتر بشه و برید تو دل دشمن😢.» دو نفر از ناوبرها را فرستاد تا ما را پیدا کنند. بعد حدود نیم ساعت، همدیگر را پیدا کردیم و به مسیر ادامه دادیم.🙈
نزدیک اذان صبح رسیدیم به یک جاده. صدای چند تا ماشین و موتور می آمد. یک گروه از بچه ها را فرستادیم روی جاده کمین بزنند. همراه حاج حسین و سید ابراهیم و بقیه رسیدیم به خانه ای که از آنجا به ما تیراندازی شد. دو تا از بچه ها مجروح شدند . ما هم به سمت آتش دهنه ی سلاح ها شلیک کردیم و یک موتور و یک ماشین که آنجا بود را به گلوله بستیم.✌🏻
چهار نفر مرد مسلح و یک زن و چند بچه داخل خانه بودند. حاج حسین گفت:« همه اسرا رو داخل یک اتاق ببرید.» چند نفر گفتند:« نه! باید زن ها رو از مردها جدا کنیم.» حاجی مخالفت کرد و گفت:« با اسرا همون برخوردی رو بکنید که دوست دارید با شما بکنند.» استدلالش هم منطقی بود. می گفت:«اگه جداشون کنید، هزار تا فکر می کنن و ممکنه مشکل ساز بشن، ولی وقتی با هم باشن، خیالشون راحته و کاری انجام نمیدن☝🏻.»
آن خانه بعد از پاکسازی شد محل استقرار و فرماندهی. سریع همان جا جلسه تشکیل شد و سید ابراهیم به من گفت:« ابو علی! بسم اللّٰه! یه گروهان بردار و برو نقطه اصلی و سه راهی امداد رو مسدود کن و کمین بزن.»
چون احتمال وجود مسلحین و کمین آنها متصور بود، اول یک تیم چهار نفره با فاصله ای حدود ۵۰ متری جلوی گروهان راه انداختم؛ خودم و یک تک تیرانداز با دوربین ترمال، کمکش و یک نیروی پیاده.
در حال حرکت به جلو بودیم. تا سه راهی حدود ۲۵۰ متر فاصله داشتیم. تک تیرانداز با دوربین سلاح اش چپ و راست را رصد می کرد و حرکت هر جنبنده ای زیر نظرش بود. در همین حین، گفت:« یه موتوری با دو نفر مسلح داره به سمت ما میاد. » گفتم:«معطلش نکن، بزن تا به اجداد نحسش پیونده😃.» او هم نامردی نکرد و چنان زد که هر دو با موتور کوبیده شدند به دیوار خانه.👊
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🔺منبع: کتاب #مرتضی_و_مصطفی
دم عشق دمشق
🔺انتشارات: یا زهرا
#کتاب_مرتضی_و_مصطفی 📚
#قسمت_سی_و_ششم 6️⃣3️⃣
#فصل_ششم عملیات بصر الحریر
خاطرات خود گفته ی شهید_مرتضی_عطایی 🎙
کم کم رسیدیم توی دل دشمن. حرکت صامت در دستور کار قرار گرفت. در آن شرایط که باید سکوت محض حاکم باشد، یک مرتبه صدای شلیکی بلند شد و پشت بندش صدای آه و ناله😰😓. فوری خودم را به سمت صدا رساندم. یکی از نیروها بود که داشت فریاد می کشید. دست هایم را گرفتم جلوی دهانش و ملتمسانه از او خواستم که سر و صدا نکند😨🤫. هر لحظه ممکن بود عملیات لو برود و آن منطقه به کشتارگاه تبدیل شود😥. بعد از بررسی در شرایطی که کوچک ترین چراغی هم نمی توانستیم روشن کنیم، علت قضیه را فهمیدم.😐
بند اسلحه ها دور گردنم بود و به حالت عمودی و به موازات بدن قرار داشت. طی مسیر ،اسلحه ی او چرخیده و در اثر برخورد با بدن ،از حالت ضامن خارج شده و شلیک شده بود🤭. گلوله از ساق پا وارد و از کف پا خارج شده بود. به خاطر خرد شدن استخوان قلم پا درد شدیدی داشت😑. حدود یک کیلومتری دشمن بودیم و راه پس و پیش نبود. سید ابراهیم گفت:« بذار همون جا بمونه، چهار نفر رو هم بذار بالا سرش😬 .» دستور سید را اجرا کردم و دو تا بیسیم هم به آنها دادم. قرار شد فردا بعد از آزادی منطقه، او را ببریم عقب.
سید ابراهیم مدام در بیسیم پیج می کرد و می گفت:« ابوعلی! چرا به کارت سرعت نمی دی؟ اگه به روشنی هوا بخوریم و دیر برسیم پای کار، اینجا کربلا میشه😶.»
دستور اکید او این بود که حتی یک نفر هم نباید عقب بیفتد و تو باید آخرین نفر باشی. اما پیاده روی طولانی، طاقت بعضی ها رو سر آورده بود😤. آنها عقب مانده بودند. هر چه التماس می کردم که بجنبید و سریع باشید، افاقه نمی کرد. حسابی کلافه شده بودم😖. با حرف های حاج حسین که می گفت :« توکل مون به خدا باشه» خودم را آرام می کردم.😞
همین جا بود که سید ابراهیم پشت بیسیم چند تا لفظ سنگین به کار برد☹️. تا آن موقع آن جور عصبانی ندیده بودم اش😠. از دستش شاکی شدم، نه به خاطر حرف هایی که بهم زد، به خاطر اینکه خودش رفت جلو و من را انداخت تنگ این شل و ول ها😣.
آنها اینقدر دست دست کردند که بالاخره ما عقب ماندیم و راه را گم کردیم😥. چیزی که نباید می شد، شد😱. نقشه را باز کردم. GPS دست سید ابراهیم بود. نتوانستم مسیر را پیدا کنم ، حدود یک کیلومتر راه را اشتباه رفتیم😔.
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🔺منبع: کتاب #مرتضی_و_مصطفی
دم عشق دمشق
🔺انتشارات: یا زهرا