eitaa logo
- ماھ‌ِحرم‌ .
1.6هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
1.6هزار ویدیو
2 فایل
أفتقد زيارتك يا سيدي ؛ خذني إلى الضريح لأعبدك أريدك أن تعلم أنني أريد المحال . - @Information_00 - صلوات بفرست مومن .
مشاهده در ایتا
دانلود
از خدا پرسیدم: چرا فاسد ها خوشگل‌ ترن؟! چرا آدمای الکلی و سیگاری باحال‌ ترن؟! چرا با اونایی که دیگران رو مسخره می‌کنن بیشتر به آدم خوش میگذره؟؟ چرا اونایی که خیانت می‌کنن، تهمت میزنن، غیبت می‌کنن، دروغ میگن موفق‌ ترن؟! چرا همیشه بدا بهترن!؟ پرسید: …. پیش من یا پیش مردم؟ دیگه چیزی نگفتم 🌿🌿🌱🌱🌿🌿🌱🌱🌿🌿🌱🌱
📚 7️⃣3️⃣ عملیات بصر الحریر خاطرات خود گفته ی شهید_مرتضی_عطایی 🎙 بعد از حدود بیست دقیقه، سید ابراهیم پشت بیسیم نهیب زد:« کجایی؟ پس چرا نمیای؟» رمزی گفتم:« سید جان، ما باید تا الان به شما می رسیدیم. ولی فکر کنم موردمون تو زرد از کار در اومد😣. به جاده خاکی زدیم😔.» گفت:« یا فاطمه ی زهرا!» تکه کلامش بود. وقتی خیلی هول می کرد، می گفت🙃. در آن شرایط امکان استفاده از فشنگ رسام را هم نداشتیم. سید گفت:« از جاتون تکون نخورید که ممکنه بدتر بشه و برید تو دل دشمن😢.» دو نفر از ناوبرها را فرستاد تا ما را پیدا کنند. بعد حدود نیم ساعت، همدیگر را پیدا کردیم و به مسیر ادامه دادیم.🙈 نزدیک اذان صبح رسیدیم به یک جاده. صدای چند تا ماشین و موتور می آمد. یک گروه از بچه ها را فرستادیم روی جاده کمین بزنند. همراه حاج حسین و سید ابراهیم و بقیه رسیدیم به خانه ای که از آنجا به ما تیراندازی شد. دو تا از بچه ها مجروح شدند . ما هم به سمت آتش دهنه ی سلاح ها شلیک کردیم و یک موتور و یک ماشین که آنجا بود را به گلوله بستیم.✌🏻 چهار نفر مرد مسلح و یک زن و چند بچه داخل خانه بودند. حاج حسین گفت:« همه اسرا رو داخل یک اتاق ببرید.» چند نفر گفتند:« نه! باید زن ها رو از مردها جدا کنیم.» حاجی مخالفت کرد و گفت:« با اسرا همون برخوردی رو بکنید که دوست دارید با شما بکنند.» استدلالش هم منطقی بود. می گفت:«اگه جداشون کنید، هزار تا فکر می کنن و ممکنه مشکل ساز بشن، ولی وقتی با هم باشن، خیالشون راحته و کاری انجام نمیدن☝🏻.» آن خانه بعد از پاکسازی شد محل استقرار و فرماندهی. سریع همان جا جلسه تشکیل شد و سید ابراهیم به من گفت:« ابو علی! بسم اللّٰه! یه گروهان بردار و برو نقطه اصلی و سه راهی امداد رو مسدود کن و کمین بزن.» چون احتمال وجود مسلحین و کمین آنها متصور بود، اول یک تیم چهار نفره با فاصله ای حدود ۵۰ متری جلوی گروهان راه انداختم؛ خودم و یک تک تیرانداز با دوربین ترمال، کمکش و یک نیروی پیاده. در حال حرکت به جلو بودیم. تا سه راهی حدود ۲۵۰ متر فاصله داشتیم. تک تیرانداز با دوربین سلاح اش چپ و راست را رصد می کرد و حرکت هر جنبنده ای زیر نظرش بود. در همین حین، گفت:« یه موتوری با دو نفر مسلح داره به سمت ما میاد. » گفتم:«معطلش نکن، بزن تا به اجداد نحسش پیونده😃.» او هم نامردی نکرد و چنان زد که هر دو با موتور کوبیده شدند به دیوار خانه.👊 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🔺منبع: کتاب دم عشق دمشق 🔺انتشارات: یا زهرا
📚 6️⃣3️⃣ عملیات بصر الحریر خاطرات خود گفته ی شهید_مرتضی_عطایی 🎙 کم کم رسیدیم توی دل دشمن. حرکت صامت در دستور کار قرار گرفت. در آن شرایط که باید سکوت محض حاکم باشد، یک مرتبه صدای شلیکی بلند شد و پشت بندش صدای آه و ناله😰😓. فوری خودم را به سمت صدا رساندم. یکی از نیروها بود که داشت فریاد می کشید. دست هایم را گرفتم جلوی دهانش و ملتمسانه از او خواستم که سر و صدا نکند😨🤫. هر لحظه ممکن بود عملیات لو برود و آن منطقه به کشتارگاه تبدیل شود😥. بعد از بررسی در شرایطی که کوچک ترین چراغی هم نمی توانستیم روشن کنیم، علت قضیه را فهمیدم.😐 بند اسلحه ها دور گردنم بود و به حالت عمودی و به موازات بدن قرار داشت. طی مسیر ،اسلحه ی او چرخیده و در اثر برخورد با بدن ،از حالت ضامن خارج شده و شلیک شده بود🤭. گلوله از ساق پا وارد و از کف پا خارج شده بود. به خاطر خرد شدن استخوان قلم پا درد شدیدی داشت😑. حدود یک کیلومتری دشمن بودیم و راه پس و پیش نبود. سید ابراهیم گفت:« بذار همون جا بمونه، چهار نفر رو هم بذار بالا سرش😬 .» دستور سید را اجرا کردم و دو تا بیسیم هم به آنها دادم. قرار شد فردا بعد از آزادی منطقه، او را ببریم عقب. سید ابراهیم مدام در بیسیم پیج می کرد و می گفت:« ابوعلی! چرا به کارت سرعت نمی دی؟ اگه به روشنی هوا بخوریم و دیر برسیم پای کار، اینجا کربلا میشه😶.» دستور اکید او این بود که حتی یک نفر هم نباید عقب بیفتد و تو باید آخرین نفر باشی. اما پیاده روی طولانی، طاقت بعضی ها رو سر آورده بود😤. آنها عقب مانده بودند. هر چه التماس می کردم که بجنبید و سریع باشید، افاقه نمی کرد. حسابی کلافه شده بودم😖. با حرف های حاج حسین که می گفت :« توکل مون به خدا باشه» خودم را آرام می کردم.😞 همین جا بود که سید ابراهیم پشت بیسیم چند تا لفظ سنگین به کار برد☹️. تا آن موقع آن جور عصبانی ندیده بودم اش😠. از دستش شاکی شدم، نه به خاطر حرف هایی که بهم زد، به خاطر اینکه خودش رفت جلو و من را انداخت تنگ این شل و ول ها😣. آنها اینقدر دست دست کردند که بالاخره ما عقب ماندیم و راه را گم کردیم😥. چیزی که نباید می شد، شد😱. نقشه را باز کردم. GPS دست سید ابراهیم بود. نتوانستم مسیر را پیدا کنم ، حدود یک کیلومتر راه را اشتباه رفتیم😔. 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🔺منبع: کتاب دم عشق دمشق 🔺انتشارات: یا زهرا
📚 5️⃣3️⃣ عملیات بصر الحریر خاطرات خود گفته ی شهید_مرتضی_عطایی 🎙 طبق نقشه ، نیروها از سه محور حرکت می کردند . یک محور ما بودیم . باید حدود ۲۰ کیلومتر راه می افتادیم تا به نقطه مورد نظر برسیم . در این عملیات 《حاج حسین بادپا》 با عنوان فرمانده محور همراه گردان ما بود . طبق معمول ابراهیم رفت سر ستون و جلودار شد . به من گفت : ابوعلی !تو برو ته ستون ، انتهای گردان رو داشته باش . هرچی گفتم :منم با خودت میام جلو، قبول نکرد و گفت: همینی که میگم انجام بده . با اکراه قبول کردم😕 . رفتم ته ستون و راه افتادیم . شب اول ماه قمری بود . آسمان مهتاب نداشت و ظلمت همه جا را فرا گرفته بود . به سختی یک متر جلوی خودت را می دیدی👀 . هر نفر حدود ۲۰ کیلو تجهیزات انفرادی ،شامل جلیقه ضد گلوله، سرامیک، کلاه کامپوزیت، خشاب های اضافی و بمب های دستی همراه داشت . شش قبضه موشک کنکورس را هم باید حمل میکردیم . تجهیزات سنگین هم از یک طرف ، عوارض ناجور زمین مثل قلوه سنگ ها و پستی بلندی های شدید از طرف دیگر کار را دشوار کرده بود . معمولا در انتهای ستون آنهایی که توان کمتری داشتند، عقب می ماندند . بچه ها به هم کمک میکردند . سید مجتبی حسینی با قد رشید و هیکل ورزشکاری که داشت، حسابی کمک می رساند و به قول سید ابراهیم نوکری بچه ها رو میکرد 🙃. بعضی که اصلا از آنها توقع نداشتی ، موشک کنکورس را که هر کدام حدود ۲۴ کیلو وزن داشت را به دوش می کشیدند💪🏻 . پس از طی حدود یک کیلومتر ، صدای انفجاری به گوش رسید . پای یکی از نیرو ها رفت روی مین ضد نفر و از مچ قطع شد . حدود نیمی از مسیر را رفته بودیم . سختی کار کم کم خودش را نشان می داد . حاج حسین بادپا که از جانبازان دفاع مقدس بود، به سختی راه می رفت ، اما چیزی بروز نمی داد✌️ . بعضی مواقع که می دیدیم نمی تواند ادامه بدهد ، مجبور می شدیم زیر بقل هایش را بگیریم👌🏻 . دونفر از ناوبر ها که مسئولیت هدایت گردان را بر عهده داشتند به همراه تامین ، جلوتر از بچه ها حرکت میکردند . یکی از آنها نشانگر های فسفری را به فواصل تقریبا مشخصی، داخل شیار ها که از دید دشمن دور بود، روی زمین می گذاشتند و به وسیله آنها مسیر مشخص می شد . در آن عملیات اولین و مهم ترین اصل،وسرعت و به موقع رسیدن به محل مورد نظر بود👊. یکی از عوامل کندی حرکت، حمل موشک ها بود😩. خستگی و تشنگی 🍶 را هم باید اضافه کرد. 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🔺منبع: کتاب دم عشق دمشق 🔺انتشارات: یا زهرا
📚 4️⃣3️⃣ عملیات بصر الحریر خاطرات خود گفته ی شهید_مرتضی_عطایی🎙 بهانه های مختلفی آورد. قبول نکردم. بهش گفتم: «سید جان! شما با بچه های دیگه، بعدا میاین پیش ما.» گفت: «نه! می خوام خط شکن باشم.» چهره اش خوب در خاطرم هست. افتاد به التماس و با بغضی که توی صدایش بود، گفت: «تو رو به جدم امام حسین، بذار منم با شما بیام😢.» این بار زبان من قفل شد🔒. نتوانستم نه بیاورم. خودش یک نفر را آورد که رانندگی بلد بود و گفت: «ماشین رو تحویل این بده.» شب اول ماه رجب بود، شب میلاد آقا امام باقر (صلوات الله علیه). سید ابراهیم به ما گفت: «بچه ها! همه دست ها بالا.» سید ابراهیم گفت: «خب! حالا همه ها ها ها ها ها ها....» با دست به دهانش می زد و ادای سرخپوست ها را در می آورد. در آن بحبوحه، شوخی اش گرفته بود.😆💕 بچه‌ها هم شروع به هاهاهاها کردند‌ 😄. خنده بر لبان همه نشست . فرصت زیادی نداشتیم . مسیر عملیات طولانی بود و باید سریع حرکت میکردیم . لذا نماز را با پوتین فرادا خواندیم. غذا را هم به همین صورت . بعضی هم که اصلا فرصت نکردند شام بخورند😞 . بعضی هم ظرف یک بار مصرف به دست ،همین طور این طرف و آن طرف میرفتند، هول هولکی و نصفه نیمه، مقداری غذا خوردند . سید ابراهیم دستور داد :سریع تر نیرو ها رو حرکت بدین . جیره خشک را که شامل چند دانه خرما و شکلات ، بیسکوئیت، یک بطری آب معدنی کوچک داخل نایلون زیپ دار بود، بین بچه ها توزیع کردیم🍱 . آماده حرکت از نقطه رهایی شدیم . هوا سرد بود😬 . یک سری اقلام لجستیکی مثل گونی های کیسه خواب و بادگیر عقب ماشین بود . آنها را با طناب بسته بودیم . عقب ماشین دقیقا مثل کوهان شتر شده بود . ارتفاع بلندی داشت . سید ابراهیم رفت بالای ارتفاع نشست ،یک پایش را این ور بار، یک پایش را آن ور بار انداخت . مثل کسی که سوار خر و قاطر شده باشد . شروع کرد به فیلم در اوردن 🤪. پایش را میکوبید به بار، انگاد سوار حیوان شده است 😅. میگفت : آقا! شب میلاد آقا امام محمد باقره ! همه دست ها بالا! بعد هم ادا و شکلک در می اورد😜 . بچه ها خیلی میخندیدند🤣 . خودمانی بودنش خیلی به دل می نشست . اصلا از این فرمانده گردان هایی نبود که خودش را بگیرد، ابداً . طرف، فرمانده گردان بود . وقتی می آمد ، می دیدی دو نفر بادیگارد چپ و راستش هستند🤐، اسلحه هایشان هم از ضامن خارج . یکی نبود به او بگوید : بابا! تو فرمانده گردانی !فکر کردی چه خبره! سید ابراهیم در این فضا ها نبود 😊. 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🔺منبع: کتاب دم عشق دمشق 🔺انتشارات: یا زهرا
📚 3️⃣3️⃣ عملیات بصر الحریر خاطرات خود گفته ی شهید_مرتضی_عطایی 🎙 چند روز قبل از عملیات «بصرالحریر» به اتفاق سیدابراهیم و تعدادی از فرماندهان رفتیم شناسایی. برای این که دشمن حساس نشود، این کار را دو مرحله انجام دادیم. ماشین ها را چند کیلومتر عقب تر گذاشتیم و پیاده راه افتادیم🚶‍♂️. فصل بهار بود🌸 ، هوا بسیار مطبوع و دشت، سرسبز و دل انگیز، ما از حاشیه جاده حرکت می کردیم؛ جاده ای که منتهی می شد به شهرک «ازرع» در استان «درعا». کنار جاده پر بود از بوته هایی با خارهای تودی شکل و کره ای🌱🌳. این خارها روی ساقه هایی که از وسط بوته درآمده، قرار داشت. وقتی زیر آن ها می زدی، تمام لاخه های خارهای کره ای جدا می شد و در هوا دور می خورد😋. کوچک تر که بودیم، این کار را با فوت انجام می دادیم. دیدن لاخه های معلق و چرخان روز هوا لذت بخش است. در حال حرکت با پوتین زیر چهار پنج تا از این بوته ها زدم، خیلی کیف می داد. به سید ابراهیم گفتم: «سید! چه حالی میده اینها رو می زنی، کنده میشه، میره به آسمون😁.» سید ابراهیم یک نگاه نگاهی به من کرد. وقتی دید میخواهم این کار را ادامه بدهم، خیلی آرام، طوری که بقیه متوجه نشوند، گوشه ی لباسم را گرفت، یواش کشیدم کنار و گفت: «ابوعلی جان! قربونت بشم! اینها هم موجود زنده ان. همین کارا رو می کنی شهادتت عقب می افته دیگه؛ نکن🙃!» وا رفتم. او تا کجاها را می دید. بعد از طرح عملیات و بررسی و شناسایی منطقه، شب اول ماه رجب، شب آغاز عملیات بصرالحریر انتخاب شد. با گردان ها عازم پادگانی متعلق به جیش السوری شدیم. آنجا نقطه رهایی بود. یک ساعت به مغرب رسیدیم. تا بچه ها جمع و جور شدند، اذان شد📿. با توجه به حساسیت عملیات و قصد نفوذ به عمق ۲۰ کیلومتری خاک دشمن، سید ابراهیم گفت: «دنبال یه راننده حرفه ای و دل و جیگردار بگرد، ماشین رو تحویلش بده. کسی که بتونه بعد از شکستن خط، با سرعت زیر دید و تیر دشمن، محموله ی مهمات و آذوقه رو برسونه به بچه ها👌🏻.» با کمی پرس و جو، «سید حسن حسینی» را پیدا کردم. گفتند در مشهد پراید دارد و دست فرمانش خوب است. همان جا در نقطه رهایی، یک تست دنده کشی و دست فرمان از او گرفتم. عالی بود. با اصرار ماشین رو تحویلش دادم. زیر بار نمی رفت. وقتی گفتم دستور فرمانده است، زبانش قفل شد🔒 و با اکراه تحویل گرفت😩. چند دقیقه بیشتر نگذشته بود که آمد و گفت: «ابوعلی! ماشین رو تحویل یکی دیگه بده.» گفتم: «سید حسن! دبه درنیار دیگه😐، قضیه رو با هم بستیم، الان هم سرمون شلوغه و می خوایم عملیات رو شروع کنیم، برو بذار به کارمون برسیم.» 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🔺منبع: کتاب دم عشق دمشق 🔺انتشارات: یا زهرا
پایان کتاب
#دخٺࢪونھ😌
برای این کانال نتونستم چیزی بنویسم نمیدونم اسمش چیه ؟ ادمینش کیه؟ چندتا عضو داشته؟ اعضای‌ش الان کجان؟ ولی دم همه شون گرم که تا آخر توکانال موندن و left ندادن تا ما آروم باشیم. شادي روح شهدا صلوات🌹
. "آب زنـید راه را دخٺر عݜـق آمـده..! مـژده دهــید :) ݜـاه را خواهـر عݜق آمــده.
پرستار، عجب واژه آشنائی‌است  کلمه‌ای که ناخودآگاه هر شنونده‌ای را به یاد آرامش و سلامتی و به یاد شخصی می‌اندازد  که در لحظات سختی و ناراحتی، یاری‌رسان ماست  انسانهای بی‌ادعائی که به معنای واقعی کلمه، خالصانه کار می‌کنند، تا بیماران سلامتی خود را بازیابند. و حضرت زینب(س) مقام پرستار را در دشت کربلا چنان اعتباربخشید، که امروز ، روز پرستار به زادروز آن بانوی بزرگ، شکوه و عظمت یافته است.   🌺ای پرستار روزت مبارک! 🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌗میدونی ضرب المثل «سرش بره قولش نمیره» ازکجااومده؟؟ روی دستش "پسرش" رفت ولی "قولش نه" نیزه ها تا "جگرش" رفت ولی "قولش نه" این چه خورشید غریبی است که با حالِ نزار پای "نعش قمرش" رفت ولی "قولش نه" شیر مردی که در آن واقعه "هفتاد و دو" بار دست غم بر "کمرش" رفت ولی "قولش نه" هر کجا می نگری "نام حسین است و حسین" ای دمش گرم "سرش" رفت ولی "قولش نه" 😔🥀 «صلے الله علیک یا اباعبدالله »🌸
🌸 🥀بے بےِ دلمـ گاه ڪه تڪه پاره هاے وجودم ،راهے حرمت❣️ میشود،حسرت مےخورد حسرت مےخورد😔 ڪه اے ڪاش ..... اے ڪاش من هم مدافع حرمت 🕌بودم ناگاه از میان پرده هاےدلم ، اشڪم ،احساسم ، مولا خطابم مےڪند: ،فرشته‌ے💖 من ! دامنت ڪه بماند پرچم زینب سرفراز است تو در سنڱر خود بجنڱ و رها مڪن عفتتـــ را مدافع چـادر🖤🍃زینبمـ باش و آنان مدافع حرمش🕌💚... 👈فرشته ے الهے ! خوب میدانم☝️ ڪه ڪم از دفاع حرم نیست✋ این ✨.... 😍
.🤍🌸. . . . . | ⚡️ 🍀گفتم: یا صاحب الزمان بیا! 🍃گفت: مگر منتظری! 🍀گفتم: بله آقا منتظرم!❤️ 🍃گفت: چه انتظاری نه ڪوششی نه تلاشی فقط میگویی آقا بیا! 🍀گفتم: مگر بد است آقا! 🍃گفت: به جدم حسین هم گفتن بیا اما وقتی آمد ڪشتنش! 🍀گفتم: پس چه ڪنیم! 🍃گفت: مرا بشناسید! 🍀گفتم: مگر نمی‌شناسیم! 🍃گفت: اگر می‌شناختید ڪه این طور گناه نمی‌ڪردید! 🍀گفتم: آقا شما ما را می‌بخشی؟! 🍃گفت: من هر شب برای شما تا صبح گریه می‌ڪنم! (💔) 🍀گفتم: آقا چه ڪنم به تو برسم؟! 🍃گفت: ترڪ محرمات ، انجام واجبات! همین ڪافیست... 🕊 🌹اللهُمّ‌َعَجِّل‌لِوَلیَّکَ‌الفَرج🌹 قربون قلب مهربونت اقا جان😭💕
-چادری | دو تا خط وجود دارند که اگر دو طرف یک عدد قرار بگیرند .‌‌‌.‌.|🔠| اون عدد را [مثبت➕] می کنند..‌ حتی اگر{ منفی➖ } باشه‌...🖤 اون دو تا |خط| اسمش قدر مطلقه...↓ چادر من!❣️← قدر مطلق من است...◾️ چه خوب باشم چه بد!🙃)🦋/ از من انسانی خوب می سازد😇💝