بسم الله الرحمن الرحیم
.
#قرآن _ رزق معنوی ✨✨
پدر آیتالله زنجانی نقل کردند از حاج آقای نخودکی سوال کردیم میشه علم کیمیا رو به ما یاد بدی! گفت میخواه یه چیزی بهتون یاد بدم که قدرتش از علم کیمیا هم بالا تر باشه.
گفتیم بله حاج آقا
به مافرمودند:
بعد هرنماز اینها را بخونید:
🌹اول تسبیحات حضرت زهرا
🌹دوم آیت الکرسی تاوهوالعلیُ العظیم
🌹سوم 3 تا قل هو الله
🌹چهارم 3 تا صلوات
🌹پنجم آخر آیه 2 سوره طلاق از من یتق الله و آیه 3
🌺🌺وَ مَنْ یَتَّقِ اللهَ یَجْعَلْ لَهُ مَخْرَجاً وَ یَرْزُقْهُ مِنْ حَیْثُ لا یَحْتَسِبُ وَ مَنْ یَتَوَکِّلْ عَلَی الله فَهُوَ حَسْبُهُ اِنَّ اللهَ بالغُ اَمْرِهِ قَدْ جَعَلَ اللهُ لِکُلِّ شَیْءٍ قَدْرا.🌺🌺3 مرتبه
سپس فرمود: هرچه من دارم از عمل کردن به این 5 مورد بعد از هر نماز دارم.
🌹🌹یکی از عوامل تحکیم دوستی و رفاقت هدیه دادن به دوستانه .🌹🌹 بفرست واسه دوستات
6.07M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#قسمتیازسریالگاندو😂
میدونم خسته هم میشی ها ولی اگه میشه بجای منم یکم بخواب😂
نه بابا چه زحمتی!عمیق😆
#پارت_بیستو_نهم🌹
(حجاب من)😍
زینب_ بیمارستان؟ چرا؟ چیشده؟خندم گرفت. فهمیدم باز هم گیج شده. آخه تو این یک دقیقه سه بار پرسید مگه چیشده. هروقت گیج میشه اینجوری
حرف میزنه
_ گفتم که میخوام ببینمتون! آخه چون میدونم اگه بگم جای دیگه، نمیاین گفتم بیاین بیمارستان
زینب_ آهان باشه پس امروز میام. ساعت چند؟
طاها_ الان ساعت 30:8 تا یک ساعت دیگه میتونین بیاین؟
زینب_ سعی میکنم تا یک ساعت دیگه اونجا باشم
با شیطنت ادامه داد_ ولی میدونید که من همش دیر میکنم
بازهم خندم گرفت. راست میگفت همیشه تاخیر داره اگه بگه فغالن ساعت میام یعنی یک ساعت یا ته تهش خیلی زحمت
بکشه نیم ساعت بعد از ساعت مقرر میرسه
با خنده_ بله میدونم 30:10 اینجایین
خندید_ پس من سریعتر حاضر بشم. یاعلی
گوشیو قطع کرد
با چشمای از حدقه بیرون زده به گوشی نگاه کردم
حتی مهلت نداد خداحافظی کنم
گوشیو گذاشتم رو میز و شروع کردم به قدم زدن تو اتاق، داشتم فکر میکردم...فکر میکردم که چطور باید ازش بپرسم!
چطور سر بحثو باز کنم! چطور باهاش صحبت کنم که ناراحت نشه! که بهم نگه زندگیه خصوصیه من به تو چه ربطی داره!
خیلی فکر کردم. همینجور راه رفتمو فکر کردم و گذر زمانو اصلا حس نکردم تا اینکه با صدای در به خودم اومدم
یه نگاه به ساعت کردم یه ربع به 10 بود بفرمایید
زینب در حالی که چادرش مثل همیشه سرش بود و یه شال مشکی گذاشته بود با سر پایین اومد داخل، یه تکونی به
خودم دادم و یقه ی پیراهنمو صاف کردم. یه پیراهن مردانه ی کرم که آستیناشو تا روی آرنج بالا زده بودم و یه شلوار
کتان قهوه ای پوشیده بودم. کت اسپرت کرم قهوه ایمم پشت صندلیم بود
زینب_ سلام
_ سلام بفرمایید بشینید
همونجور که سرش پایین بود اومد نشست. حالا چرا سرشو بلند نمیکنه؟
_ خوب هستین؟
با گفتن این جمله سرشو بلند کرد و یه نگاه فوق العاده غمگین بهم انداخت
یهو قلبم یه جوری شد
خدای من چه بلایی سر این دختر اومده ؟ چرا رنگش اینقدر پریده ؟ چرا اینقدر غمگینه؟
متعجب داشتم نگاهش میکردم
فکر کنم خیلی بهش خیره شدم که معذب شد و سرشو انداخت پایین
دیگه نتونستم طاقت بیارم شروع کردم به حرف زدن. هرچیزی که میخواستم بگمو بدون برنامه ریزی قبلی به زبون
آوردم چون از اون قدم زدن و فکر کردن هیچی عایدم نشده بود و یا اگرم شده بود الان اصلا تمرکز نداشتم
_ زینب خانم شما چتون شده؟ چرا رنگتون اینقدر پریده؟ چشماتون چرا اینقدرغمگینن؟ چرا همیشه حس میکنم یه غمه
بزرگ پشت خنده هاتون پنهانه؟ اون چیه که شما سعی دارین پنهانش کنین؟ چرا اونروز تو بارون قدم میزدین که
آخرش منجر به اون حال وحشتناکتون بشه؟ دلیل حال اونروزتون چی بود؟ اصلا... اصلا عرفان کیه؟ عرفان کیه که قبل از
بیهوش شدن تمام تلاشتون فقط به زبون آوردن اسمش بود؟ هان؟
به قلم : zeinab.z
ادامه دارد......
#پارت_سی🌹
(حجاب من)😍
هوش شدن تمام تلاشتون فقط به زبون آوردن اسمش بود؟ هان؟کاملا معلوم بود تو شُکه
با تعجب و دهان باز داشت نگاهم میکرد
خیالم راحت شده بود از اینکه موفق شدم همه ی سوالامو به زبون بیارم فقط میمونه جوابش که خیلی کنجکاوم
منم با کنجکاوی و حالت سوالی خیره شدم به چشماش
بعد از چند ثانیه اون کم آورد و سرشو انداخت پایین
یکم مکث کرد و بعد زبون باز کرد
زینب_ چرا این سوالارو میپرسین؟
_ خب این چندوقت خیلی ذهنم درگیرتون بود. راستش نگرانتون بودم اینارو پرسیدم که شاید بتونم کمکتون کنم
زینب_ کمکی از دست کسی بر نمیاد
_ شریک دردتون که میتونم بشم؟
سرشو بلند کرد، کوتاه ولی عمیق بهم خیره شد_ از کجا بدونم حرفایی که میزنم بین خودمون میمونه و اونارو به کسی
حتی مامانو بابام نمیگین؟
با اطمینان بهش نگاه کردم جوری که آروم بشه_ به من میاد خبرچینی کنم؟
به اطرافش نگاه کرد. شالشو صاف کرد.چادرشو درست کرد. چشماش رو سرتاسر اتاق میگردوند تا آخرش که رسید به
من. بی قرار بود اینو خوب میفهمیدم از رفتارش
لبخند زدم _ نگران نباش هرچیزی که بگی بین خودمون میمونه
دست راستمو گرفتم بالا_ به شرفم قسم نفس عمیق کشید.چشماشو بست. خوب زیر نظر گرفته بودمش
انتظارم زیاد طولانی نشد شاید دو دقیقه که شروع کرد به حرف زدن
زینب_ جواب همه ی سوالتون خلاصه میشه تو یه کلمه...عشق. عشقی که 7 ساله تو دلم رخنه کرده عشق پسرعموم،
خیلی تلاش کردم بیرونش کنم اما نشد. دلیل حال اونروزم هم این بود که خبر ازدواجشو شنیدم و رنگم پریده چون
دیشب خیلی بهم فشار اومد آخه بله برونش بود.
با هر کلمه ای که میگفت چشمام گشادتر میشدن اصلا فکر نمیکردم زینب عاشق کسی باشه اصلا...انتظارشو نداشتم
خیلی متعجب شده بودم. باتعجب داشتم نگاهش میکردم مغزم ارور داده بود
چشمایه قهوه ایشو باز کرد و مستقیم خیره شد تو چشمام
زینب_ حالا فهمیدین؟
گیج سرمو تکون دادم که یهو مغزم فرمان داد
_ گفتی 7 سال؟ مگه الان 16 سالت نیست؟
سرخو سفید شد.بازم سرشو انداخت پایین، آه کشید_ بله از بچگی.
دیگه چشمام از این گردتر نمیشد ولی جلوی خودمو گرفتم چون میدیدم خیلی معذب شده
آروم گفتم _ آهان. مطمئنی که عشقه؟
زینب_ نه. دیگه از هیچی مطمئن نیستم حتی از زنده بودن خودم. نمیدونم چطور دارم طاقت میارم ولی خوب میدونم خدا
مواظبمه هوامو داره
بهش لبخند زدم
_ آره کاملا درسته خدا خیلی دوست داره اگه اون بالایی نبود تو هم الان اینجا نبودی. یکم فکر کن من
مطمئنم میتونی فراموشش کنی و همینطور مطمئنم که این عشق نیست هوسیه که از بچگی برات مونده شاید چون
کنارت بوده بهش حسی پیدا کردی. اما اگه تلاش کنی و توکلت به خدا باشه زودِ زود فراموشش میکنی......
به قلم : zeinab.z
ادامه دارد......
#پارت_سیو_یک🌹
(حجاب من)😍
و توکلت به خدا باشه زودِ زود فراموشش میکنیسرشو به عالمت فهمیدن تکون داد
_ چشم تمام تلاشمو میکنم
از جوابش خیلی خوشم اومد معلومه دختر عاقلیه که زود حرفمو قبول کرد اگه نمیشناختمش میگفتم الان با زدن این حرف
میخواد جیغو داد کنه و اینجارو رو سرم خراب کنه ولی خودم میدونم که زینب با بقیه فرق داره. این دختر اینقدر آروم و
مظلومه که آدم دلش نمیاد ناراحت ببینتش
چشمامو باز و بسته کردم _ آفرین دختر خوب
خندید. آروم و باوقار
_ راستی؟
سوالی نگاهم کرد
_ راستش میخواستم شما و خانوادتونو دعوت کنم خونمون
باتعجب_ ما رو؟ به چه مناسبت؟
_ همینجوری. آخه من از شما خیلی برای خانوادم تعریف کردم اونام کنجکاون ببیننتون
لبشو گزید_ همرو گفتین؟ شیطونیامو! خراب کاریامو! قلبمو!
خیلی سعی کردم جلوی قهقهمو بگیرم واقعا قیافش خنده دار شده بود_ بله همرو
لبو شد چجورم
دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم. شروع کردم بلند بلند خندیدن
اونم هر لحظه لبوتر میشد فکر کنم داشت خرابکاریاشو یادآوری میکرد
_ خب پس من به مامان میگم با خونتون تماس بگیره صحبت کنهسرشو تکون داد بدبخت زبونش بسته شد
زینب
بعد از خداحافظی درو بستم و اومدم بیرون از بیمارستان
راه افتادم سمت ایستگاه تاکسی اومدم به امروز فکر کنم که گوشیم زنگ خورد
دستمو بردم تو کیفم اوف حالا مگه پیدا میشه
دستمو بیشتر فرو کردم داخلش
آها آها پیدا شد
_ الو
مریم_ الو سلام. زینب خوبی؟
_ سلام مریم ممنون تو خوبی؟ چه خبر؟
مریم_ مرسی. هیچی میدونستی فرداشب نتایج کنکور میاد؟
تعجب کردم _ واقعا؟
مریم_ آره الان نزدیک سه ماهِ دیگه. یکی از بچه ها بهم گفت
_ آها باشه. پس من فردا شب نگاه میکنم
مریم_ مال منم نگاه میکنی؟
_ آره مشخصاتتو بفرست نگاه میکنم
مریم_ باشه دستت طلا. خب دیگه مزاحمم نشو خدافظ.....
به قلم : zeinab.z
ادامه دارد.....
آرهرفیق
بعضےوقتاخیلےزوددیرمیشہ
یجاخوندم
نوشتہبودشیطانمیگہ
منکاریمیکنمکہآدمادرحسرتِ
گذشتشون
الانشونمازدستبدن🖐🏻‼️
#بدون_تعارف