eitaa logo
- ماھ‌ِحرم‌ .
1.6هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
1.6هزار ویدیو
2 فایل
أفتقد زيارتك يا سيدي ؛ خذني إلى الضريح لأعبدك أريدك أن تعلم أنني أريد المحال . - @Information_00 - صلوات بفرست مومن .
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹 (حجاب من)😍 زینب_ بیمارستان؟ چرا؟ چیشده؟خندم گرفت. فهمیدم باز هم گیج شده. آخه تو این یک دقیقه سه بار پرسید مگه چیشده. هروقت گیج میشه اینجوری حرف میزنه _ گفتم که میخوام ببینمتون! آخه چون میدونم اگه بگم جای دیگه، نمیاین گفتم بیاین بیمارستان زینب_ آهان باشه پس امروز میام. ساعت چند؟ طاها_ الان ساعت 30:8 تا یک ساعت دیگه میتونین بیاین؟ زینب_ سعی میکنم تا یک ساعت دیگه اونجا باشم با شیطنت ادامه داد_ ولی میدونید که من همش دیر میکنم بازهم خندم گرفت. راست میگفت همیشه تاخیر داره اگه بگه فغالن ساعت میام یعنی یک ساعت یا ته تهش خیلی زحمت بکشه نیم ساعت بعد از ساعت مقرر میرسه با خنده_ بله میدونم 30:10 اینجایین خندید_ پس من سریعتر حاضر بشم. یاعلی گوشیو قطع کرد با چشمای از حدقه بیرون زده به گوشی نگاه کردم حتی مهلت نداد خداحافظی کنم گوشیو گذاشتم رو میز و شروع کردم به قدم زدن تو اتاق، داشتم فکر میکردم...فکر میکردم که چطور باید ازش بپرسم! چطور سر بحثو باز کنم! چطور باهاش صحبت کنم که ناراحت نشه! که بهم نگه زندگیه خصوصیه من به تو چه ربطی داره! خیلی فکر کردم. همینجور راه رفتمو فکر کردم و گذر زمانو اصلا حس نکردم تا اینکه با صدای در به خودم اومدم یه نگاه به ساعت کردم یه ربع به 10 بود بفرمایید زینب در حالی که چادرش مثل همیشه سرش بود و یه شال مشکی گذاشته بود با سر پایین اومد داخل، یه تکونی به خودم دادم و یقه ی پیراهنمو صاف کردم. یه پیراهن مردانه ی کرم که آستیناشو تا روی آرنج بالا زده بودم و یه شلوار کتان قهوه ای پوشیده بودم. کت اسپرت کرم قهوه ایمم پشت صندلیم بود زینب_ سلام _ سلام بفرمایید بشینید همونجور که سرش پایین بود اومد نشست. حالا چرا سرشو بلند نمیکنه؟ _ خوب هستین؟ با گفتن این جمله سرشو بلند کرد و یه نگاه فوق العاده غمگین بهم انداخت یهو قلبم یه جوری شد خدای من چه بلایی سر این دختر اومده ؟ چرا رنگش اینقدر پریده ؟ چرا اینقدر غمگینه؟ متعجب داشتم نگاهش میکردم فکر کنم خیلی بهش خیره شدم که معذب شد و سرشو انداخت پایین دیگه نتونستم طاقت بیارم شروع کردم به حرف زدن. هرچیزی که میخواستم بگمو بدون برنامه ریزی قبلی به زبون آوردم چون از اون قدم زدن و فکر کردن هیچی عایدم نشده بود و یا اگرم شده بود الان اصلا تمرکز نداشتم _ زینب خانم شما چتون شده؟ چرا رنگتون اینقدر پریده؟ چشماتون چرا اینقدرغمگینن؟ چرا همیشه حس میکنم یه غمه بزرگ پشت خنده هاتون پنهانه؟ اون چیه که شما سعی دارین پنهانش کنین؟ چرا اونروز تو بارون قدم میزدین که آخرش منجر به اون حال وحشتناکتون بشه؟ دلیل حال اونروزتون چی بود؟ اصلا... اصلا عرفان کیه؟ عرفان کیه که قبل از بیهوش شدن تمام تلاشتون فقط به زبون آوردن اسمش بود؟ هان؟ به قلم : zeinab.z ادامه دارد......
🌹 (حجاب من)😍 هوش شدن تمام تلاشتون فقط به زبون آوردن اسمش بود؟ هان؟کاملا معلوم بود تو شُکه با تعجب و دهان باز داشت نگاهم میکرد خیالم راحت شده بود از اینکه موفق شدم همه ی سوالامو به زبون بیارم فقط میمونه جوابش که خیلی کنجکاوم منم با کنجکاوی و حالت سوالی خیره شدم به چشماش بعد از چند ثانیه اون کم آورد و سرشو انداخت پایین یکم مکث کرد و بعد زبون باز کرد زینب_ چرا این سوالارو میپرسین؟ _ خب این چندوقت خیلی ذهنم درگیرتون بود. راستش نگرانتون بودم اینارو پرسیدم که شاید بتونم کمکتون کنم زینب_ کمکی از دست کسی بر نمیاد _ شریک دردتون که میتونم بشم؟ سرشو بلند کرد، کوتاه ولی عمیق بهم خیره شد_ از کجا بدونم حرفایی که میزنم بین خودمون میمونه و اونارو به کسی حتی مامانو بابام نمیگین؟ با اطمینان بهش نگاه کردم جوری که آروم بشه_ به من میاد خبرچینی کنم؟ به اطرافش نگاه کرد. شالشو صاف کرد.چادرشو درست کرد. چشماش رو سرتاسر اتاق میگردوند تا آخرش که رسید به من. بی قرار بود اینو خوب میفهمیدم از رفتارش لبخند زدم _ نگران نباش هرچیزی که بگی بین خودمون میمونه دست راستمو گرفتم بالا_ به شرفم قسم نفس عمیق کشید.چشماشو بست. خوب زیر نظر گرفته بودمش انتظارم زیاد طولانی نشد شاید دو دقیقه که شروع کرد به حرف زدن زینب_ جواب همه ی سوالتون خلاصه میشه تو یه کلمه...عشق. عشقی که 7 ساله تو دلم رخنه کرده عشق پسرعموم، خیلی تلاش کردم بیرونش کنم اما نشد. دلیل حال اونروزم هم این بود که خبر ازدواجشو شنیدم و رنگم پریده چون دیشب خیلی بهم فشار اومد آخه بله برونش بود. با هر کلمه ای که میگفت چشمام گشادتر میشدن اصلا فکر نمیکردم زینب عاشق کسی باشه اصلا...انتظارشو نداشتم خیلی متعجب شده بودم. باتعجب داشتم نگاهش میکردم مغزم ارور داده بود چشمایه قهوه ایشو باز کرد و مستقیم خیره شد تو چشمام زینب_ حالا فهمیدین؟ گیج سرمو تکون دادم که یهو مغزم فرمان داد _ گفتی 7 سال؟ مگه الان 16 سالت نیست؟ سرخو سفید شد.بازم سرشو انداخت پایین، آه کشید_ بله از بچگی. دیگه چشمام از این گردتر نمیشد ولی جلوی خودمو گرفتم چون میدیدم خیلی معذب شده آروم گفتم _ آهان. مطمئنی که عشقه؟ زینب_ نه. دیگه از هیچی مطمئن نیستم حتی از زنده بودن خودم. نمیدونم چطور دارم طاقت میارم ولی خوب میدونم خدا مواظبمه هوامو داره بهش لبخند زدم _ آره کاملا درسته خدا خیلی دوست داره اگه اون بالایی نبود تو هم الان اینجا نبودی. یکم فکر کن من مطمئنم میتونی فراموشش کنی و همینطور مطمئنم که این عشق نیست هوسیه که از بچگی برات مونده شاید چون کنارت بوده بهش حسی پیدا کردی. اما اگه تلاش کنی و توکلت به خدا باشه زودِ زود فراموشش میکنی...... به قلم : zeinab.z ادامه دارد......
🌹 (حجاب من)😍 و توکلت به خدا باشه زودِ زود فراموشش میکنیسرشو به عالمت فهمیدن تکون داد _ چشم تمام تلاشمو میکنم از جوابش خیلی خوشم اومد معلومه دختر عاقلیه که زود حرفمو قبول کرد اگه نمیشناختمش میگفتم الان با زدن این حرف میخواد جیغو داد کنه و اینجارو رو سرم خراب کنه ولی خودم میدونم که زینب با بقیه فرق داره. این دختر اینقدر آروم و مظلومه که آدم دلش نمیاد ناراحت ببینتش چشمامو باز و بسته کردم _ آفرین دختر خوب خندید. آروم و باوقار _ راستی؟ سوالی نگاهم کرد _ راستش میخواستم شما و خانوادتونو دعوت کنم خونمون باتعجب_ ما رو؟ به چه مناسبت؟ _ همینجوری. آخه من از شما خیلی برای خانوادم تعریف کردم اونام کنجکاون ببیننتون لبشو گزید_ همرو گفتین؟ شیطونیامو! خراب کاریامو! قلبمو! خیلی سعی کردم جلوی قهقه‌مو بگیرم واقعا قیافش خنده دار شده بود_ بله همرو لبو شد چجورم دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم. شروع کردم بلند بلند خندیدن اونم هر لحظه لبوتر میشد فکر کنم داشت خرابکاریاشو یادآوری میکرد _ خب پس من به مامان میگم با خونتون تماس بگیره صحبت کنهسرشو تکون داد بدبخت زبونش بسته شد زینب بعد از خداحافظی درو بستم و اومدم بیرون از بیمارستان راه افتادم سمت ایستگاه تاکسی اومدم به امروز فکر کنم که گوشیم زنگ خورد دستمو بردم تو کیفم اوف حالا مگه پیدا میشه دستمو بیشتر فرو کردم داخلش آها آها پیدا شد _ الو مریم_ الو سلام. زینب خوبی؟ _ سلام مریم ممنون تو خوبی؟ چه خبر؟ مریم_ مرسی. هیچی میدونستی فرداشب نتایج کنکور میاد؟ تعجب کردم _ واقعا؟ مریم_ آره الان نزدیک سه ماهِ دیگه. یکی از بچه ها بهم گفت _ آها باشه. پس من فردا شب نگاه میکنم مریم_ مال منم نگاه میکنی؟ _ آره مشخصاتتو بفرست نگاه میکنم مریم_ باشه دستت طلا. خب دیگه مزاحمم نشو خدافظ..... به قلم : zeinab.z ادامه دارد.....
آره‌رفیق بعضے‌وقتاخیلےزود‌دیرمیشہ یجاخوندم ‌نوشتہ‌بودشیطان‌میگہ من‌کاری‌میکنم‌کہ‌آدمادرحسرتِ گذشتشون الانشونم‌ازدست‌بدن🖐🏻‼️
⚠️↡ تنها "عابِد" بودن به درد نمی خورد؛ 👈🏻 "ﻋـَﺒﺪ" ﺑـﺎﺵ ﺷـﯿﻄﺎﻥ ﻫﻢ سالیان ﺳـﺎﻝ ﻋﺒـﺎﺩﺕ ﮐﺮﺩ... ﻋـﺎﺑـﺪ ﺷﺪ، امّا👈🏻"ﻋـَﺒـﺪ " ﻧـﺸﺪ ... ﺗــﺎ ﻋـَﺒـﺪ ﻧـﺸﻮﯼ، ﻋﺒﺎﺩﺗﺖ چنگی ﺑﻪ دل نمی زند؛ ﻋـَﺒﺪ ﺑﻮﺩﻥ ﯾﻌﻨﯽ: ﺑﺒـﯿﻦ👈🏻 "ﺧﺪﺍﯾﺖ" ﭼﻪ ﻣﯽﺧـﻮﺍﻫﺪ، ﻧﻪ👈🏻 "دلت"... 💛
💭تمسخر ایران‌ در رسانه های اسرائیلی از شادی ترور حاج قاسم تا شهید فخری‌زاده و خرابکاری در تاسیسات هسته‌ای پ.ن. از غصه بمیریم رواست.....
#گاندو
💟استاد_پناهیان: 🌷زِندگیاتونو وقفِ (عجل الله) کنین وقفِ جبهِه ی فرهنگی وقفِ ... وقتی زندگیاتون این شِکلی بشه، مجبور میشین نکنین! وَ وقتی که گناه هاتون کمُ کمتر شد؛ دریچه ای از حقایق به روتون باز میشه...! اونوقته که میشین شبیهِ ... 🌷اول شبیه بشین بعد بشین.. ! --------🍂🍂🍂 من از گناه خسته ام از اشتباه خسته ام بجان مادرت بگو من را درست میکنی.... یا اباعبدالله.... عجل لولیڪ الفـرج ــ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🔴سنگ قبر آیت الله بهجت ﻗﻀﯿﻪ ﻋﺠﯿﺒﯽ ﺩﺍﺭﻩ! ﭘﺴﺮ ﺑﺰﺭﮔﺸﻮﻥ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ ﺑﻌﺪ ﻓﻮﺕ "آﯾﺖ ﺍﻟﻠﻪ ﺑﻬﺠﺖ" ﺳﻨﮓ ﺗﺮﺍﺵ ﻫﺎ ﯾﻪ ﺳﻨﮓ ﻗﺒﺮ ﺑﺮﺍﯼ آﯾﺖ ﺍﻟﻠﻪ ﺑﻬﺠﺖ ﻣﯽ ﺳﺎﺯﻥ ﺭﻭﯼ ﯾﻪ ﺳﻨﮓ ﻣﯽ ﻧﻮﯾﺴﻦ آﯾﺖ ﺍﻟﻠﻪ ﺍﻟﻌﻈﻤﯽ ﺳﻨﮓ ﺗﺮﮎ میخوﺭﻩ ﺭﻭﯼ ﯾﻪ ﺳﻨﮓ ﺩﯾﮕﻪ مینوﯾﺴﻦ ﻣﺮﺟﻊ ﺗﻘﻠﯿﺪ آﯾﺖ ﺍﻟﻠﻪ ﺑﺎﺯ ﺳﻨﮓ ﺗﺮﮎ ﺑﺮ ﻣﯽ ﺩﺍﺭﻩ 🔹ﺧﻼﺻﻪ ﻫﺮ ﭼﯽ ﻣﯽ ﻧﻮﯾﺴﻦ ﺭﻭﯼ ﺳﻨﮓ ﺗﺮﮎ ﻣﯽ ﺧﻮﺭﻩ ﭘﯿﺶ ﭘﺴﺮ ﺍﺭﺷﺪ آﯾﺖ ﺍﻟﻠﻪ ﺑﻬﺠﺖ میرﻥ ﻭ ﺳﻮﺍﻝ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ ﭼﯽ ﺑﻨﻮﯾﺴﯿﻢ ﭘﺴﺮ ﺍﺭﺷﺪﺷﻮﻥ ﻧﻘﻞ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ ﮐﻪ ﭘﺪﺭﻡ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﻓﻮﺗﺶ ﻭﺻﯿﺖ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﺭﻭﯼ ﺳﻨﮓ ﻗﺒﺮﺵ ﻓﻘﻂ ﺑﻨﻮﯾﺴﻨﺪ《 ﺍﻟﻌﺒﺪ 》ﭼﻮﻥ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮﯾﻦ ﺍﻓﺘﺨﺎﺭﺷﻮﻥ ﺗﻮ ﺯﻧﺪﮔﯽ آﯾﺖ ﺍﻟﻠﻪ ﻭ ﻣﺮﺟﻊ ﺗﻘﻠﯿﺪ ﺑﻮﺩﻥ ﻧﺒﻮﺩ. ﻋﺒﺪ ﺧﺪﺍ ﺑﻮﺩﻥ. 📚منبع: افکارنیوز باشگاه خبرنگاران جوان
🔴داستان واقعی.... شاید خیلیا بدونین.. شاید ندونین.. یه روز یه پسر 19ساله 👱... که خیلیم پاک ☺️ بوده ساعت دوازده شب 🕛.. باموتور🏍 توی تهران پارس بوده.. داشته راه خودشو 🏍 میرفته.. که یهو میبینه یه 🚘ماشین با چندتا 👥👥 پسر.. دارن دوتا 👩🏻👩🏻 دخترو به زور 😨 سوار ماشین میکنن.. تو ذهنش فقط یه ☝️چیز اومد... 👈ناموس.. 👈ناموس 👌 کشورم ایران.. میاد پایین... 😡 تنهاس.. درگیر میشه.. 🗣 لامصبا چند نفر به یه نفر.. 👊✋💪 توی درگیری دخترا 👩🏻👩🏻سریع فرار میکنن و دور میشن.. میمونه علی و...هرزه های شهر.. 😰 تو اوج درگیری بود که یه چاقو 🔪صاف میشینه رو شاهرگ گردنش..😢 میوفته زمین.. پسرا درمیرن.. 🏃 کوچه خلوت..شاهرگ..تنها...دوازده شب.. 😭 علی تا پنج صبح اونجا میمونه .. پیرهن سفیدش😖 سرخه سرخه.. مگه انسان چقد خون داره.. 😔 ریش قشنگش هم سرخه.. سرخ و خیس..😒 اما خدا رحیمه.. یکی علی رو پیدا میکنه و میبره بیمارستان... اما هیچ بیمارستانی قبولش نمیکنه..😳 تا اینکه بالاخره .. یکی قبول میکنه و .. عمل میشه...😐 زنده میمونه😊.. اما فقط دوسال بعد از اون قضیه.. دوسال با زجر...بیمارستان🏥...خونه..🏠 بیمارستان..خونه.. میمونه تا تعریف کنه...چه اتفاقی افتاده..😐 میگن یکی ازآشناهاش میکشتش کنار.. بش میگه علی...اخه به تو چه؟ 😠چرا جلو رفتی؟ 😟 میدونی چی گفت؟ 🤔 👌گفت حاجی فک کردم 😊 دختر شماست... ازناموس 😌شما دفاع کردم.. 👈جوون پر پر شده مملکتمون.... علی نوزده ساله به هزارتا ارزو رفت.. 👉 رفت که تو خواهرم.. 👩🏻 اگه اون دنیا انگشتشو به طرفت گرفت... 👈 گفت خداااااا... من از این گله دارم... 😡 داری جوابشو بدی...؟؟
🦋 ☘ چادر بوی حیا و عفت می دهد ..😍 یعنی نگاه و فکرت را کنترل کن ❗️ چادر را بو کن ❗️ و عطر زهرا😇 این ریحانه بهشتی را استشمام کن ❗️ خوش بحالت 😉 که میراث دار حجب و حیای فاطمه هستی ❗️ سفیر عفت فاطمه ❗️ زین پس چادرت را با نیت سر کن ...👌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بوی اسپند و گلاب رمضان می آید همه مهمان دو دستان کریم
تلنگر نزدیک انتخابات ... حواستون رو جمع کنید به یکی رای بدید که 2 سال بعدش مجبور نباشید به خاطر شکر توی صف وایستید😒❤️ 8سال پیش 23 میلیون نفر با یه انتخاب غلط یه ملت رو بیچاره کردن😏 امیدوارم برای 8 سال آینده یدونه از کم حرف و پرکار هاش انتخاب بشه!! نه با شعار آزادی های دروغین😒😏
😳😳👇 یه بنده خدایی میگفت : یه شوهرخاله داشتم مغازه ی خوار و بار داشت خیلی به شهدای مدافع حرم گیر میداد ...😞 همش میگفت رفتن بجنگن واسه بشار اسد و سوریه آباد بشه😒 و به ریش ما بخندن و ... خیلی گیر میداد به مدافعان حرم گاهی وقتا هم میگفت اینا واسه پول میرن ☹️خلاصه هرجا که نشست و برخواست داشت پشت شهدای مدافع حرم بد میگفت تا اینکه خبر شهادت💔 شهید محسن حججی خبرساز شد و همه جا پر شد از عکس و اسم مبارک این شهید👌 شبی که خبر شهادت رو آوردن خاله اینا مهمون ما بودن شوهرخاله ی منم طبق معمول میگفت واسه پول رفته و کلی حرفای بد و بیراه😐ما خیلی دلگیر میشدیم مخصوصا از حرفایی که در مورد گفت بغض گلومو فشار میداد😢 و اما هرچی بهش میگفتیم اشتباه میکنی گوشش بدهکار نبود اخرشم عصبی شد و از خونمون به حالت قهر رفت😞یه هفته بعد از جلو مغازش که رد میشدم چشمام گرد شد😳😳 چی میدیدم اصلا برام قابل باور نبود . یه عکس بزرگ از داخل مغازش بود همون عکسی که شهید دست به سینه ایستاده باورتون نمیشه چشمام داشت از حدقه درمیومد رفتم توی مغازه احوالپرسی کردم یهو دیدم زارزار گریه کرد😭. گفتم : چی شده چه خبره این عکس شهید این رفتارای شما😕شوهرخالم گفت : روم نمیشه حرف بزنم کلی اصرار کردم آخرش با خجالت گفت : اون شبی که از خونتون با قهر اومدم بیرون رفتم خونه ، شبش خواب دیدم روی یه تخت دراز کشیدم یه آقایی اومد خونمون کنار تختم نشست☺️ به اون زیبایی کسی رو توی عمرم ندیده بودم ، هرکاری کردم نتونستم بلند بشم، توی عالم رویا بهم الهام شد که ایشون قمر بنی هاشم علیه السلام هستن😭سلام دادم به آقا،آقا جواب سلاممو دادن و روشونو برگردوندن 😭گفتم آقا چه غلطی کردم من، چه خطای بزرگی از من سر زده😭آقا با حالت غضب و ناراحتی فرمودند : آقای فلانی ما یک هفته هست که برای شهید محسن عزاداریم تو میای به شهید ما توهین میکنی ؟ 😭😭یهو از خواب پریدم تمام بدنم خیس عرق بود ولی میلرزیدم 😞متوجه شدم چه غلطی ازم سر زده شروع کردم توبه کردن و استغاثه توروخدا گول حرفای بیگانگان رو نخورید به خدا شهدا راهشون از اهل بیت جدا نیست😔 تموم بدنم میلرزید و صدای گریه هامون فضای مغازشو پر کرده بود 😭😭بمیرم برای غربت و عزتت محسن جان حالا میفهمم چرا رهبرم گفت حجت بر همگان شدی 😔😭💔 روحت شاد و یادت گرامی
○•🌱 🤚♥️ دل‌من‌خواست‌پیامی برساند به‌حسین نامه از نزد غلامی برساند به حسین پس به فطرس برسانید که از جانب‌ِما اول صبح سلامی برساند به حسین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌿پایانِ شعبان رسیـده مَــــرا پاڪ ڪن حـــسین 😔😭 🎤 حاج مهدی رسولی 🌙
~... ⃠🚫~ ب ‌‏‌اگه‌آدم‌بشید؛ گریہ‌کنید؛ توسل‌کنید؛ مراقبت‌کنید؛... میرسیم‌بہ‌نقطہ‌ظھـور... میرسیم‌بہ‌نقطہ‌امام‌زمان‌؏🍃 چون‌آقا‌لَنگِ‌ماآدما‌نیست‌کہ‌بیان؛ آقا‌یہ‌جاوایساده‌میگہ‌بیا! بایدبِکِشونیم‌خودمونو‌برسونیم‌ بہ‌اون‌بالاۍقلّہ (: گوشہ‌نشین‌نباش التماس‌تفڪر✋🏻   
🌹 (حجاب من)😍 مریم_ باشه دستت طلا. خب دیگه مزاحمم نشو خدافظ خندیدم _ خداحافظ گوشیو قطع کردم گذاشتم تو کیفم داشتم از جلوی یه مغازه کاموا فروشی رد میشدم که ه*و*س کاموا زدن به سرم زد رفتم نگاهشون کردم کامواهای دو رنگش قشنگ بودن یکیشون که طوسی مشکی بود خوشم اومد چندتا برداشتم دوتا میل هم گرفتم و بعد از حساب کردنشون رفتم ایستگاه یه تاکسی اومد نشستم رفتم خونه دینگ دینگ. زنگ زدم _ سلام من اومدم کسی خونه نیست؟ دستشو گذاشت رو بینیش یعنی ساکت شو.داشت با تلفن حرف میزد_ چشم چشم من با آقام صحبت میکنم اگه شد مزاحمتون میشیم پشت خط _ ........ مامان_ چشم بهتون خبر میدم شما هم به خانواده سلام برسونین. خداحافظ گوشیو قطع کرد _ مامان کی بود؟ مامان_ مامان رئیس بیمارستانی که توش بودی! فرداشب، شام دعوتمون کردن خونشون. آخه ما که اینارو نمیشناسیم چطور بریم خونشون _ منم الان رفتم بودم بیمارستان بهم گفت. خودش که آدم بدی نیست خانوادشو نمیدونم مشکوک پرسید_ چند سالشه؟نمیدونم بهش میخوره 28 یا 29 باشه مامانم خیلی مشکوک نگاهم میکرد _ وا چیه مامان؟ مامان_ راستشو بگو چشمام درشت شدن _ راست چیو بگم؟ مامان_ پسره بهت حرفی زده؟ _ اا مامان؟ این آقا خیلی نجیبه بعدشم 10 سال از من بزرگتره من جای خواهرشم مامان_ امیدوارم همینطور که تو میگی باشه _ همینطوره. حالا میریم؟ مامان_ بزار به بابات بگم _ باشه رفتم تو اتاقم لباسمو عوض کردم وضو گرفتم نماز ظهر و عصرمو خوندم خیلی آروم شدم. کلا نماز آرومم میکنه خصوصا وقتی سجده میرم حس خیلی خوبی بهم دست میده که قابل وصف نیست طاها یه نیم ساعتی میشه اومدم خونه و داریم نهار میخوریم به قلم : zeinab.z ادامه دارد....