#پارت_شصتو_چهار🌹
(حجاب من)😍
نازنین_ اه شما دوتا چقدر بی احساسین
نازنین_ طاها جونم؟ عزیزم؟ طاهایی؟
طاها خندید_ مگه شما لباس اضافه آوردی خانم خانما
لباش آویزون شدن_ اه اصلا یادم نبود
و با حسرت به دریا چشم دوخت
طاها_ خب حالا ناراحت نباش دوباره چندوقت دیگه میایم هرچقدر خواستی آب بازی کن. الان دریا هم مواجه بزار یه بار
که آروم بود. باشه خانمم؟
نازنین با ناراحتی سرشو تکون داد_ باشه
بدون اینکه به حرفاشون توجه کنم به روبروم خیره شده بودم و تو افکارم غرق بودم
یه لحظه برگشتم ببینم بقیه در چه حالن که با محمد چشم تو چشم شدم متوجه شدم همزمان با من سرشو برگردونده بود سمتم نگاهمو سوق دادم سمت طاها و نازنین هنوز داشتن باهم حرف میزدن آخه من نمیدونم اینا اینقدر باهم حرف میزنن خسته نمیشن؟
سرمو برگردوندم سمت دریا غرق افکاری بودم که هیچی ازشون نمی فهمیدم فقط فکر میکردم بدون هیچ نتیجه ای
اونقدر ذهنم مشغول شده بود که از دنیای اطرافم فاصله گرفته بودم، نه صدایی میشنیدم و نه کسیو میدیدم تا اینکه
حس کردم کسی داره تکونم میده به خودم اومدم و نگاهش کردم. نازنین بود
نازنین_ کجایی تو دختر دوساعته دارم تکونت میدم کم کم داشتم نگران میشدما
_ خوبم. داشتم فکر میکردم
نازنین_ به چی؟
_ هیچی، مهم نیست. کاری داشتی؟
نازنین_ آهان پاک یادم رفته بود. میخواستم بگم طاها میگه بیاین سریعتر راه بیفتیم که تا یک ساعت دیگه برسیم به مقصد بعدی نمازمونم همونجا بخونیم.
اا راستی طاها اینا کجان پس؟ به دورو برم نگاه کردم. آهان دیدمشون چند متر جلوتر ایستاده بودن و دونفری داشتن باهم حرف میزدن
_ باشه بریم
نازنین هم سری تکون داد و راه افتادیم سمتی که طاها و محمد بودن، بهشون که رسیدیم اوناهم به جمعمون اضافه شدن و باهم همقدم شدیم.
محمد_ بابا زنگ زد گفتش که میرن تو ماشین میشینن. منتظر میمونن ماهم بریم تا همزمان حرکت کنیم.
....
بعد از یک ساعت رسیدیم به امام زاده، وقتی امام زادرو دیدم لبخند نشست رو لبم، اصلا انتظار نداشتم جای زیارتی بیایم. با خوشحالی از ماشین پیاده شدم و پرواز کردم سمت حرم.
نازنین با خنده داد زد_ آجی نمیخوای وضو بگیری؟
_ وضو دارم
قبل از اومدن نهارمونو که خوردیم رفتم دستو صورتمو بشورم همونجا دوباره وضو گرفتم.
به قلم : zeinab.z
ادامه دارد.....
#پارت_شصتو_پنجم🌹
(حجاب من )😍
همونجا دوباره وضو گرفتم
نازنین_ پس صبر کن منم بیام
وایسادم. تند تند رفت وضو گرفت 5 دقیقه بعد اومد رفتیم تو حرم، البته مامان و نرگس جونم همراهمون اومدن. آقایون هم رفتن طرف مردا
بعد از اینکه نمازمونو خوندیم و یه دل سیر با آقا دردو دل کردیم اومدیم بیرون کلی سبک شدم. جاهای زیارتیو خیلی دوست دارم هروقت میرم یه عالمه حرف میزنمو خودمو خالی میکنم.
آقای شمس_ خب حالا کجا بریم؟
خم شدم سمت نازنین آروم درِ گوشش زمزمه کردم
_ نازنین من قبلا چندبار اینجا اومدم میدونی بازار داره؟ بریم یه عالمه خرید کنیم
نازنین_ هیع بازار داره؟ آخ جون
با خنده سرمو تکون دادم
نازنین_ بابا جون بریم خرید
طاها و محمد و آقای شمس_ واای نه
همزمان زدن تو سرشون. مرده بودیم از خنده
نرگس جون_ بیخود خودتونو مظلوم نکنین امکان نداره بدون خرید کردن از اینجا بریم.
قیافه ی هر سه تاشون آویزون شد خندم گرفت، عجب کاری کردما فکر کنم الان هر سه تاشون فحش بارونم کرد ننرگس جون راه افتاد به سمت چپ
نرگس جون با لبخند شیطون_ خانما بفرمایین
ما هم با خنده رفتیم کنارش و حرکت کردیم سمت بازار اون سه تا هم مثل لشکر شکست خورده با حال نزار پشت سرمون راه افتادن وارد بازار شدیم. عاشق خرید کردنم ولی حتی اگه خرید هم نکنم قدم زدن بین اونهمه وسیلرو دوست دارم
دیدن وسیله ها به وجد میاوردنم
با ذوق زیادی که داشتم هرچیز قشنگ میدیدم به بقیه نشون میدادم و اونا هم اینهمه ذوق منو که میدیدن میخندیدنو باهام همراه میشدن حتی آقایون که دوست نداشتن بیان
مامان_ زینب تو که از اینهمه وسیله تعریف کردی نمیخوای هیچکدومو بخری؟
مبهوت به مامان نگاه کردم _ چرا به فکر خودم نرسید
همه زدن زیر خنده
با نازنین رفتیم جلوتر و با دقت فراوون شروع کردم به کنکاش مغازه ها تنها مغازه هایی که نگاه میکردم لباس فروشی و وسایل حجاب بود رفتیم داخل مغازه ی روسری فروشی. بقیه هم اومدن داخل از سه تا روسری ابریشم خوشم اومد مونده بودم کدومو بگیرم
نرگس جون اومد کنارم _ چیشد عزیزم انتخاب نکردی؟....
به قلم : zeinab.z
ادامه دارد.....
#پارت_شصتو_شش🌹
( حجاب من )😍
نرگس جون اومد کنارم _ چیشد عزیزم انتخاب نکردی؟
_نمیدونم بین اینا کدومو بردارم
یه نگاه بهشون کرد
نرگس جون_ آقا اینجا اتاق پُرُو ندارین؟
فروشنده_ چرا خانم اینجاست و با دستش اشاره کرد
نرگس جون دستمو کشید سمت اتاق پُرُو
درشو باز کرد داخلشو نگاه کرد منم سرک کشیدم داخلش یه نمه بزرگ بود همینجور داشتم به اتاقه نگاه میکردم که یهو دستم کشیده شد یا صاحب الزمان دستم کنده شد نرگس جون منو کشیده بود تو اتاق چشمام از حدقه زد بیرون دستش اومد سمت چادرم و از سرم برش داشت آویزونش کرد. پشت سرش هم شالمو باز کرد موهای بلندم که دم اسبی بسته بودم افتادن رو شونم موهامو آورد جلو گرفت تو دستش
لبخند نشست رو لبش_ موهات عینه پنبه میمونه از بس نرمه لبخند زدم
روسریو گذاشت رو سرم و خودش درستش کرد. یکم جلو عقب رفت نگاهم کرد
نرگس جون_ نه خوب نیست
از سرم کشیدش بعدیو گذاشت بازم گفت خوب نیست هیچی نمیگفتم فقط نگاهش میکردم
سومیو که گذاشت یکم بیشتر نگاه کرد بعد لبخند زد
نرگس جون_ خودشه. عالیه همینو ور میداری چادرتو سر کن زود بیا.
درو باز کرد رفت بیرون وا حتی ازم نظرخواهی هم نکرد برگشتم سمت آینه به خودم نگاه کردم نه خوشم اومد واقعا قشنگه خصوصا رنگ فیروزه ایش شالو چادرمو سر کردم رفتم بیرون مامان اومد جلو
مامان_ زینب نرگس خانم پول روسیو حساب کرد هرکاری میکنم پولشو نمیگیره
اه
رفتم جلو کلی اصرار کردم اما نگرفت که نگرفت بهم گفت تو از این به بعد دختر منم هستی عیبی داره برای دخترم هدیه بگیرم؟
دیگه هیچی نگفتم ولی تصمیم گرفتم براش یه قاب بزرگ بخرمو روش ویترا انجام بدم امیدوارم خوشش بیاد.....
به قلم : zeinab.z
ادامه دارد.....
☆∞🦋∞☆
#استاد_رائفے_پور میگه:🌿
وقتے به نفستـــــ سختے بدے؛دیگہ برخلافتـــــ عمل نمیڪنه
توی ڪاراتـــــ بهتـــــ ڪمڪ میکنه چرا؟
چون دیگہ نمیخواد
سختے بڪشه!
#راستـــــ_میگہ
•°🌱
📝#داستانک
روزی امام حسین - ع - غلامی را دید که با سگی نان می خورد ، یک لقمه پیش سگ می اندازد و لقمه ای هم خودش می خورد ، حضرت فرمود : ای غلام ! عجب هم غذایی پیدا کرده ای ؟ ! غلام عرض کرد : ای پسر پیامبر ! من محزون و مغموم و ناراحتم و شادی و خوشحالی خودم را از خوشحال کردن این سگ می خواهم ؛ زیرا که صاحب و مولای من یهودی است و من از همراهی و مصاحب ت با او در عذابم .
امام (ع ) فرمود : کاری که انجام دادی اثر خودش را بخشیده و دویست درهم که قیمت غلام بود نزد یهودی برد و فرمود : غلام را به من بفروش ، یهودی عرض کرد من این غلام را فدای قدم مبارک شما کردم و این بستان را هم به غلام بخشیدم و درهمها را به حضرت بازگرداند . حضرت هم غلام را آزاد کرد و دویست درهم قیمت او را به او بخشید .
زن یهودی خبردار شده ، اسلام آورد و مهریه خود را به شوهرش بخشید ، یهودی هم مسلمان شد و منزل خود را به زنش بخشید .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هرکس نیست✌️
خداحافظ..!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ_مذهبی🌸
♨️تا حالا به اخرین لحظه زندگیت فکر کردی؟
#کپینداریمفقطفوروارد 🌸
┄┅┅═✧❅♦️❅✧═┅┅┄
@Clip_kade_mazhabi
•
.
#اندکےتفکر🌿!'
گفت پیر شدم توبه میکنم..
ولی نمیدونست کلی جوون زیر خاکن
که آرزوشونه برگردن و توبه ڪننـد💔!
+وقٺ رو از دست نده رفیق
الان وقتشھ (:🙂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•°🌱
امام حسین(ع) میگه
"عزیزم بہ من نگاه ڪن.."🙃😭
#استادپنـاهیاݩ
#استورۍ
📸| #پروفایل
•-🕊⃝♡-•
قهرمانانی کہ نگاهشاݩ براۍ ما آرامش😌
و براۍ دشمنان طوفان رعب و وحشت است✌🏻