باز روز جمعہ اے شب شد و خبرے از یوسف دوراݩ نشد
یعقوب ها !
راه کلبه هجران پیش گیرید و ناله خود را با شب تقسیم کنید...
و بہ انتظار جمعھ بعدے ،کاخ امیدے دوباره بسازید!
🌿💔
#دلنویسـ💔
#پروفایل✌️🏻
#امامزمانم🌻
·٠•●@Mahepenhanamm●•٠·
ماهـِ پنهان
باز روز جمعہ اے شب شد و خبرے از یوسف دوراݩ نشد یعقوب ها ! راه کلبه هجران پیش گیرید و ناله خود را با
توی قرآن خواندهام، یعقوب یادم داده اسٺ:
دلبرٺ وقتے کنارټ نیسٺ کورۍ بہتر اسٺ!
#دلنویسـ💔
#در_چه_حالی_رفیق؟؟🙃
🍁ندانم دوستم در چه کار است❓
در شب، سهر دارد یا نه❓
سهرش در احیای سحر است یا افشای سمر❓
در اندیشه ی سرای جاویدان به کجا رسیده است❓
امروزش بهتر از دیروز است یا نه❓
گاهی آتش سوز دارد یا نه❓
وقتی، دیده ی اشکبار دارد یا نه❓
در حضور و مراقبت بسر می برد یا در جهل و غفلت❓❓
#علامه_حسن_زاده_آملی✨💫
#دلنویسـ💔
·٠•●@Mahepenhanamm●•٠·
ماهـِ پنهان
#در_چه_حالی_رفیق؟؟🙃 🍁ندانم دوستم در چه کار است❓ در شب، سهر دارد یا نه❓ سهرش در احیای سحر است یا افش
خودمونیما...
واقعا در چه حالیم رفقا⁉️
#دلتنگی🦋😔
+ خدایا مےشود؟⇩
درتیترنیازمندیها؎ ڕوزگارٺبنویسے:↯
ـ بہیڪنوڪرسادھ
جهٺشھیدشدننیازمندیم💔🙂
#خداےخوبم 💛
#دلنویسـ 💔
·٠•●@Mahepenhanamm●•٠·
❞عمࢪیسٺ داࢪماز نبودنٺ مینویسـم…💔
قݪـمـم کوٺـٰاھ شدھ،
ڪاغـذم ٺمـٰام؛
چشمهـٰایم ڪمسو،
دسٺهـٰایم پࢪاز ڕعشھ؛
اشڪهـٰا؎ چشمم تمـٰام شدھ،
دعـٰا؎ عھـدم وࢪق وࢪق...シ
امـٰا بـٰاز ڪنـٰاࢪ دفٺـࢪم نوشٺـم:
‹ این جمعـھ هـم؛آن منٺقـم نیـٰامد . . . ›❝
#جمعه_های_دلتنگی 💔
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج 💚
·٠•●@Mahepenhanamm●•٠·
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا☕️
#قسمت_دوم
✍روزهای هجده سالگیم بود. سال و روزهایی که ققنوس شد و زندگیم را سوزاند.زندگی همه ما را من دانیال مادر و پدرِ سازمان زده ام!
آن روزها،دانیال کمی عجیب شده بود. کتاب میخواند آن هم کتابهایی که حتی عکس و اسم روی جلدش برایم غریب بود به مادر محبت میکرد. کمتر با پدر درگیر میشد.به میهمانی و کلوب نمی آمد و حتی گاهی با همان لحنِ عشق زده اش، مرا هم منصرف میکرد. رفت و آمدش منظم شده بود. خدای من مهربان بود، مهربانتر شده بود اما گاهی حرفهایش، شبیه مادر میشد و این مرا میترساند. من از مذهبی ها متنفر بودم. مادرم ترسو بود وخدایی ترسوتر داشت. اما دانیال جسور بود، حرف زور دیوانه اش میکرد. فریاد میکشید. کتک کاری میکرد. اما نمیترسید، هرگز خدای من نباید شبیه مادر و خدایش میشد. خدای من، باید دانیال، برادرم می ماند!
پس باید حفظش میکردم، هر طور که شده. خودم را مشتاق حرفهایش نشان میدادم و او میگفت. از بایدها و نبایدها. از درست و غلطهای تعریف شده. از هنجارها و ناهنجارها. حالا دیگر مادر کنار گود ایستاده بود و دانیال میجنگید با پدر، با یک شرِ سیاست زده. در زندگی آن روزهایم چقدر تنفر بود و من باید زندگیشان میکردم. من از سیاست بدم میامد.
ثانیه های عمرم میدویدند و من بی خیالشان. دانیال دیگر مثله من فکر نمیکرد. مثل خودش شده بود. یک خدای مهربانتر مدام افسانه هایی شیرین میگفت از خدای مادر که مهربان است.که چنین و چنان میکند.که
و من متنفرتر میشدم از خدایی که دانیال را از میهمانی ها و خوش گذرانیهای دوستانه ام، حذف کرده بود. این خدا، کارش را خوب بلد بود.
هر چه بیشتر میگذشت، رفتار دانیال بیشتر عوض میشد. گاهی با هیجان از دوست جدیدش که مسلمان بود میگفت،که خوب و مهربان و عاقل است،که درهای جدیدی به رویش باز کرده که این همه سال مادر میگفت و ما نمیفهمیدیم که چه گنجی در خانه داشتیمو خواب بودیم و من فقط نگاهش میکردم. بی هیچ حس و حالی.حتی یک روز عکسی از دوست مسلمانش در موبایل، نشانم داد و من چقدر متنفر بودم از دیدن تصویر پسری که خدایم را رامِ خدایش کرده بود.
🍂🌸🍂🌸🍂
✍روزها میگذشت. دیگر از جنگ و درگیری سابق در خانه خبری نبود. حالا دیگر مادر یک هم تیمی قوی به نام دانیال داشت و پدر توانی برای مبارزه و کتک زدن،در خود نمیدید. پس آتش بس در خانه برقرار بود.
دیگر برخلاف میل دانیال خودم به تنهایی در میهمانی ها و دورهمی های دوستانمان شرکت میکردم. و این دیوانه ام میکردم. اما باید عادت میکردم به خدایی که دیگر #خـــدا داشت.
حالا دیگر دانیال مانند مادر نماز میخواند. به طور احمقانه ایی با دخترانِ به قول خودش نامحرم ارتباط نداشت. در مورد حلال بودن غذاهایش دقت میکرد. و. که همه شان از نظر من ابلهانه بود. قرار گرفتن درچهارچوبی به نام اسلام آن هم در عصری که هزاران سال از ظهورش میگذشت، عقب افتاده ترین شکل ممکن بود دانیال مدام از کتابها و حرفهایی که از دوستش شنیده بود برام تعریف میکرد و من با بی تفاوتی به صورت مردانه و بورش نگاه میکرد. راستی چقدر برادر آن روزهایم زیبا بود. و لبخندهایش زیباتر. انگار پرده ایی از حریر، مهربانی هایش را دلرباتر کرده بود. گاهی خنده ام میگرفت، از آن همه هیجان کودکانه اش، وقتی از دوستش تعریف میکرد. همان پسره سبزه ایی که به رسم مسلمان زاده ها، ته ریشی تیره رنگ بر صورت مردانه و از نظر آن روزهایم زشت و پر فریبش، خودنمایی میکرد.
نمیدانم چرا؟ اما خدایی که دانیالِ آن روزها، توصیفش را میکرد، زیاد هم بد نبود شاید فقط کمی میشد در موردش فکر کرد.هر چه که میگذشت، حسِ مَلس تری نسبت به خدای دانیال پیدا میکردم.خدایی که خدایم را رام کرده بود!
حتما چیزی برایِ دوست داشتن، داشت. و من در اوج پس زدن با دست و پیش کشیدن با پا، کمی از خدای دانیال خوشم آمد. و دانیال این را خوب فهمیده بودگاهی بطور مخفیانه نماز خواندن های دانیال را تماشا میکردم و فقط تماشا بود وبس..اما هر چه که بود،کمی آرامم میکرد.
حالا دیگر کمی با دقت محو هیجانهای برادرم میشدم. و چقدر شبیه مادر بود چشمها و حرفهایش آرامش خانه به دور از رفتارهای سیاست زده ی پدر برام ملموستر شده بود. و دیگر از مذهبی ها متنفر نبودم. دوستشان نداشتم، اما نفرتی هم در کار نبود.آنها میتوانستند مانند دانیال باشند، مهربان ولی جسور و نترس و این کام تفکراتم را شیرین میکرد.حالا با اشتیاق به خاطرات روزمره دانیال با دوست مسلمانش گوش میکردم. مذهبی ها شیطنت هم بلد بودندخندیدن و تفریح هم جزئی از زندگیشان بود.حتی سلفی های بامزه و پر شکلک هم میگرفتندکم کم داشت از خدای دانیال خوشم می آمد که ناگهان همه چیز خراب شد
خدای مادر و دانیال، همه چیز را خراب کرد!همه چیز...
#ادامه_دارد
·٠•●@Mahepenhanamm●•٠·
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
حٌسِیۡـن....mp3
5.16M
#قَـࢪارِمُونهَـرشَـب
سَاعَٺ⟮⁰⁰'⁰⁰⟯ اَࢪۡبَعٖیـنۡ
حَسۡـرَٺِ نَـࢪَفتَـنِ ڪَرـبَلا
#اَللٰہُماَرزُقنٰاکَربَلاےِحٌسیـن