eitaa logo
ماهـ‌ِ پنهان
1.3هزار دنبال‌کننده
3.9هزار عکس
1.8هزار ویدیو
61 فایل
﷽ تِب فراق تو بیچارهـ کرد دنیـا را بدۅن تو به دل ما قرار بی‌معناسـت🌱💙 . . •شـروط:🌸 •| @Penhaan |• . . •پای مکتبِ حـاج قاسـم:)🌿 •| @deltange_o_o |•
مشاهده در ایتا
دانلود
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌈 ✨🌸 ·٠•●@Mahepenhanamm●•٠·
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹 ضرورت پایبندی به عهد و پیمان👌👌 عهد و پيمان ها را پاس داريد به خصوص با وفاداران👌 دقایقی با 😍😍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
...و گاه چشمانت را به روی جهان ببند و بگذار تا حقیقتش را به تو بنمایاند و تو مانند زمینی از این باران بارور شوی و تخم فکرت شکوفا شود و میوه دهد... 💡 🙃 پیج مارو در اینسٺاگࢪام دنباݪ ڪنٻد☺️↯ https://www.instagram.com/mahepenhanamm?r=nametag 🌳🌸🌳🌸🌳🌸🌳🌸🌳🌸🌳🌸🌳 ·٠•●@Mahepenhanamm●•٠·
دعای فرج رابا هم زمزمه کنیم👌👌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مولوے می گه: آسمان ها و زمین یک سیب دان کز درخت قدرت حق شد عیان تو چو کرمی در میان سیب در وز درخت و باغبانی بی خبر یعنـــــی: خودت ࢪو در زمین، مانند کرمی تصور کن که درون حفره یک سیب قرار داره و دنیاش رو همون حفره می دونہ و نه تنها از باغ و باغبان و زمین و انسان ها بی خبره ... بلکه از نقاط دیگه سیب هم خبرے نداره 🙃 آره رفیق ...😇 حال و روز ما اینطوریاست😉 حالا با این وضع بعضیا انتظار دارن خدا رو ببینن😐🤦‍♀ کجای کاریم؟؟ 💔 ✌️🏻 💡 ·٠•●@Mahepenhanamm●•٠·
ماهـ‌ِ پنهان
مولوے می گه: آسمان ها و زمین یک سیب دان کز درخت قدرت حق شد عیان تو چو کرمی در میان سیب در وز درخت و
حالا در ادامه اش ببین چی می گه🧐 ... آن یکی کـــرم دگر در سیب هم لیک جانش‌از برون صاحب عَلَم جنبش او ، وا شکـــافد سیب را بــر نتابـــــد سیب آن آسیب را حالا تو همین عالم یکی هست که این قدرت رو داره و سیب رو می شکافه و بیرون می ره از قفسی که توش هست و به اندازه خودش چیزی از عالم می فهمه ولی باز هم دنیا ادامھ داره...🙃ツ ·٠•●@Mahepenhanamm●•٠·
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان 🕌قسمٺ این حجم غم در سینه اش جا نمیشد که رنگ لبخند از لبش رفت.. و غریبانه شهادت داد _سعد میکرد میخواد کنار مردم سوریه مبارزه کنه، ولی اومدیم تا کنار مردم سوریه جلو این حرومزاده ها مقاومت کنیم!👍 و نمیدانست دلِ تنها رها کردن مصطفی را ندارم..😞 که بلیطم را از جیبش درآورد،نگاهی به ساعت پروازم کرد و آواری روی سرش خراب شد که دوباره نبودنم را به رخم کشید _چقدر دنبالت گشتم زینب!😒 از حسرت صدایش دلم لرزید،.. حس میکردم در این مدتِ بیخبری از خانواده، خبر خوبی برایم ندارد.. و خواستم پی حرفش را بگیرم... که نگاه برّاق و تیزش🔥😈 به چشمم سیلی زد... خودش بود،...😱😰 با همان آتشی که از چشمان سیاهش شعله میکشید..🔥😈 و حالا با لباس سفید پرستاری در این راهرو میچرخید.. که شیشه وحشتم درگلو شکست... نگاهش به صورتم خیره ماند و من وحشت زده به پهلوی ابوالفضل کوبیدم _این با تکفیریهاس!😱😰😢😱😵 از جیغم همه چرخیدند..👥👥👥👥😱😱😨😰😰😰 و 🔥بسمه🔥 مثل اسفند روی آتش میجنبید بلکه راه فراری پیدا کند.. و نفهمیدم ابوالفضل با چه سرعتی از کنارم پرید... دست بسمه از زیر روپوش به سمت کمرش رفت و نمیدانستم میخواهد چه کند...😰😱 که ابوالفضل هر دو دستش را از پشت غلاف کرد...😡 مچ دستانش بین انگشتان برادرم قفل شده بود و مثل زوزه میکشید، ابوالفضل فریاد میزد تا کسی برای کمک بیاید و من از ترس به زمین چسبیده بودم....😱😰 مردم به هر سمتی فرار میکردند... و دو مرد نظامی طول راهرو را به طرف ما میدویدند... دستانش همچنان از پشت در دستان ابوالفضل مانده بود،.. یکی روپوشش را از تنش بیرون کشید... و دیدم روی پیراهن قرمزش کمربند انفجاری...😱😱😱😰😰😰 ادامه دارد.... 🌹نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد 🕌 ·٠•●@Mahepenhanamm●•٠·