May 11
•
یکی بود یکی نبود.. 🙃
زیرِ این آسمونِ آبی، دوتا خواهر دوقولو بودن.. 👭
تازه رفته بودن مدرسه و کلاس اول بودن.. قرار بود دوست پیدا کنن
ی دوستی که بشه خواهر سوم شون
بشه گوش شنوا برای درد دلاشون
بشه پایه ثابت خوش گذرانی هاشون... 🥺
یک سال گذشت..
اومدن کلاس دوم دبستان..
هنوز اون دوستی که میخواستن و پیدا نکرده بودن..
یک روز گذشت، دوروز گذشت، سه روز گذشت
گذشت...
تو یکی از همین روزای پُر ماجرای مدرسه خیلی اتفاقی با یک دختر خانومِ خوشگل آشنا شدن..😍🌸 همه چی از چنتا جمله و حرف زدنای عادی شروع شد
_اسمت چیه..؟
+اسمم حنانه است
+اسم شما چیه..؟
+راستی دوقولو این..؟
_آره ما دوقولوییم اسمامون فاطمه و زهراست..
شدن یار غار هم شدن محرم اسرار هم
شدن خواهر...
روزای خوبی و باهم سپری کردن..🥲❤️
بازهم گذشت
گذشت و گذشت و گذشت
این سه تا رفیقِ شفیق از هم دور شدن
خیلی دووووور❤️🩹
اما خدا دستشونو دوباره تو دست هم گذاشت
دوباره از نو شروع شد.. اما این بار فرق میکرد
الان دیگه بچه ی دبستانی نبودن.. به قول خودشون بزرگ شده بودن.. قدر همو بیشتر میدونستن
حال همو بیشتر درک میکردن
شدن، یک روح در سه بدن... 💛🫂
و تا الان باقی موندن..
روزگاره دیگه.. با اینکه الان بازهم از هم دورن ولی...
ولی از رگ گردن به هم نزدیک ترن..
از اون روزی که این رفاقت کلیک خورد تا الان خیلی سال میگذره و شدن
مصداق بارز رفیق قدیمی...❤️
•
مَــــــهـــــوا ؛
سلام سلام🖐🏻
حنانه خانوم که میگن منم من😌
با #حنابانو همراهتونم✨