فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهید ابراهیم هادی در مجموعه"سلام بر ابراهیم":
خیلی دوست دارم شهید بشم اما خوشگلترین شهادت رو میخوام..
دلم میخواد جوری شهید بشم که یه وجب از خاک این مملکت رو اشغال نکنم
حرفی ازم نباشه...گمنامِ گمنام..
✿مَجٰـانینُالحُـسَّین(؏)
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🍃از سیم خار دار نفست عبور کن🍃 #پارت-۱۳۰ آقا خوش تیپ نبودچرا؟نیومده بود؟ ــ ساعت اول ک
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🍃از سیم خار دار نفست عبور کن🍃
#پارت-۱۳۱
به حرفهایش اعتمادداشتم، چون همیشه چیزی راکه دلت می
خواهدبپوشاندراپرده برداری می کرد
وَآن پشت پرده رادیدن تلخ بود، گاهی آنقدرتلخ که سعی می
کنی پرده راسرجایش بکشی وشتردیدی ندیدی.
البته بایداین راقبول کنم ندیدن، باوجود نداشتن فرق
دارد. کارم پیش آقای معصومی تمام شده بایدقبول کنم و
نجنگم .
با حسرت گوشی راروی میز گذاشتم ونگاهش کردم، درخیالم
شماره اش راگرفتم ودلتنگی ام رابرطرف کردم. پدرش باهمان
صدای آرام وگرمش گفت که ریحانه خوب است، فقط مثل من دل
تنگ است .
با بچه ها روی صندلی های نزدیک بوفه نشسته بودیم و حرف
می زدیم. سه روز از وقتی جواب سالم آرش را نداده بودم،
گذشته بود و از آن روز دیگر ندیده بودمش.
نیمه ی اسفند گذشته بودوهوا کم کم از آن سوزو سرمایش کم
شده بود و بوی بهار می آمد .
مدام با چشم هایم دنبالش می گشتم، کاش میشدازسارا سراغش
رابگیرم. ازترس این که پیش خودش درموردم فکرها نکند
هربارکه می خواهم حرفی ازآرش بزنم پشیمان می شوم.
درهمین فکرها بودم که سارانگاه مرموزی به من انداخت و
گفت :
–بچه ها چند روزه آرش نیست، امروزم سر کالس غیبت داشت
شماها خبری ازش ندارید؟
از این که اسم آرش را اینقدر راحت به زبان آورد حسودیم
شد، شایدهم با شنیدن اسمش بود که قلبم ضربان گرفت.سوگند
حرفی نزد. من هم سعی کردم خودم را خونسرد نشان بدهم.
شانه ایی باال انداختم و گفتم:
–ما باید از کجا بدونیم.
با تردید گوشی اش را از جیب مانتواش در آوردو گفت:
–نمی خواستم بهش زنگ بزنم، ولی دیگه دارم نگران میشم
🍃به _قلم_لیلا_ فتحی_پور🍃
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🍃از سیم خار دار نفست عبور کن
🍃
#پارت-132
شماره را گرفت و منتظر ماندباز این قلب من بود که تاالپ،
تاالپ، می کرد. چشمم را به زمین دوختم تا سارا متوجه
تغییر حالتم نشود.خدایا اگه گوشی را بردارد و بااو خوش
و بش کند انوقت چطور خونسرد باشم. گوشی را روی بلندگو
گذاشته بود. بوقهای ممتد نشان از برقرار نشدن ارتباط می
داد. نفس راحتی کشیدم.
ــ دسترس نیست.احتماال خاموشه.
باید از سعید بپرسم، حتما اون می دونه. بعد از رفتنش.
سوگند لبخندی زدو گفت :
–وای توکه اینقدر شهیدشی، چرا خب بی خیال نمیشی، بله رو
بگو، خالص.
لبم را گاز گرفتم و گفتم :
–چطور؟
خنده ایی کردو گفت :
–استرست توحلقم. دیگه چیزی نمونده بودباچشمات زمین
روسوراخ کنی.
ــ امیدوارم سارام متوجه...
ــ نه بابا، اون به خوبی من، تو رو نمیشناسه.
همین که داخل سالن شدیم، سارا هراسان به طرفمان امدو
گفت:
–بچه ها آرش تصادف کرده.
یه آن احساس کردم دیوارها فروریخت ومن تنها روی آوارها
ایستاده ام. مات فقط نگاهش کردم.
سوگند پرسید:
–چیزیش شده؟
ــ آره، موقع تصادف کمربندنبسته بوده، به سرش ضربه بدی
خورده ،دو روز بیهوش بوده، ولی االن حالش بهتره، آوردنش
توی بخش.
🍃به _قلم_لیلا_ فتحی_پور🍃
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼