#کلام_اهلبیت
تا جايى كه مىتوانى تحمل كنى، دستِ نياز دراز نكن؛ زيرا هر روز، روزىِ تازهاى دارد.
بدان كه پافشارى در درخواست، هِيبَت آدمى را مىبَرَد و رنج و سختى به بار مىآورد؛ پس صبر كن تا خداوند دَرى به رويت بگشايد كه به راحتى از آن وارد شوى.
كه چه نزديک است احسان به آدم اندوهناک و امنيت به آدم فرارى وحشتزده.
چه بسا كه دگرگونى و گرفتاریها، نوعى تنبيه خداوند باشد و بهرهها مرحله دارند؛ پس براى چيدن ميوههاى نارس شتاب نكن، كه به موقع آنها را خواهى چيد.🌱
بدان آنكه تو را تدبير مىكند، بهتر مىداند كه چه وقت، بيشتر مناسب حال توست، پس در همه كارهايت به انتخاب او اعتماد كن تا حال و روزت سامان گيرد.
✍🏻 امام حسن عسکری(ع)
📖 ميزان الحكمه، ج۵، ص۱۶۷
#سخنان_بزرگان
بدترین #سخن این است که شخص بگوید:
دعا کردم و نشد! زیارت کردم و نشد!
این نشد ها خیلی خطرناک است.
این نا امیدی ها و این نحو برخورد با دعا و توسل بسیار ضرر دارد. هیچ چیز برای شیطان، شیرین تر از این نشد ها نیست!
✍ آیتالله فاطمی نیا (ره)
#رزق_امروز
🌺#پارت دوم 🌺
نرجس در خواب فرمان یافت به طور ناشناس همراه کنیزان و خدمت کاران به دنبال سپاهی برود که به مرز می روند. او چنین کرد و در مرز، برخی از جلوداران سپاه مسلمانان، آنان را اسیر ساختند و بی آنکه بدانند او از خانواده قیصر است، وی را همراه دیگر اسیران به بغداد بردند.
این واقعه در اواخر دوران امامت امام دهم، حضرت هادی (ع) روی داد,۹ کارگزار امام هادی (ع)، نامه ای را که امام به زبان رومی نوشته بود، به فرمان ایشان در بغداد به نرجس رساند. سپس او را از برده فروش خریداری کرد و به سامرا نزد امام هادی (ع) برد. امام آنچه را نرجس در خواب های خود دیده بود، به او یادآوری کرد و بشارت داد او همسر امام یازدهم و مادر فرزندی است که بر سراسر جهان چیره می شود و زمین را از عدل و داد پر می سازد. آنگاه امام هادی (ع)، نرجس را به خواهر خود، حکیمه سپرد که از بانوان بزرگوار خاندان امامت بود تا آداب اسلامی و احکام را به او بیاموزد. چندی بعد، نرجس به همسری امام حسن عسکری (ع) در آمد.۱۰
مجٰـانینُالحُـسَّین(؏)
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🍃از سیم خار دار نفست عبور کن🍃 #پارت_۱۴۴ زندگیم نخواهم برد.چون به هدف های بزرگی که تو زند
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🍃از سیم خار دار نفست عبور کن🍃
#پارت_۱۴۵
حال دلم خوب نبودچهره ی غمگین آرش ازجلو ی چشم هایم
کنارنمی رفت. بعد از عوض کردن لباسهایم وضو گرفتم و دو
رکعت نماز خواندم، کمی بهتر شدم. نزدیک اذان مغرب بود.
نشستم قرآن خواندم تا باالخره اذان گفتند ومن برای
خداقامت بستم .
یک حس عذاب وجدان باتمام وجود به من می گفت کارامروزم
درست نبود.
تسبیحم را برداشتم و دوباره ذکر استغفرهللا را شروع کردم.
هنوز مانده بود تا یک دور تسبیح تمام شودکه اشک از
چشمهایم سرازیر شد.سر به سجده گذاشتم.
از سکوت خانه استفاده کردم و زجه زدم و از خدا خواستم
که کمکم کند و صبرم را بیشتر کند.
آرامش گرفته بودم.
بلند شدم سجادهام را جمع کردم و تصمیم گرفتم یک شام
خوشمزه برای مادر واسرا درست کنم. و فردارا هم روزه
بگیرم. بایددلم را رام می کردم، مثل یک اسب وحشی شده
بودآرامشش رافقط درکنارآرش می دانست. بایدبادلم حرف
بزنم، اول با مهربانی بایدبتوانم قانعش کنم.
اگرنشدباشالق، مثل همان مهترهای خشن که اسبهای وحشی را
رام می کردند.
در حال پخت و پز بودم که صدای پیام گوشیام امد. آقای
معصومی بود خواهش کرده بود، برای خرید لباس ریحانه فردا
همراهش بروم.
نوشتم:
–باید از مامانم بپرسم.
آقای معصومی:
–باعث زحمته، اگر زحمت بکشید خوشحال میشیم. ریحانه هم
دلش براتون تنگ شده.
با خواندن متنش لبخند بر لبم امد.
یاد ریحانه و شیرین کاری هایش وادارم کرد بنویسم :
🍃به _قلم_لیلا_ فتحی_پور🍃
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼