مجٰـانینُالحُـسَّین(؏)
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🍃از سیم خار دار نفست عبور کن🍃 #پارت_۱۷۳ باشنیدن اسم تصادف یاد ریحانه افتادم وآهی کشیدم.
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🍃از سیم خار دار نفست عبور کن🍃
#پارت_۱۷۴
زودتر از هر شب خودم راروی تختم انداختم، کارخیاطی
واقعاخسته کننده است. تازه چشم هایم گرم شده بود که از
صدای پیام گوشیام بازشان کردم.
خیلی خوابم می آمد ولی به خیال این که شاید سوگند تصمیم
جدیدی گرفته باشدو پیام داده است چشم هایم را باز کردم
و گوشی را برداشتم. با دیدن اسم آرش نیم خیز شدم و
پیامش را باز کردم.
نوشته بود:
راحیل.
با خواندن اسمم صورتم گر گرفت. خواب از سرم
پریدانگارکسی باپتک به سرم زد. بلند شدم و نشستم. دروغ
چرا این کارش باعث شد در دلم پایکوبی راه بیفتد.
تمام تالشهایم در این مدت برای سرد شدن ازآرش دود شد وبه
هوا رفت.
انگار پیامش مانندیک دست نامرئی درازشد و دلم را از قفس
آزادکرد.
همین طور زل زده بودم به گوشیام.
دلم می خواست بنویسم جانم، ولی این از کارهای ممنوعه
بود .
پیام دیگری فرستاد.
–روزایی که نمیای دانشگاه چشم هام به در خشک میشه. بیا
حرفم نزدی عیبی نداره، بیا و نگاهمم نکن. فقط بیا.
باورم نمیشد این پیام را آن آرش مغرور نوشته باشد.
شنیدن هر واژه برای ازپا انداختنم کافی بود، حاالبا لشگر
واژگانش چطور در میافتادم.
قلبم انگاردر جازایمان کرده بود وبچه هایش رابه تمام
اعضای بدنم فرستاده بودوهمه باهم وهماهنگ می کوبیدند.
همه ی تنم قلب شده بود.
آرش دوباره پیام داد:
🍃به _قلم_لیلا_ فتحی_پور🍃
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼