7.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
هرچی رو زمین گُمنامتر، تو آسمون مَشهورتر :)
3.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شهید مدافع حرم بابک نوری: ما اینجا هستیم تا داعشی های تکفیری وارد خاک ما نشن، ما اینجا هستیم تا از ناموس خودمون دفاع کنیم، از اعتقادات خودمون دفاع کنیم، شما هم نگید مدافع بشار، ما مدافع حرمیم، ما مدافعان ناموس کشورمونیم...
3.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
😍🎥بعضی ویدیوها مث تراپی میمونن واسم. صد بار این ویدیو رو دیدم. دلم میخواد بدونم همچین بچهای وقتی توی این شرایط بزرگ میشه چجور آدمی میشه؟!
جَوانی نِظامی نِوشته بُود:
عٰاشق ما نظامی ها نشوید..
مٰا اکثرمان به پیری نمیرسیم"💔
#عاشقانه_مذهبی💍
3.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سلام فرمانده🫡❤️
#فرمانده
کانال مجانین الحسین (علیه السلام)
https://eitaa.com/MajaninalHossein
مجٰـانینُالحُـسَّین(؏)
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🍃از سیم خار دار نفست عبور کن🍃 #پارت_۱۸۷ آنقدر آنجا نشستم و فکرو خیال کردم که وقتی به خودم
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🍃از سیم خار دار نفست عبور کن🍃
#پارت_۱۸۸
–من رو مترو پیاده کن.
ازاو خواستم که ناهار راباهم باشیم.
لبخندی زدو گفت :
–نه دیگه، خیالم از طرف تو راحت شد.برم خونه که کلی کار
خیاطی دارم.
توام اون بلوزه که الگوش رو کشیدی رو برش بزن، فردا
بیارش ببینم.
بعد از پیاده شدن سوگند، سعیده پرسید: –چطوری تونستی
باهاش اونجوری حرف بزنی...زدی داغونش کردی که...
اصال حرف آرش که به میان می آیدجمعیتی ازخونهای بالتکلیف
دربدنم برای رساندن خودشان به صورتم صف می کشند.
–نمیدونم. یعنی خیلی بد حرف زدم؟
لبهایش رو بیرون دادو سرش را کج کردو گفت:
– خیلی که نه. فقط با این ماشین کوچیک ها هستن، سبک وزن
ها، اسمشون چیه؟ آهان مینی ماینرا، با اونا از روش رد
شدی.
ــ شاید می خواستم هم اون بِبُره هم من.
ــ زیر چشمی نگاهم کردو گفت:
–االن تو بریدی؟
دوباره این بغض تمام وابستگانش رابه طرف شاهراه گلویم
گسیل کردومراواداربه سکوت کرد.
–ازقیافت معلومه چقدربریدی...به خودت زمان بده راحیل.
کمکم. یهو که نمیشه، رَوِشت هم اشتباهه، هم سخت.
به نظر من می رفتی می دیدیش، براش توضیح می دادی،
اینجوری واسه اونم بهتر بود، شاید قانع میشد و راحت تر
قبول می کرد.
بالاخره مغلوب اقوام بغض شدم و اشکم سرازیرشد.
🍃به _قلم_لیلا_ فتحی_پور🍃
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🍃از سیم خار دار نفست عبور کن🍃
#پارت_۱۸۹
–قبال حرف زدیم، اون اصال نمی تونه حرف هام رو درک کنه،
بعدشم، هر چی بیشتر همدیگر رو ببینیم بدتره.
این حرف ها را می زدم ولی دلم حرفهای سعیده راتاییدمی
کرد.
فکردیدنش بد جور روی مخم سوار شده بود.
در دلم از خدا می خواستم راهی نشانم دهد، خدایا
شایدسعیده درست می گوید .
اگررفتن به صالحم نیست خودت جلویم را بگیر، خودت مانعی
سرراهم قراربده.
بعدباخودم گفتم وقتی همه چیزجوراست برای دیدنش پس
بایدرفت.
آنقدر غرق این فکرها بودم که نفهمیدم کی رسیدیم.
از فکری که به سرم زده بود، استرس گرفته بودم .
برای عملی کردنش اصال به سعیده تعارف نکردم که به خانه
بیاید. وبعدازرفتنش، خودم را به سرخیابان رساندم.
.
چند دقیقه کنار خیابان ایستادم تا باالخره یک تاکسی از
دورنمایان شد.
ازعرض خیابان کمی جلو رفتم که بتوانم مسیرم را به
راننده تاکسی بگویم. همزمان یک موتوری مثل اجل معلق نمی
دانم از کجا پیدایش شدومثل یک روح سرگردان باسرعت
ازجلویم ردشدوبابرخوردبه من تعادلش راازدست دادو هر دو
هم زمان زمین خوردیم.
صدای ناله ام بلندشد. به خاطربرخوردباآسفالت دستهایم
خراش سطحی برداشتندوتمام چادرولباسهایم خاکی شدند. قدرت
بلندشدن نداشتم به هرزحمتی بودخودم رابه جدول
کنارخیابان رساندم وهمانجا نشستم. سرم درد می کرد .
موتور سوار که پسر جوانی بود به طرفم امدو بارنگ پریده
و دست پاچه پرسید :
–خانم حالتون خوبه؟
🍃به _قلم_لیلا_ فتحی_پور🍃
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼