🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🍂از سیم خاردار نفست عبور کن🍂
#پارت_۱۹۸
–میشه اینقدر نگی صاحب کار.اون اسم داره.
نگاهش رنگ تعجب گرفت.
–واسه تو چه فرقی داره. باالخره منظورم رو می رسونم دیگه.
پوفی کردم و گفتم :
–خوشم نمیاد.
نزدیک مبل بودیم که ناگهان رهایم کرد ودست به کمر شد که
حرفی بزند، تعادلم را از دست دادم ولی قبل از این که
بیفتم بازویم را گرفت و گفت:
–آخ ببخشید.
اخمی کردم و گفتم:
–چی می خواستی بگی؟
–هیچی.چشم همون اسمش رو میگم.
ــ اسرا، تو ازش بدت میاد؟
ــ نه، فقط فکر می کنم یک سال تو رو از ما گرفت. می ترسم
یه وقت بیشتر از اینا تو رو از ما بگیره.
لبخندی زدم و گفتم:
–خیلی اشتباه فکر می کنی، االن وقتش نیست بعدا برات توضیح
میدم. که اون به ما لطف کرد. بعدشم همه چی به خواست خودم
بوده نه اون.
با یاهللا گفتن های آقای معصومی اسرا کمکم کرد تا چادرم
راروی سرم مرتب کنم.
وقتی وارد شد از دسته گل بزرگی که اکثر گلهایش نرگس بودند
لبخند بر لبم امد و سعی کردم بلند شوم و سالم کنم.
دسته گل را با احترام به مادرم که جلو در ایستاده بود داد
و از همان جا با دست
اشاره کرد که بلند نشوم. پشت سرش خواهرش، زهرا خانم را
دیدم که با لبخند وارد شدو با مادر روبوسی کرد. از این
که اوهم امده بودهم خوشحال شدم هم تعجب کردم. چون این
ساعت ازروز شوهرش خانه بود.
ریحانه دست پدرش را گرفته بودو هاج و واج به اطرافش نگاه
می کرد.
آقای معصومی با نگرانی نزدیکم شدو حالم را پرسیدو با
تعارف مادر روی مبل تک نفره کنارمن نشست. با زهرا خانم
هم روبوسی کردم و تشکر کردم که امده است. زهرا خانم عصا
و یک کیسه کادویی دسته دار شیکی که زیر چادرش بود را کنار
مبل روی زمین گذاشت
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🍂از سیم خار دار نفست عبور کن🍂
#پارت_۱۹۹
ریحانه تا نزدیکم شد دست هایش را دور پاهایم حلقه کرد و
ذوق کرد. من هم کشیدمش باالو نشوندمش روی پایم. پدرش دست
دراز کرد وگفت:
–شما پاتون اذیت میشه، بچه رو بدید به من.
بوسه ایی روی موهای لختش زدم و گفتم: نه، دلم براش تنگ
شده بود. اذیت نمیشم.اسرا رفت خرس عروسکی، که چند وقت پیش
سعیده کادو تولدش خریده بود راآورد تا ریحانه را سر گرم
کند و کمکم موفق شد.
مامان گلها را داخل گلدان گذاشت وهمانطورکه روی میزجابه
جایش می کردگفت :
–زحمت کشیدید، دستتون درد نکنه.
آقای معصومی هم با همان حجب و حیای همیشگی گفت:
–خواهش میکنم، قابل راحیل خانم رو نداره .
بعد نگاهم کردوسرش را کمی به طرفم مایل کردو آرام گفت :
–راستی یکی از شعرهایی که تو کتاب عالمت زده بودید رو
براتون خطاطی کردم و قابش کردم.
بعد به اون کیسه کادوییه کنار مبل اشاره ای کردو ادامه
داد:
–بعدا که تنها شدید بازش کنیدو ببینید.
با تعجب گفتم :
–من عالمت زدم؟ کدوم کتاب رو میگید؟
ــ کتاب دیوان شمس. البته شعرهایی که عالمت زده
بودیدزیادبودندکه من یکیش رو انتخاب کردم.
لبم را به دندان گرفتم و گفتم :
–وای ببخشید، من یه عادت بدی دارم که موقع مطالعه مداد
دستم می گیرم و مطالبی که جلب توجهم رو می کنه عالمت می
زنم.
با لبخند گفت:
–اتفاقا عادت خوبیه، کار من رو که راحت کردید. در ضمن
این جوری یه یادگاری هم ازتون دارم.
از حرفش خجالت کشیدم ولی سعی کردم به روی خودم نیاورم و
گفتم:
–نه، باید ترک کنم. چند وقت پیش هم سر جزوه یکی از بچه
ها این بال رو آورده بودم.
با صدای مادر که به آقای معصومی میوه تعارف کرد ساکت
شدیم. سیبی پوست کندم و تکه ای ازآن را بریدم و ریحانه
🌼🌼🌼🌼
✿مَجٰـانینُالحُـسَّین(؏)
🍃بسم الله الرحمن الرحیم🍃 #ختم جزء25 ختم قران به نیابت از شهید عباس اسمیه شفای همهی بیماران، سلامتی
زرنگا کجایید که الان تموم میشه 😄🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔅 وَلَا تَحْسَبَنَّ اللَّهَ غَافِلًا عَمَّا يَعْمَلُ الظَّالِمُونَ ۚ إِنَّمَا يُؤَخِّرُهُمْ لِيَوْمٍ تَشْخَصُ فِيهِ الْأَبْصَارُ ﴿۴۲﴾
و (ای رسول ما) هرگز مپندار که خدا از کردار ستمکاران غافل است، بلکه (کیفر) ظالمان را به تأخیر میافکند تا آن روزی که چشمها (یشان) در آن روز خیره و حیران است.
🔅 مُهْطِعِينَ مُقْنِعِي رُءُوسِهِمْ لَا يَرْتَدُّ إِلَيْهِمْ طَرْفُهُمْ ۖ وَأَفْئِدَتُهُمْ هَوَاءٌ ﴿۴۳﴾
(در آن روز سخت آن ستمکاران) همه شتابان و هراسان سر به بالا کرده و چشمها واله مانده و دلهاشان به دهشت و اضطراب است.
💭 سوره: ابراهیم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔅 الَّذِينَ آمَنُوا وَتَطْمَئِنُّ قُلُوبُهُمْ بِذِكْرِ اللَّهِ ۗ أَلَا بِذِكْرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ ﴿۲۸﴾
آنها که به خدا ایمان آورده و دلهاشان به یاد خدا آرام میگیرد، آگاه شوید که تنها یاد خدا آرامبخش دلهاست.
💭 سوره: رعد
🔅 ألَمْ يَأْنِ لِلَّذِينَ آمَنُوا أَنْ تَخْشَعَ قُلُوبُهُمْ لِذِكْرِ اللَّهِ ﴿۱۶:۵۷﴾
❓ آيا براى كسانى كه ايمان آورده اند هنگام آن نرسيده كه دلهايشان به ياد خدا و آن حقيقتى كه نازل شده نرم و فروتن گردد؟
🔅 قلْ لَوْ كَانَ الْبَحْرُ مِدَادًا لِكَلِمَاتِ رَبِّي لَنَفِدَ الْبَحْرُ قَبْلَ أَنْ تَنْفَدَ كَلِمَاتُ رَبِّي وَلَوْ جِئْنَا بِمِثْلِهِ مَدَدًا ﴿۱۸:۱۰۹﴾
❗️ بگو که اگر دریا برای (نوشتن) کلمات پروردگار من مرکب شود پیش از آنکه کلمات پروردگارم به آخر رسد دریا خشک خواهد شد هر چند دریایی دیگر باز ضمیمه آن کنیم.
✨ آرامش حسی روحی است که تنها با قرب الهی می توان به آن دست یافت. پس بیایید با ما دل به کتاب آسمانی بسپارید و در راه قرب الهی قدم بردارید.
✿مَجٰـانینُالحُـسَّین(؏)
❓ #کجای_قصهی_ظهوری؟! 3⃣1⃣ قسمت سیزدهم 🔇 حس دوگانهای دارم. موندم خوشحال باشم یا غصه بخورم! از ای
❓#کجای_قصهی_ظهوری ؟!
4⃣1⃣ قسمت چهاردهم
🧶 مثل کلاف سردرگمی میمونم که لحظه به لحظه توی خودش فرو میره. یه عمر واسه این و اون حرف از انتظار زده بودم و حالا خودم نشسته بودم پای شهدای گمنام شهرم که حتی اسمشون رو نمیدونم، اما حرفاشون بدجور منو بهم ریخته. اشک از چشام نمنم میباره و یه گوشه از سنگ قبر رو خیس میکنه.
دوست دارم فقط بشنوم. کلمات با ضربآهنگ اشکام انگار شنیده میشن، مثل قطرات بارون پاییزی...
🌷 اول حمید پا میشه، بعدش من. لحظهٔ آخری به اون جوون میگم: رفقاتون همه شهید شدن؟
میگه: نه! خیلیا توی صف انتظارن، اما ما منتظرشون میمونیم، اینا نشونه دارن. به قول حاج قاسم، شرط شهید شدن، شهید بودنه. میوهات برسه، میچیننت، تلاش کن برسی رفیق! اشک معجزه میکنه. یادته راز این اشک رو معاون علی آقا به علی چیتسازان هم گفت، اگه می خوای جا نمونی، گمنام باش و فقط برای خدا کار کن.
🪽 راه افتادیم. حمید راحت قدم برمیداره، سبکبال و رها، اما من بدجور سنگینم، انگار پاهامو به زمین دوختن.
بهش میگم: آقا حمید، بدجور توی دوراهی موندم. نه راه پیش دارم، نه راه پس!
سرعتشو کم کرد و به بهونه جواب دادن به من، چند قدم راه رفته رو برگشت. نگام کرد. میدونستم ذهنمو میخونه، اما دوست داشتم خودم بهش بگم.
🗻 با غصه گفتم: سالها از وظایف منتظران خوندم و برای خودم و دیگرون هم گفتم، اما با این دقت که میبینم، مو رو از ماست میکشن بیرون. ترس برم داشته که نکنه دارم درجا میزنم! اصلاً وقتی اینقدر انتظار سخته، پس بذار بیخیال بشم که لااقل بهم نگن ادعای منتظر رو داری درمیاری!
خندید و کنارم ایستاد. چشم دوخت به افق و غروب دلگیر شهر و با طمأنینه گفت: سید، میدونی انتظار بالاترین قلهای هست که تموم انبیا و صلحا در طول تاريخ، آرزو داشتن توی این عصر آخرالزمانی جای من و تو باشن و به این مقام بینهایت بزرگ منتظر برسن.
🔆 انتظار اونقدر اجر و قرب داره که اجر پنجاه شهید رو بهش دادن و کلی حدیث داریم که شنیدنش آدم رو به وجد میاره. رسیدن به این قله رفیع، اراده و ایمان قوی و توکل بر خدا و عنایت اهلبیت رو میخواد. حیفه جزء یاران امام حسین توی قصه کربلا نباشی، قصه، همون قصه کربلاست. کنارکشیدن و بیخیال شدن، یعنی توی لشکر دشمن رفتن. برای همین توی این عمر کوتاه دنیا میشه یه تجارت بزرگ و ماندگار کرد. اونم تلاش برای تمدنسازی و پای انقلاب موندن و گوش به حرف نایب امام زمان، رهبر عزیز سپردنه که داره انقلاب رو به سرمنزل مقصود میرسونه.
🗣 ادامه دارد...
📖 #داستان_کوتاه
درحوالیدلمیچرخیم♥️❗️
بادلسخنمیگوییم:
ازعاشقۍ
ازدوࢪۍ
ازدلتنگۍ
اینجاجمعآدمهاۍ، دلیه♥️🚶🏻♂
#حـࢪف_دلۍ
https://eitaa.com/Deelliiye
https://eitaa.com/Deelliiye
انقدر دلی و قشنگ حرفای قلبشونو
مینویسن که قلبم پر از اکلیل شد >>>
محتواشون کاملا دلیه و در عین حال حق !
انگار دارن همهی ماهارو توصیف میکنن🥲👩🏻🦯:
https://eitaa.com/Deeliiye
https://eitaa.com/Deelliiye
آخ داداش دیدی چیشد ؟‹🌵🤭›
این ڪانالو پیدا کردممممم'😍🤣
https://eitaa.com/qmar133_net
ـ اومدۍ حـاجے؟😈🔪 آخ آخ آخ ...
نیومدۍ عمرتو باختی 😔🚬
https://eitaa.com/qmar133_net
1098_f1df5f83b5121b7b3d7d68e3eba9e9b914844831-144p.mp3
6.21M
دعای روز پنجشنبه🌱
ali-fani-8.mp3
21.06M
🌸دعــــــــــاۍعــــــــــــــــــــــھد🌸
صبحٺ بخیر آقاۍ مݩ
آقاۍ دݪتنگۍ💔
صبحٺ بخیر آقاۍ مݩ
آقاۍ تنهایۍ💔
قرارصبحگاھےموݩ💕:)
العجݪالعجݪیآصاحبالزماݩ
🍀