https://eitaa.com/joinchat/949224110Caeb764d3dc
سلام علیکم
این گروه برای تبادلات هست و البته حمایت
هرکسی دوست داشت عضو بشه
و اینکه دیگه حمایت داخل کانال گذاشته نمیشه
چت بی مورد ممنوع هست
🌼🌼🌼🌼🌼
🍂از سیم خار دار نفست عبور کن 🍂
#پارت_۲۱۰
آهی که کشید، چقدرحرف ناگفته بود، حتما باخودش فکرمی کند
که آخردخترتو چه می دانی تنهاماندن، آن هم بایک بچه یعنی
چه...
شایدم هم در دلش می گوید، این دختر چه دل خجسته ایی دارد،
زودبزرگ شدن برای بچه هایی است که مادرباالی سرشان است،
"مادر" چه واژه ی نایابی است برای ریحانه ام. کاش میمردم
وآن شب با سعیده بیرون نمی رفتیم. کاش همه ی آن اتفاق یک
کابوس وحشتناک بودوبابازشدن چشم هایم همه چی تمام میشد.
کاش هردفعه با دیدن ریحانه شرمنده اش نبودم...
صدای آرام وگرم آقامعلم دست افکارم راگرفت وازآن حال
وهوابیرونش آورد.
–راستش واسه عید دیدنی با زهرا می خواستم بیام، ولی اونا
رفتن شهرستان پیش مامان و بابا، دیگه نشد. گفتم اگه تنهایی
بیام ممکنه خانواده معذب باشند.
زهرا اینا تازه دیشب امدند.
باتعجب گفتم :
–شما چرا نرفتید؟
من و ریحان فردا میریم.ما که کسی رو اینجا نداریم. خیلی
قبل از عید رفتیم با ریحانه وسایل سفره هفت سین و آجیل و
... خریدیم، به هوای شما، گفتم عید دیدنی میایید، بعد
اشاره به پام کردو گفت :
–شماهم که اینجوری شدید.
دلم برایش سوخت. چقدر تنها بود.
بدون فکر گفتم :
–حاال نمیشه با همین پام بیام؟
نگاه مهربانی خرجم کرد و گفت :
–قدمتون رو چشم. کی انشاهللا؟
فوری گفتم:
–امروز.بعداز دکتر.
دکترگفت :
–دوباره باید عکس بندازید تا بتونم تشخیص بدم.
بعدازعکس انداختن، دوباره مطب رفتیم، دکترچشم هایش راکمی
جمع کردوهمانطورکه به عکس نگاه می کرد گفت:
🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼
🍂از سيم خاردار نفست عبور کن🍂
#پارت_۲۱۱
–خیلی بهتر شده، چون جوون هستید زود جوش خورده، ولی هنوز
هم باید مراقبت کنید و به پاتون فشار نیارید تا کامال خوب
بشه.
بعد از این که از بیمارستان بیرون امدیم. کمیل در حال
جابه جا کردن ریحانه روی صندلی عقب ماشین گفت :
–اول بریم یه بستنی بخوریم بعد بریم خونه .
با تعجب گفتم:
–با این پام که من روم نمیشه.
فکری کردو گفت :
–خوب پیاده نشید داخل نمیریم، تو ماشین می خوریم.
با بی میلی گفتم:
–زودتر بریم خونه بهتر نیست؟ آخه من باید زود برگردم.
اخم نمایشی کردوگفت :
–حرف از رفتن نزنید دیگه، حاال بریم خونه یه ساعتی بشینید
بعد بگید باید زود برگردم. حاال که دارم فکر می کنم یادم
نمیاد، مادرتون موقعی که داشت سفارشتون رو می کرد گفته
باشه زود برگردونش.
لبخندی زدم و گفتم:
–از بس بهتون اعتماد داره میدونه حواس خودتون هست.
سرش را تکان دادو زیر لبی چیزی گفت که من متوجه نشدم.
بعد از چند دقیقه سکوت گفت :
–باشه، هر چی شما بگید، نمیریم بستنی بخوریم.
یه راست می برمتون خونمون.
حرفی نزدم، برگشتم نگاهی به ریحانه انداختم اوهم ماتش
برده بود به من.
دستهایم را دراز کردم و اشاره کردم که بیاید بغلم. اوهم
سریع از صندلیش پایین امدو پرید توی بغلم و یهو بی هوا
گفت:
–مامان.
از این کلمه هم خجالت کشیدم، هم خوشم آمد، ریحانه را
داشتن، لذت بخش است.
با حرف ریحانه، کمیل هم یک لحظه زل زد به من و حیران شد،
ولی حرفی نزد و به روبرو خیره شد.
سر ریحانه راروی شانهام گذاشتم و شروع کردم به نوازش
کردنش، اوهم بی حرکت باگوشهی چشمش نگاهم می کرد.احساس......
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
مجٰـانینُالحُـسَّین(؏)
🔹امروز شنبه مختص به پیغمبر اکر (صلی الله علیه وآله ) است . 🔹تاریخ و مکان ولادت : نامشخص؛ بازهای م
🔸تاریخ شهادت پیامبر اکرم :
پیامبر اکرم(ص) در روز دوشنبه، 28صفر سال 11هجری قمری و به قول مشهور عامّه در دوازدهم ربیعالاول همان سال، رحلت کرد. شیخمفید مینویسد: «پیامبر در روز دوشنبه، بیستوهشتم صفر سال یازدهم هجری رحلت فرمود و در این هنگام شصتوسه سال داشت.
🔸چگونگی شهادت آن :
درباره چگونگی مرگ پیامبر (ص) و نیز تاریخ شهادت آن حضرت، در میان نویسندگان و مورخان اختلاف است. برخی نویسندگان، فقط به بیان این جمله اکتفا کردهاند که پیامبر (ص) بیمار شد و از دنیا رفت. در کتابهای تاریخی، نقل شده است که یهودیان چندین مرتبه تصمیم گرفتند پیامبر اکرم(ص) را به شهادت برسانند ولی هربار جبرئیل، پیامبر (ص) را از این توطئه آگاه میکرد و یهودیان به مقصود خود نمیرسیدند. در پایان جنگ خیبر نیز گروهی از بزرگان قوم یهود، زینب، دختر حارث را که از اشراف یهود بود و پدر، برادر و شوهرش را از دست داده بود، تحریک کردند تا شاید به مقصود خود که نابودی رسول خدا(ص) و در نتیجه، نابودی دین تازهتأسیس اسلام بود، برسند. اگرچه این عمل به شهادت فوری آن حضرت نینجامید ولی موجب مسمومیت آن حضرت شد و سرانجام در درازمدت، به شهادت آن حضرت انجامید.
آرامگاه : مسجدالنبی ، مدینه
3.43M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔅 تِلْكَ حُدُودُ اللَّهِ ۚ وَمَنْ يُطِعِ اللَّهَ وَرَسُولَهُ يُدْخِلْهُ جَنَّاتٍ تَجْرِي مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهَارُ خَالِدِينَ فِيهَا ۚ وَذَٰلِكَ الْفَوْزُ الْعَظِيمُ ﴿۱۳﴾
🔸 اینها اوامر و احکام خداست، و هر کس پیرو امر خدا و رسول اوست او را به بهشتهایی درآورد که در زیر درختانش نهرها جاری است و آنجا منزل ابدی مطیعان خواهد بود، این است سعادت و فیروزی عظیم.
🔅 وَمَنْ يَعْصِ اللَّهَ وَرَسُولَهُ وَيَتَعَدَّ حُدُودَهُ يُدْخِلْهُ نَارًا خَالِدًا فِيهَا وَلَهُ عَذَابٌ مُهِينٌ ﴿۱۴﴾
🔸 و هر که نافرمانی خدا و رسول او کند و تجاوز از حدود و احکام الهی نماید او را به آتش درافکند که همیشه در آن (معذّب) است و همواره در عذاب خواری خواهد بود.
💭 سوره: نساء
8.43M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔅 وَلِمَنْ خَافَ مَقَامَ رَبِّهِ جَنَّتَانِ ﴿۴۶﴾
🔸 و هر که از مقام (قهر و کبریایی) خدایش بترسد او را دو باغ بهشت خواهد بود.
🔅 فَبِأَيِّ آلَاءِ رَبِّكُمَا تُكَذِّبَانِ ﴿۴۷﴾
🔸 (الا ای جنّ و انس) کدامین نعمتهای خدایتان را انکار میکنید؟
🔅 ذَوَاتَا أَفْنَانٍ ﴿۴۸﴾
🔸 در آن دو بهشت انواع گوناگون میوهها و نعمتهاست.
🔅 فَبِأَيِّ آلَاءِ رَبِّكُمَا تُكَذِّبَانِ ﴿۴۹﴾
🔸 (الا ای جنّ و انس) کدامین نعمتهای خدایتان را انکار میکنید؟
🔅 فِيهِمَا عَيْنَانِ تَجْرِيَانِ ﴿۵۰﴾
🔸 در آن دو بهشت دو چشمه آب (تسنیم و سلسبیل) روان است.
💭 سوره: الرحمن
1.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✨ أحْسِنوا لِباسَكُم، و أصْلِحوا رِحالَكُم، حتّى تَكونوا كأنَّكُم شامَةٌ في النّاسِ
🔅 لباس خوب بپوشيد و خانه هايتان را آباد كنيد تا در ميان مردم مانند خالِ رخساره باشيد
📚 کنزالعمال
5.94M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 #کلیپ «ما برای امام زمان باید چکار کنیم؟»
👤 استاد #رائفی_پور
مجٰـانینُالحُـسَّین(؏)
❓#کجای_قصهی_ظهوری؟! 6⃣1⃣ قسمت شانزدهم ✍ تبسمی کرد و گفت: بازم از این منتظرا داری یا نه؟! جرقه
❓#کجای_قصهی_ظهوری؟!
7⃣1⃣ قسمت هفدهم
✉️ پرسیدم: چرا زهرا اینوری میره؟! اینجوری که راهش دور میشه!
پرسید: نکنه آلزایمر داری سیّد؟!
مستأصل گفتم: نمیدونم، شاید! یه وقتایی خیلی چیزا یادم میره.
در حالی که با حمید، آروم پشتِ سر زهرا راه افتادیم، گفت: پارسال زهرا واست پیام گذاشت، پیامش را باز کردی، اما نخوندی. گذاشتی واسه بعد، اما یادت رفت.
با تعجب گفتم: وای... الان یادم اومد! راست میگی! حالا چی نوشته بود؟!
حمید گفت: دوست دارم تو اول از زهرا بگی، بعد من!
🔆 گفتم: زهرا از همون روزای اول، عاشق شنیدن خاطره و داستان در مورد خدا و اهل بیت بود. منم وقتی نگاه مشتاقش رو میدیدم، مجاب شدم با تشویق، اونو اهل نماز کنم. متأسفانه خیلیا توی روستاشون اهل نماز نبودن. ماه رمضان هم بساط ناهار خیلیا پهن بود. زهرا توی خونهشون، تنهایی نماز میخوند، تنهایی واسه سحری بلند میشد و تنهانفری بود که با چادر میاومد مدرسه! یه بار بهم گفت: بابام از شهر، غذا خریده بود. گفت: زودتر بخورین تا از دهن نیفته! اولین قاشق رو که بالا آوردم، اذون دادن. لب به غذا نزدم و واسه نماز بلند شدم. بابا گفت: غذات از دهن میافته دختر! گفتم: خدا از قلبم نیفته بابا!
📿 حمید چنان با اشتیاق گوش میداد که به زهرا حسودیم شد. این اولین بار بود که نگاه حمید رو اینقدر مشتاق میدیدم. حمید گفت: خبر داری زهرا نماز شب میخونه؟ خبر داری تموم فکر و ذکرش دعا برا فرج مولاست؟ خبر داری چقدر واسه چادرش از بچههای دبیرستان متلک شنیده و شبا با ما دردِ دل کرده و ازمون خواسته هواشو داشته باشیم؟ هیچ میدونی چرا همیشه از اینجا میره و راهش رو دور میکنه؟
💣 دهنم باز مونده. زیر بمباران جملات، دارم داغون میشم. میدونستم زهرا خوبه، اما نه تا این حد! با کنجکاوی گفتم: خوش به حالش که شما هواشو دارین. قصهٔ این راه دور چیه؟
گفت: اون راه نزدیک، از یه کوچه خلوت میگذره که پاتوق پسراس! کلی پیام و طرح دوستی و گناه اونجا اتفاق میافته! همکلاسیهای زهرا، بارها بهش پیشنهاد دوستی با پسرا رو دادن! اما اون محکمتر از این حرفاس! حاضره راشو دور کنه، اما فرصت واسه گناه کردن رو نه به خودش بده، نه به دیگرون!
🇮🇷 بعد ادامه داد: میبینی آقا معلم! تو گفتی، اون عمل کرد! تصمیم گرفته توی آینده طراح لباس بشه تا بتونه واسه بانوان کشورش، طرح پوشیده و امامزمانپسند بزنه. میگه این همه سختیها رو فقط به عشق لبخند رضایت امام زمانه داره تحمل میکنه. از این دست بچهها و رفقا داری سیّد جان؟!
🗣 ادامه دارد...
📖 #داستان_کوتاه