8.43M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔅 وَلِمَنْ خَافَ مَقَامَ رَبِّهِ جَنَّتَانِ ﴿۴۶﴾
🔸 و هر که از مقام (قهر و کبریایی) خدایش بترسد او را دو باغ بهشت خواهد بود.
🔅 فَبِأَيِّ آلَاءِ رَبِّكُمَا تُكَذِّبَانِ ﴿۴۷﴾
🔸 (الا ای جنّ و انس) کدامین نعمتهای خدایتان را انکار میکنید؟
🔅 ذَوَاتَا أَفْنَانٍ ﴿۴۸﴾
🔸 در آن دو بهشت انواع گوناگون میوهها و نعمتهاست.
🔅 فَبِأَيِّ آلَاءِ رَبِّكُمَا تُكَذِّبَانِ ﴿۴۹﴾
🔸 (الا ای جنّ و انس) کدامین نعمتهای خدایتان را انکار میکنید؟
🔅 فِيهِمَا عَيْنَانِ تَجْرِيَانِ ﴿۵۰﴾
🔸 در آن دو بهشت دو چشمه آب (تسنیم و سلسبیل) روان است.
💭 سوره: الرحمن
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨ أحْسِنوا لِباسَكُم، و أصْلِحوا رِحالَكُم، حتّى تَكونوا كأنَّكُم شامَةٌ في النّاسِ
🔅 لباس خوب بپوشيد و خانه هايتان را آباد كنيد تا در ميان مردم مانند خالِ رخساره باشيد
📚 کنزالعمال
5.94M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 #کلیپ «ما برای امام زمان باید چکار کنیم؟»
👤 استاد #رائفی_پور
✿مَجٰـانینُالحُـسَّین(؏)
❓#کجای_قصهی_ظهوری؟! 6⃣1⃣ قسمت شانزدهم ✍ تبسمی کرد و گفت: بازم از این منتظرا داری یا نه؟! جرقه
❓#کجای_قصهی_ظهوری؟!
7⃣1⃣ قسمت هفدهم
✉️ پرسیدم: چرا زهرا اینوری میره؟! اینجوری که راهش دور میشه!
پرسید: نکنه آلزایمر داری سیّد؟!
مستأصل گفتم: نمیدونم، شاید! یه وقتایی خیلی چیزا یادم میره.
در حالی که با حمید، آروم پشتِ سر زهرا راه افتادیم، گفت: پارسال زهرا واست پیام گذاشت، پیامش را باز کردی، اما نخوندی. گذاشتی واسه بعد، اما یادت رفت.
با تعجب گفتم: وای... الان یادم اومد! راست میگی! حالا چی نوشته بود؟!
حمید گفت: دوست دارم تو اول از زهرا بگی، بعد من!
🔆 گفتم: زهرا از همون روزای اول، عاشق شنیدن خاطره و داستان در مورد خدا و اهل بیت بود. منم وقتی نگاه مشتاقش رو میدیدم، مجاب شدم با تشویق، اونو اهل نماز کنم. متأسفانه خیلیا توی روستاشون اهل نماز نبودن. ماه رمضان هم بساط ناهار خیلیا پهن بود. زهرا توی خونهشون، تنهایی نماز میخوند، تنهایی واسه سحری بلند میشد و تنهانفری بود که با چادر میاومد مدرسه! یه بار بهم گفت: بابام از شهر، غذا خریده بود. گفت: زودتر بخورین تا از دهن نیفته! اولین قاشق رو که بالا آوردم، اذون دادن. لب به غذا نزدم و واسه نماز بلند شدم. بابا گفت: غذات از دهن میافته دختر! گفتم: خدا از قلبم نیفته بابا!
📿 حمید چنان با اشتیاق گوش میداد که به زهرا حسودیم شد. این اولین بار بود که نگاه حمید رو اینقدر مشتاق میدیدم. حمید گفت: خبر داری زهرا نماز شب میخونه؟ خبر داری تموم فکر و ذکرش دعا برا فرج مولاست؟ خبر داری چقدر واسه چادرش از بچههای دبیرستان متلک شنیده و شبا با ما دردِ دل کرده و ازمون خواسته هواشو داشته باشیم؟ هیچ میدونی چرا همیشه از اینجا میره و راهش رو دور میکنه؟
💣 دهنم باز مونده. زیر بمباران جملات، دارم داغون میشم. میدونستم زهرا خوبه، اما نه تا این حد! با کنجکاوی گفتم: خوش به حالش که شما هواشو دارین. قصهٔ این راه دور چیه؟
گفت: اون راه نزدیک، از یه کوچه خلوت میگذره که پاتوق پسراس! کلی پیام و طرح دوستی و گناه اونجا اتفاق میافته! همکلاسیهای زهرا، بارها بهش پیشنهاد دوستی با پسرا رو دادن! اما اون محکمتر از این حرفاس! حاضره راشو دور کنه، اما فرصت واسه گناه کردن رو نه به خودش بده، نه به دیگرون!
🇮🇷 بعد ادامه داد: میبینی آقا معلم! تو گفتی، اون عمل کرد! تصمیم گرفته توی آینده طراح لباس بشه تا بتونه واسه بانوان کشورش، طرح پوشیده و امامزمانپسند بزنه. میگه این همه سختیها رو فقط به عشق لبخند رضایت امام زمانه داره تحمل میکنه. از این دست بچهها و رفقا داری سیّد جان؟!
🗣 ادامه دارد...
📖 #داستان_کوتاه
ali-fani-8.mp3
21.06M
🌸دعــــــــــاۍعــــــــــــــــــــــھد🌸
صبحٺ بخیر آقاۍ مݩ
آقاۍ دݪتنگۍ💔
صبحٺ بخیر آقاۍ مݩ
آقاۍ تنهایۍ💔
قرارصبحگاھےموݩ💕:)
العجݪالعجݪیآصاحبالزماݩ
🍀