🔹نحوه و تاریخ شهادت :
امام رضا (ع) توسط مأمون عباسی و به وسیله سم، مسموم شدند و در ۳۰ صفر سال ۲۰۳ قمری به شهادت رسیدند. به گزارش خبرنگار انجمن قیر ایران؛ شهادت امام رضا (ع) بنا به قول مشهور در بین شیعه، در روز ۳۰ صفر سال ۲۰۳ هجری قمری واقع گردیده است. آن حضرت توسط مأمون، خلیفه عباسی و با خورانده شدن سم به شهادت رسیدند
🔹مرقد: مشهد
مهدی دانشمند - امام زمانت رو به چی میفروشی.mp3
1.94M
🎧🎧
⏩ امام زمانت رو به چی میفروشی ...
🎙 استاد مهدی دانشمند
#عصر_هجر
♥️📌"𝐉𝐎𝐈𝐍↴
https://eitaa.com/MajaninalHossein
🌼🌼🌼🌼🌼
🍂از سیم خار دار نفست عبور کن🍂
#پارت_۲۲۷
برسم و ما شرایطمان باهم جورنیست، کنترلم را از دست دادم
وفریادکشیدم. واقعا این آهنگ حال بدم را بدتر کرد.
دلم از گرسنگی بهم می پیچید ولی اصال میلی به غذا نداشتم.
حالم بد بود و پیش خودم فکر کردم راحیل وقتی حالش بداست،
چطورخودش راتسکین می دهد.
دلم دیوانه وار اورا می خواست.
گوشی را برداشتم و به اسمش زل زدم، برایش نوشتم :
"راحیل، من حالم بده. به جز تو نمی تونم به کس دیگه ایی
فکر کنم. اگه مشکلت فقط عقایده، باشه، همونجوری میشم که
تو میگی. ما همه مسلمونیم، حاال تو مسائل جزیی با هم اختالف
داریم، اونم هر چی تو بگی. حال َبدم، فقط با یه توجه تو
خوب میشه.کمکم کن".
می دانستم جوابم را نمیدهد ولی بازهم امیدوارانه به
گوشیام خیره بودم.
احساس کردم بغض، پایش رامحکم روی گلویم گذاشته وخیلی بی
رحمانه فشار می دهد ومن چقدر سرسختانه تن به این مبارزه
داده ام .
صدای پیام گوشیام که امد قلبم وتپشهایش هم به کمک بغضم
آمدندوجنگ نابرابری را آغازکردند. بادیدن اسم راحیل روی
گوشیام، برای چند لحظه بی حرکت ماندم باورم نمیشد پیامم
را جواب داده باشد.
حتما دوباره نوشته پیام ندهید.
مایوسانه پیام را باز کردم.
نوشته بود:
–درمان هر حال بدی فقط خداست.
بارها و بارها پیامش را خواندم.
به این فکر کردم که از کی پیش خدا نرفته ام.
شاید از وقتی پدرم فوت شده بود. آن موقع ها آنقدر حالم
بد بود که مدام از خدا می خواستم صبرم بدهد.
بلند شدم وضو گرفتم و از کشو یک سجاده پیدا کردم و سرسجاده
نشستم. از خدا خجالت می کشیدم، خیلی وقت بود که اصال از
یاد برده بودمش. سرم را روی مهرگذاشتم و باتمام وجودصدایش
کردم...خدایا من بد کردم، بد بودم... ولی به لطف تو امید
دارم... خدایا نامیدم نکن...خدایا معجزه کن...خدایا مرا
ببخش...آنقدر این جمله ی آخر را تکرار کردم که باالخره
مغلوب این جنگ شدم واشکهایم که غنیمت این جنگ بودراتقدیم
قلبم کردم.
با صدای بلند با خدارا صدا می کردم... چقدر خوب بود که
در خانه تنها بودم و می توانستم فریاد بزنم.
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼
🍂از سیم خار دار نفست عبور کن🍂
#پارت_۲۲۸
همانجا کنار سجاده دراز کشیدم و چشم هایم را بستم. حس
خوبی داشتم، حس سبکی و آرامش...
نفس عمیقی کشیدم و گوشی را برداشتم تا ازاو تشکر کنم. دلم
می خواست قربان صدقهاش بروم و اعتراف کنم که چقدر دوستش
دارم.
ولی فقط برایش نوشتم:
–ممنون.
چون می دانستم اوخوشش نمی آید از یک نامحرم این حرف
هارابشنود.
همان لحظه از فکرم گذشت، پس درست است که هر دختری خودش
تعیین می کندکه جنس مخالفش چگونه با او برخوردکند.
واقعا این دخترها چه قدرتی دارند.
احساس گرسنگی امانم را بریده بود، احساس کردم دیگر می
توانم غذا بخورم، حالم بهتر شده بود. سراغ غذایی که مامان
پخته بود رفتم و شروع به خوردن کردم.
ناخوداگاه این سوال به ذهنم خطور کرد که چرا وقتی آهنگ
را گوش کردم حالم بدتر شد، ولی وقتی با خدا حرف زدم با
اینکه گریه هم کردم حالم بهتر شد و سبک شدم؟
یاد اولین روزی افتادم که راحیل زیر باران مانده بودو من
با اصرار سوارش کردم، گفت: هر موزیکی را نباید گوش کرد.
حتی در خواب هم نمی دیدم که یک روز عاشق دختری با تیپ و
اعتقادات راحیل بشوم. ولی االن آنقدر شیفتهاش هستم که
حاضرم هر کاری بکنم تا بدستش بیاروم.
*راحیل*
از وقتی آرش را با آن حال جلو درخانه دیده بودم، به این
فکر می کردم که چطور می توانم کمکش کنم.
بخصوص وقتی سعیده برایم تعریف کرد که چقدر منتظر مانده
بوده تا با او حرف بزند و از طریق سعیده حرفش رابه من
برساند.
از این که به خاطر من آن همه غروروتکبرش را زیر پا گذاشته
بود، برایم عجیب بود. چون من خیلی قبلتر هم متوجه آرش شده
بودم و تیپ و مودب بودنش برایم جالب بود. گرچه هیچ وقت
هم کالمش نشدم و اوهم متوجه ی من نبود. ولی مودب بودن هر
کسی برایم باارزش بود.
مامانم همیشه می گوید:
–ادب بهترین سرمایه است.
دلم می خواست کاری براش انجام دهم.
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
✿مَجٰـانینُالحُـسَّین(؏)
❓#کجای_قصهی_ظهوری؟! 0⃣2⃣ قسمت بیستم ⛅️ حرفاش بارها توی ذهنم بالا و پایین میشد. از مراسم زدیم بی
❓#کجای_قصهی_ظهوری؟!
1⃣2⃣ قسمت بیست و یکم
🔇 بحث بالا گرفت. هیچکس چشم دیدن هیأت دیگه رو نداشت. مرتضی گفت: بچهها یه پیشنهاد دارم! بیایم امسال همه دستهجات رو یکی بکنیم. اینجوری عظمت عزاداری زیاد میشه و اختلافات تموم میشه.
آنچنان به مرتضی تاختند و کلی دلیل ریز و درشت آوردن! مثلاً اینکه هیئات محلات، رقیب ما هستن، مگه یادتون نیست اونا پارسال با ما چیکار کردن؟ ما آبمون با اونا توی یه جوب نمیره!
مرتضی ساکت شد؛ درست مثل من، درست مثل حمید... هوای داخل هیأت، سنگین شده بود. احساس خفگی میکردم.
🌷 زدیم بیرون، کلی حرف و گلایه واسه زدن داشتم، اما خجالت میکشیدم از حمید، از تموم شهدا که عکسهای قشنگشون روی تابلوی هیأت قاب گرفته شده بود، از صاحب عزا، از مادر سادات...
حمید با صدای گرفته گفت: چقدر حالت گرفت وقتی دیدی ما هیأتیها هنوز کار گروهی و تشکیلاتی بلد نیستیم؟ چقدر غصه خوردی هنوز به جای رفاقت، رقابت داریم؟ چشم دیدن همدیگه رو نداریم؟!
نفسمو بیرون دادم و گفتم: اگه یه دل سیر بشینم زار بزنم، گریه کنم، خدایی جا داره! چون دشمن در خباثت خودش متحده، اما ما در مسیر حق دچار چنددستگیِ این هیأت و اون هیأت هستیم.
🤲 حمید چیزی گفت که تنم لرزید.
- سیّد! یه لحظه فکر کن امامزمان همه این اتفاقات رو از نزدیک داره میبینه، دلش رو به این جوونا خوش کرده، به این هیأتیها، به این مسجدیها، اونوقت وقتی این اختلافات رو میبینه، چقدر غصه میخوره… چقدر دست به دعا برمیداره و واسهمون دعا میکنه… در حالی که ما بیدار نمیشیم و همین رویه رو ادامه میدیم!
🍂 دلم گرفته بود. با اینکه عاشق پاییزم، کنار حمید چیزایی رو دیده بودم که دوست داشتم به عادت دلتنگی روزای پاییز، زیر بارون، بدون چتر قدم بزنم. گاهی قدمزدن و خیسشدن زیر بارون میتونه تسکیندهندهٔ خوبی باشه. دوشادوش حمید، قدمزنان طرف بلوار رفتیم. پر بود از دختر و پسرایی که رو نیمکتها، یه جای دنج گیر آورده بودن و داشتن دل میدادن و قلوه میگرفتن و عابرایی که بیتفاوت سرشون توی گوشی بود و بیخیال عبور میکردند.
🚘 پیرمردی در انتظار ماشین، رو عصاش تکیه داده بود و هیچکس سوارش نمیکرد. اما کمی جلوتر، واسه یه دختر جوون چند تا ماشین، زدن کنار و بوق زدن.
به حمید گفتم: تا حالا اینجوری مسائل رو ندیده بودم. فکر میکردم امامزمان کلی عاشق سینهچاک داره و همهش برام سوال بود: چرا آقامون نیاد؟
هروقت اربعین با رفقا به جاده میزدم، میگفتم: ببین اینجا بالای ۲۲ میلیون عاشق اباعبدالله پای پیاده توی مشایه حرکت میکنن. اینا همهشون عاشق امام زمانن، اما چرا بازم آقا نیومد؟!
🗣 ادامه دارد...
📖 #داستان_کوتاه
یک پارت ازرمان تقدیم نگاهتون 🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
یامادرم حضرت زهرا سلام الله🤍