عشق به شهادت در حسین متبلور بود و دوست داشت به سوریه اعزام و در دفاع از حرم شهید شود اما این امر محقق نشد.
۱۹ سال زندگی مشترک داشت و امروز از او پسری ۱۷ ساله به یادگار مانده که پیرو راه پدرش است و به حسین افتخار می کند.
همسر و پسر این شهید در مصاحبه های خود عنوان کرده اند که حسین آرزویی بزرگتر از شهادت نداشت و آخر هم به آرزوی خود رسید؛ اما داستان آن شب کذایی چه بود و چطور این شهید به آرزوی خود رسید؟
پسرش ارشیا در این باره گفت: پدرم برای دفاع از امنیت جان و مال مردم به فلکه دوم تهرانپارس رفته بود؛ در حین انجام ماموریت اغتشاشگران به دوست پدرم حمله ور می شوند، پدرم به کمک دوستش می رود و وی را نجات می دهد اما اغتشاشگران با مشت و پنجهبوکس از ناحیه پشت سر پدرم را مجروح کردند.
او افزود: پدرم خون ریزی مغزی کرد، به کما رفت و دیگر بازنگشت. پدرم از پشت سر مورد اصابت قرار گرفته بود.
فرزند شهید تقی پور در مورد لحظه شنیدن خبر شهادت پدر هم گفت: رفتم باشگاه وقتی برگشتم خانه، دیدم در باز است و یکی از خالههایم با لباس مشکی در خانه است؛ دیدم میز گذاشتند و روی میز را تزئین کردهاند. به مادرم گفتم چه اتفاقی افتاده که او گفت پدرت مجروح شده. چیزی نگفتم و نشستم ولی من فهمیده بودم.
ارشیا ادامه می دهد: شروع کردم به اشک ریختن. بعد از اینکه فرمانده لشکر و چند تن از دوستان پدر و فرماندههای سپاه به خانه ما آمدند. آنجا فهمیدم که پدرم به شهادت رسیده است.
او در مورد خصایل اخلاقی و شخصیتی و ویژگی ممتاز پدرش تصریح کرد: پدرم رفیق و پشتوانه ام بود؛ هرچه دارم از پدرم دارم. خیلی دلپاک، صاف، صادق و در یک جمله مثل آب زلال بود.
فرزند شهید یادآور شد: من پدرم را به عنوان یک قهرمان یاد می کنم چراکه با دست خالی در آن ماجرا دوستش را نجات می دهد درحالی که اغتشاشگران پنجه بوکس هایی داشتند که بسیار تیز بود و به سر هر انسانی می خورد قطعا سوراخ می کرد.
لحظه شهادت از زبان دوست
سیدمجتبی موسویان دوست شهید تقی پور و کسی که تا لحظات آخر حیات او همراهش بود درباره نحوه مجروح شدن شهید به رسانه ها گفت: من و حسین آقا چند وقتی در بسیج فعالیت داشتیم؛ آن روز کذایی رفته بودیم تهرانپارس تا سردستههای اغتشاشگران را شناسایی کنیم. در آن شلوغی لیدرها را شناسایی کردیم و رفتیم برای دستگیری یکی از آنان. وقتی او را گرفتیم عدهای که در دستهایشان پنجه بوکس داشتند از دو طرف ما را گرفتند و حملهور شدند.
او ادامه داد: هفت هشت نفر بودند و به ما حملهور شدند.بچههای یگان صف اغتشاشگران شکستند و به ما رسیدند؛ حسین را آزاد کردیم. بعد از آن یک ساعتی کنارم بود و از نظر ظاهری سرحالتر و بهتر از من به نظر می آمد؛ قرار شد برگردیم مقر که از حال رفتم.