✿مَجٰـانینُالحُـسَّین(؏)
🌺# پارت چهارم 🌺 روایتی که در این زمینه از حکیمه، دختر بزرگوار امام جواد(ع) و عمه امام حسن عسکری (ع)
🌺#پارت پنجم 🌺
حکیمه می گوید: در همین حال، شک و تردید به سراغ من آمد، ولی ناگهان ابومحمد [امام حسن عسکری](ع) از همان جا که نشسته بود، ندا برآورد: ای عمه! شتاب مکن که آن امر نزدیک شده است. حکیمه ادامه می دهد: در حال خواندن سوره های «سجده» و «یس» بودم که نرجس با اضطراب از خواب بیدار شد. من با شتاب پیش او رفتم و گفتم: نام خدا بر تو باد، آیا چیزی احساس کردی؟ گفت: بله، عمه جان. به او گفتم: بر خودت مسلط باش و آرامشت را حفظ کن که این، همان است که به تو گفتم. حکیمه ادامه می دهد: دقایقی کوتاه خواب به سراغ من آمد و در همین زمان بود که حالت زایمان به نرجس دست داد و من به سبب حرکت نوزاد بیدار شدم. جامه را از روی او کنار زدم و دیدم که او اعضای سجده را به زمین گذاشته و در حال سجده است. او را در آغوش گرفتم و با تعجب دیدم که او کاملاً پاکیزه است و از آثار ولادت چیزی بر او نمانده است. در این هنگام، ابومحمد [امام حسن عسکری](ع) ندا برآورد که: ای عمه! پسرم را نزد من بیاور. نوزاد را به سوی او بردم. آن حضرت دستانش را زیر ران ها و کمر او قرارداد و پاهای او را بر سینه خود گذاشت. آنگاه زبانش را در دهان او کرد و دستانش را بر چشم ها و گوش ها و مفاصل او کشید. پس از آن گفت: پسرم! سخن بگو. آن نوزاد زبان گشود و گفت: شهادت می دهم که خدایی جز خدای یکتا نیست و هیچ شریکی برای او وجود ندارد و شهادت می دهم که محمد(ص)، فرستاده خداست. آنگاه بر امیر مؤمنان علی (ع) و دیگر امامان درود فرستاد تا به نام پدرش رسید... ,۱۱
صوت و مناجات دعای بیستم صحیفه سجادیه(دعای مکارم اخلاق)
#مناجاتاهلبیت
التماس دعای فرج✨🙂
✿مَجٰـانینُالحُـسَّین(؏)
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🍃از سیم خار دار نفست عبور کن🍃 #پارت_۱۵۴ –آخه مامانم... حرفم را بریدو گفت : –خودم بهشون
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🍃از سیم خار دار نفست عبور کن🍃
#پارت_۱۵۵
آقای معصومی که متوجه قضیه شد دوباره ماشین را نگه داشت
و گفت:
–ریحانه چیکار کردی؟ بچه رو بدید به من، شما روسریتون
رو درست کنید.
بدون این که نگاهم کند بچه را گرفت و خودش رامشغول بازی
بااو نشان داد تا من راحت باشم.
از کیفم یک سوزن ساده در آوردم تا مثل گیره ی قبلی جلب
توجه نکند. روسری ام رابستم و گفتم:
–بدینش به من.
همانطور که ریحانه را دستم می داد و سرش پایین بود گفت :
–ببخشید، ریحانه جدیدا خیلی شیطون شده.
ــ خواهش می کنم، بچس دیگه.
تا رسیدن به خانه حرفی نزدیم فقط صدای بازی من و ریحانه
بود که سکوت را می شکست.
ترمز کرد و بعد از کلی تشکر کردن گفت:
–میشه چند لحظه پیاده نشید، بعدسریع از ماشین پیاده شد
و از صندوق عقب جعبه ی کادو پیچ شده ایی را آورد و
گفت:
–این مال شماست، هم برای قدر دانی هم عیدی .
باتعجب گفتم :
–آخه من کاری نکردم نیاز به قدر دانی داشته باشه، نمی
تونم ازتون قبول کنم.
با ناراحتی گفت :
–از طرف من و ریحانس بچه ناراحت میشه ها.
بوسه ایی به لپ ریحانه زدم و گفتم:
–شرمنده ام کردید، ممنونم
.🍃به _قلم_لیلا_ فتحی_پور🍃
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🍃از سیم خار دار نفست عبور کن🍃
#پارت_۱۵۶
وقتی خانه رسیدم، بازهم مادر و اسرا نبودند و برایم
یادداشت گذاشته بودند.
چادرم را از سرم کشیدم و فوری بستهی کادو پیچ را باز
کردم. با دیدن چیزی که داخلش بود، تعجب کردم.
جعبه ایی داخلش بود که با پارچه مخملی مشگی رو کش، و
دورش با روبان پهن قرمز بسته شده بود. روی در جعبه، با
همان روبان یک پاپیون نصب بود. خیلی فانتزی و شیک. "آخه
این که نیاز به کادو کردن نداشت".
شاید نمی خواسته جعبه مشخص باشد.
با احتیاط در جعبه راباز کردم و بادیدن گلهای رز قرمزی
که سطح جعبه را پوشانده بود گل از گلم شکفت.
بین گلهای قرمز با چند تا گل سفید اول اسم من نوشته شده
بود و میان گلها یک جعبه ی کوچیک بود.بازش که کردم از
ذوق می خواستم گوشی را بردارم و حسابی تشکر کنم ولی
خودم را کنترل کردم.
یک زنجیر و پالک زیبا که روی پالک آیه ی وان یکاد نوشته
شده بود. رفتم جلو آینه تا روی گردنم امتحان کنم، در
لحظه پالک چرخید و چشمم افتاد به پشت پالک انگار چیزی
نوشته شده بود.
وقتی برگرداندم با سیاه قلم حک شده بود، "تولدت مبارک."
همانجا خشکم زد، سرچی درمغزم کردم یادم افتاد دو روز
دیگر تولدم است.
از تعجب چشمهایم اندازه ی گردو شده بود.
یعنی او از کجا فهمیده بود.
از آویزان کردن گردن بند منصرف شدم و همانجا نشستم و به
فکر رفتم.
چقدر ظرافت و لطافت دراین کادو بود.
نمی دانم چه مدت آنجا نشسته بودم و در افکارم غرق بودم
که با صدای اذان گوشیام به خودم امدم و چقدر خدا را شکر
کردم که هنوز مادر واسرا نیامده اندو راحت می توانستم
افطار کنم
🍃به _قلم_لیلا_ فتحی_پور🍃
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨ عِزُّ الْمُؤْمِنِ غِناه عَنِ النّاسِ
🔅 عزّت و شخصیّت مؤمن در بی نیازی و طمع نداشتن به مال و زندگی دیگران است
📚 تحف العقول