🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🍃از سیم خار دار نفست عبور کن🍃
#پارت_۱۸۱
چند دقیقه به سکوت گذشت. صدای سعیده سکوت را شکست که
پرسید :
–راستی دانشگاه چرا نرفتیند؟ نزدیک تعطیالته باز
پیچوندید؟
سوگند نیم نگاهی به من کردو گفت:
–اولش قرار نبود بپیچونیم. بعدا قرار شد.
سعیده مرموزانه نگاهم کردو گفت:
–چشم خاله دور باشه راحیل، خلافت سنگین شده ها...
وقتی داخل باغ شدیم از آن همه سر سبزی و زیبایی ذوق
کردم.
با این که هنوز اسفند ماه بود ولی اینجا سبز بود. انگار
اینجا زودتر بهار رسیده بود. اصلا جا چهارفصل بود.
برعکس دل من که فصلی به جزپاییز نداشت.
لیدر، ما و چند نفر که با گروه ما همراه شده بودند را
راهنمایی کردو در مورد گیاهها و گل های متنوع توضیح
داد. در موردفصل گل دهی بوته هایی که هنوز گلی نداشتند
توضیح داد.
حتی طرح آب نما ها و حوضچه های کشورهای مختلف بر اساس
فرهنگ هر کشور، ساخته شده بود.
به نظرم زیباترین فضا سازی باغ، متعلق به ایران و چین
بود.
ولی از نظر سوگند، ایران و مدیترانه جالب تربودند.
سعیده هم بی تفاوت می گفت :
–همشون قشنگ هستند.
قسمتی از باغ آبشار مصنوعی درست شده بود که به قول
سعیده برای عکس انداختن جان می داد.
گوشیام را در آوردم و چند تا عکس تکی و سه تایی
انداختی
🍃به _قلم_لیلا_ فتحی_پور🍃
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
✿مَجٰـانینُالحُـسَّین(؏)
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🍃از سیم خار دار نفست عبور کن🍃 #پارت_۱۸۱ چند دقیقه به سکوت گذشت. صدای سعیده سکوت را شکس
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🍃از سیم خار دار نفست عبور کن🍃
#پارت_۱۸۲
تا خواستم دوباره داخل کیفم بیندازمش، زنگ خورد.
با دیدن شماره آرش بی حرکت، مبهوت گوشیام شدم.
سعیده و سوگند فوری خودشان را به من رساندند و به صفحه
ی گوشیام خیره شدند.
سعیده گفت:
–خب جواب بده.
سوگند با صدای بلندتری گفت :
–نه، جواب ندیا. ولش کن.
سعیده با تعجب نگاهش کردو گفت :
–وا آخه چرا؟
–آخه تو خبر نداری جواب نده بهتره دیگه، طرف بی خیال
میشه.
ــشاید یه کاری چیزی داشته باشه.
ــ نه کاری نداره، حاال برات تعریف می کنم.
باالخره صدای گوشیام قطع شدو
سوگند اشاره ایی کردو گفت:
–خاموشش کن.
ــ آخه یه وقت مامانم زنگ میزنه، نگران میشه.
ــ پس یه ساعت خاموشش کن، بعد دوباره روشن کن.
هرکدام ازانگشتهایم دیگری رابه جلوهل می دادتا داوطلب
این فاجعه باشند. شاید نمی خواستندشرمنده ی دل شوند.
درآخرانگشت شصت بود که مثل همیشه مقتدرانه این حرکت
انتحاری راانجام داد. گشتن باغ دو ساعتی طول کشید.
لیدر رفت و گفت :
–هر چقدر دوست دارید می تونید بمونید.
🍃به _قلم_لیلا_ فتحی_پور🍃
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🍃از سیم خار دار نفست عبور کن🍃
#پارت_۱۸۳
زودگوشیام رابه بهانه ی عکس انداختن ازکیفم برداشتم
وروشنش کردم.
هنوز چندتا عکس اززیباییهای آنجا راثبت نکرده بودم که
دوباره زنگ خورد.
این بار سارا بود.
جواب دادم.
ــ سالم سارا.
ــ سالم دختر،کجایی تو؟
اگرمی گفتم اینجا بین گیاههای رنگ و وارنگ دروغ بود، چون
بعد از زنگ آرش من دیگراینجا نبودم، جایی دورتر، بین
بچه ها، پشت صندلی، ردیف اول کلاس، وسعی درکنترل چشم
هایم بودم.
*آرش*
از این که گوشیاش را جواب نداد ناراحت شدم. دوستش سوگند
هم غیبش زده بود.
پیش سارارفتم وسراغشان را گرفتم.
سارا گفت :
–امروز با سوگند کلاس داشتم ولی نیومده.
باتعجب گفتم :
–خودم دیدمش تو محوطه دانشگاه.
سارا هم برایش عجیب بود، گفت :
–خب شاید راحیل نیومده اونم برگشته، شایدم باهم جایی
رفتند.
حالا مگه چی شده؟
خودم را خیلی خونسرد نشان دادم و گفتم:
– هیچی با خانم رحمانی کار داشتم.
🍃به _قلم_لیلا_ فتحی_پور🍃
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
✿مَجٰـانینُالحُـسَّین(؏)
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🍃از سیم خار دار نفست عبور کن🍃 #پارت_۱۸۳ زودگوشیام رابه بهانه ی عکس انداختن ازکیفم برداشتم
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🍃از سیم خار دار نفست عبور کن🍃
#پارت_۱۸۴
خب بهش زنگ بزن.
نخواستم بگویم زنگ زده ام، جواب نداده برای همین گفتم:
–آخه شاید خوشش نیاد، اخالقش رو که می دونی، میشه تو زنگ
بزنی و ازش بپرسی میاد یانه؟
انگاراز درخواستم خوشش نیامد، خیلی بی رغبت گفت:
–آخه االن استاد میاد بزار بعد از کالس تماس می گیرم.
ــ باشه فقط میشه پیش خودم باهاش تماس بگیری.
با تعجب نگاهم کرد.
–خب اگه کارت خیلی واجبه همین االن تماس بگیرم؟
ــ نه عجله ایی ندارم، یه امانتی پیشم داشت خواستم بهش
بدم.
خیلی مشکوک نگاهم کرد وبیحرف رفت.
چه دروغ شاخ داری، عجله داشتم برای شنیدن صدایش،
جویاشدن احوالش، امان از این فاصله های اجباری...
سر کالس اصال متوجه حرف های استاد نشدم. چشم هایم بین
استادو ساعت مچی ام می چرخید. این عقربه ها برای
جلورفتن رشوه می خواستند. انگارگاهی دست به کمرزل می
زدندبه من وازحرکت می ایستادند و من کاری جز خط ونشان
کشیدن برایشان بلد نبودم .
باالخره به هر جان کندنی بود کالس تمام شد ومن دست پاچه
فقط می خواستم زودتر سارا را پیدا کنم. اما نبود
نشستم روی نیمکت وسرم را بین دستهایم گرفتم.
باصدای بهاره سرم رابلندکردم.
–کشتیات غرق شده؟
ــ بهار میشه بری سارارو پیدا کنی؟
ــ چیکارش داری؟
ــ با اخم نگاهش کردم و گفتم :
🍃به _قلم_لیلا_ فتحی_پور🍃
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🍃از سیم خار دار نفست عبور کن🍃
#پارت_۱۸۵
خودش می دونه.
پشت چشمی نازک کردو گفت:
–خیلی خوب بابا، بداخالق.
طولی نکشیدکه سارابالایی سرم بودومن نتوانستم عصبانی نشوم.
–حالا من یه بار ازت یه کار خواستما.
ــ ببخشید، کال یادم رفته بود. الان بهاره گفت امدم دیگه.
بعدفوری موبایلش را درآوردو شماره گرفت.
استرس گرفته بودم، می ترسیدم موقع صحبت با من گوشی را
قطع کند و ضایع شوم. نمی دانستم از نظر او کار درستی می
کنم یانه.
شاید نباید روِش بی محلی را ادامه می دادم کارساز که
نبودهیچ، همه چیز را هم خراب کرد.
با صدای سارا که به راحیل می گفت :
–من باهات کار نداشتم...یهو از جایم بلند شدم و گوشی را
از دستش گرفتم و دور شدم.
ــ سالم راحیل خانم.
مکثی کردوبا صدایی که به زور می شنیدم جواب داد. کمی
صدایم را بالا بردم و گفتم :
–چرا جواب تلفنم رو ندادی؟ چرا نیومدی دانشگاه؟
صدای نفس هایش را می شنیدم، نفس عمیقی کشیدم وبا صدای
نرمتری گفتم:
–از دست من ناراحتی؟
اگه از دست من دلخوری، معذرت می خوام .
بازهم جوابم سکوت بود.
ــ راحیل.
مهربان ترادامه دادم.
🍃به _قلم_لیلا_ فتحی_پور🍃
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
✿مَجٰـانینُالحُـسَّین(؏)
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🍃از سیم خار دار نفست عبور کن🍃 #پارت_۱۸۵ خودش می دونه. پشت چشمی نازک کردو گفت: –خیلی خوب
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🍃از سیم خار دار نفست عبور کن🍃
#پارت_۱۸۶
فردا میای دانشگاه؟ اگه نمیای، پس الان بیا همون بوستان
پشت دانشگاه. همونجا که قبال با هم حرف زدیم. من
منتظرتم، می شینم اونجا تا بیای.
اینبار من هم سکوت کردم و منتظر شدم تا حرفی بزند. حتی
صدای نفس هایش هم برایم آرامش داشت.
چشم هایم را بستم و گوشم را به صدای نفس هایش سپردم.
باالخره سکوت را شکست وبا صدای بغض داری گفت :
–من کار دارم تا بعد از تعطیلات نمیام دانشگاه.
بعد صدایش جدیت به خودش گرفت وادامه داد :
–در ضمن ما با هم حرف زدیم و منم جوابم رو به شما دادم،
دیگه دلیلی نداره بهم زنگ بزنید یا بخواهید من رو
ببینید.
هرکدام از کلماتش خراشی میشدبرروی قلبم.
انگار صدایی که از حلقم درامد دست خودم نبود.
ــ راحیل...
خیلی سردتر از قبل گفت :
–آقا لطفا منو با اسم کوچیکم صدا نکنید. خداحافظ.
صدای بوق ممتد گوشی انگار پتکی بود برسرم.
سارانزدیکم آمدومن بدونه این که برگردم، گوشی را به
طرفش دراز کردم وبعداز تشکر، ازاو، وَازخودم فاصله گرفتم.
دیگر سر کلاس نرفتم. شایدنشستن روی نیمکت بوستانی که قبال
اوهم آنجا نشسته بود، می توانست قلبم را التیام دهد.
چقدر دلم برایش تنگ بود.
وقتی به این فکر کردم که صدایش بغض داشت نور امیدی در
دلم روشن شد، پس او هم به من حسی دارد. ولی با یادآوری
سردی حرف هایش، مردد شدم.
نگاههایش، هیچ وقت سرد نبودند، اما کاملش...
🍃به _قلم_لیلا_ فتحی_پور🍃
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🍃از سیم خار دار نفست عبور کن🍃
#پارت_۱۸۷
آنقدر آنجا نشستم و فکرو خیال کردم که وقتی به خودم
امدم دیدم نزدیک غروب است، حدس می زدم که راحیل نیاید،
ولی نمی خواستم قبول کنم، بلند شدم تا کمی قدم بزنم
پاهایم ازسرماخشک شده بود. همانطور که قدم میزدم به این
فکر کردم که :
"اگر به هر دختری دردانشگاه پیشنهاد ازدواج می دادم
ازخوشحالی بال درمی آورد. انوقت راحیل... اصال فکرش راهم
نمی کردم راحیل اینقدر سخت گیر باشد. و در این حد تابع
معیارهاش. دالیلش را نمی توانستم درک کنم. و همین طور،
نمی توانستم فراموشش کنم. من همانجا کنار همان نیمکت
تصمیم گرفتم که به دست بیارمش...
*راحیل*
وقتی تلفن را قطع کردم، با چشم های میخ شده ی سعیده و
سوگند روی صورتم روبرو شدم. خیلی خونسرد از کنارشان رد
شدم و گفتم:
–بیایید دیگه.
فقط خدا می دانست زخم صدایش چه آشوبی دردلم به پاکرد.
چقدرسخت است دلت گرم باشدمثل کوره ولی زبانت سردباشدمثل
یخ، تیزباشدمثل تیغی که فقط به قصددل بریدن حرکت کند.
این دیدارهای هر روزه ی دانشگاه، بد عادتم کرده بود.
صدای فریادسعیده همانند سوت ترمز قطار ایست سختی به
فکروخیالم داد.
ــ ماشین رو اینور پارک کردم، کجا میری؟
باچشم های گردشده نگاهش کردم.
–سعیده جان آرومتر، چراداد می زنی؟
–اونجور که توغرق بودی، برای نجات دادنت چاره ی دیگه
ایی نداشتم.
وقتی ماشین راه افتاد، سوگند گفت :
🍃به _قلم_لیلا_ فتحی_پور🍃
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
✿مَجٰـانینُالحُـسَّین(؏)
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🍃از سیم خار دار نفست عبور کن🍃 #پارت_۱۸۷ آنقدر آنجا نشستم و فکرو خیال کردم که وقتی به خودم
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🍃از سیم خار دار نفست عبور کن🍃
#پارت_۱۸۸
–من رو مترو پیاده کن.
ازاو خواستم که ناهار راباهم باشیم.
لبخندی زدو گفت :
–نه دیگه، خیالم از طرف تو راحت شد.برم خونه که کلی کار
خیاطی دارم.
توام اون بلوزه که الگوش رو کشیدی رو برش بزن، فردا
بیارش ببینم.
بعد از پیاده شدن سوگند، سعیده پرسید: –چطوری تونستی
باهاش اونجوری حرف بزنی...زدی داغونش کردی که...
اصال حرف آرش که به میان می آیدجمعیتی ازخونهای بالتکلیف
دربدنم برای رساندن خودشان به صورتم صف می کشند.
–نمیدونم. یعنی خیلی بد حرف زدم؟
لبهایش رو بیرون دادو سرش را کج کردو گفت:
– خیلی که نه. فقط با این ماشین کوچیک ها هستن، سبک وزن
ها، اسمشون چیه؟ آهان مینی ماینرا، با اونا از روش رد
شدی.
ــ شاید می خواستم هم اون بِبُره هم من.
ــ زیر چشمی نگاهم کردو گفت:
–االن تو بریدی؟
دوباره این بغض تمام وابستگانش رابه طرف شاهراه گلویم
گسیل کردومراواداربه سکوت کرد.
–ازقیافت معلومه چقدربریدی...به خودت زمان بده راحیل.
کمکم. یهو که نمیشه، رَوِشت هم اشتباهه، هم سخت.
به نظر من می رفتی می دیدیش، براش توضیح می دادی،
اینجوری واسه اونم بهتر بود، شاید قانع میشد و راحت تر
قبول می کرد.
بالاخره مغلوب اقوام بغض شدم و اشکم سرازیرشد.
🍃به _قلم_لیلا_ فتحی_پور🍃
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🍃از سیم خار دار نفست عبور کن🍃
#پارت_۱۸۹
–قبال حرف زدیم، اون اصال نمی تونه حرف هام رو درک کنه،
بعدشم، هر چی بیشتر همدیگر رو ببینیم بدتره.
این حرف ها را می زدم ولی دلم حرفهای سعیده راتاییدمی
کرد.
فکردیدنش بد جور روی مخم سوار شده بود.
در دلم از خدا می خواستم راهی نشانم دهد، خدایا
شایدسعیده درست می گوید .
اگررفتن به صالحم نیست خودت جلویم را بگیر، خودت مانعی
سرراهم قراربده.
بعدباخودم گفتم وقتی همه چیزجوراست برای دیدنش پس
بایدرفت.
آنقدر غرق این فکرها بودم که نفهمیدم کی رسیدیم.
از فکری که به سرم زده بود، استرس گرفته بودم .
برای عملی کردنش اصال به سعیده تعارف نکردم که به خانه
بیاید. وبعدازرفتنش، خودم را به سرخیابان رساندم.
.
چند دقیقه کنار خیابان ایستادم تا باالخره یک تاکسی از
دورنمایان شد.
ازعرض خیابان کمی جلو رفتم که بتوانم مسیرم را به
راننده تاکسی بگویم. همزمان یک موتوری مثل اجل معلق نمی
دانم از کجا پیدایش شدومثل یک روح سرگردان باسرعت
ازجلویم ردشدوبابرخوردبه من تعادلش راازدست دادو هر دو
هم زمان زمین خوردیم.
صدای ناله ام بلندشد. به خاطربرخوردباآسفالت دستهایم
خراش سطحی برداشتندوتمام چادرولباسهایم خاکی شدند. قدرت
بلندشدن نداشتم به هرزحمتی بودخودم رابه جدول
کنارخیابان رساندم وهمانجا نشستم. سرم درد می کرد .
موتور سوار که پسر جوانی بود به طرفم امدو بارنگ پریده
و دست پاچه پرسید :
–خانم حالتون خوبه؟
🍃به _قلم_لیلا_ فتحی_پور🍃
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
✿مَجٰـانینُالحُـسَّین(؏)
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🍃از سیم خار دار نفست عبور کن🍃 #پارت_۱۸۹ –قبال حرف زدیم، اون اصال نمی تونه حرف هام رو درک ک
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🍂از سیم خار دار نفست عبور کن 🍂
#پارت_۱۹۰
با صدای تقریبا بلندی گفت:
–من که تورو جلوخونتون پیاده کردم. تو خیابون چیکار
داشتی؟
ــ ناله ایی کردم و گفتم:
–االن وقت این حرف هاست؟
ــ چند دقیقه ی دیگه اونجام. بالفاصله بعداز گفتن این جمله
گوشی را قطع کرد.
موتور سواردرحال وارسی کردن موتورش گفت:
–حاال خانم واقعا چرا یهو امدید وسط خیابون؟ من که داشتم
راهم رو می رفتم.
سرم راپایین انداختم و گفتم:
–می خواستم ماشین بگیرم.
سرش را تکان دادو گفت:
–کسی که می خواد بیاد ماشین داره؟
ــ بله.
زود کارت ملی اش رامقابلم گرفت و گفت:
–لطفا شماره ام را هم سیو کنید و شماره خودتون رو هم
بدید.
شما که نذاشتین من ببرمتون بیمارستان. پس هر چی هزینه ی
بیمارستان بشه خودم پرداخت می کنم.
شما با همراهتون برید منم با موتور پشت سرتون میام.
کارت را پس زدم وگفتم:
ــ ما خودمون میریم شما برید به کارتون برسید. خودم
مقصربودم. من شکایتی از شماندارم.
وقتی سعیده من رادرآن حال دید، دودستی به سروصورتش کوبیدو
گفت:
–چرا اینجوری شدی؟
پسر موتور سوار که با تعجب سعیده را نگاه می کرد گفت :
–حالشون خوبه خانم نگران نباشید، زودتر ببریم بیمارستان
تا عکس...
سعیده خشمگین سرش داد زدو گفت :
–شما این بال رو سرش آوردید؟
پسره ی بدبخت الل شد.
سعیده را صدا کردم و گفتم:
–تقصیر خودم بود.
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🍃از سیم خار دار نفست عبور کن🍃
#پارت_۱۹۱
حالم خوبه فقط یه کم پام درد میکنه.
انگار تازه یادش افتاده بود باید کمکم کند سریع به طرفم
امدو بلندم کرد.
موتورسوار حرفهایی که به من زده بود رابه اوهم گفت و
سعیده فقط با عصبانیت نگاهش می کرد. فوری به طرف بیمارستان
راه افتادیم و تا زودتر ازنگاههای با تامل عابرین فرار
کنیم.
بعد از اینکه ماشین حرکت کرد، سعیده نگاه مرموزی به من
انداخت و گفت :
–تو اینجا چیکار می کردی؟
سرم راپایین انداختم و گفتم :
–می خواستم برم دانشگاه.
تا امدم تاکسی بگیرم اینجوری شد.
دستش را به پیشانیش زدوگفت :
–وای حاال جواب خاله رو چی بدم، فقط دعا کن چیزیت نشده
باشه .
ــ مامانم که نمیدونه ما با هم بودیم.فکر میکنه من
دانشگاهم.
بی توجه به حرفم گفت :
–خب می گفتی خودم همونجا که می خواستی بری می رسوندمت،
مگه ما با هم این حرف هارو داریم.
پنهون کاری چرا آخه؟
شرمنده بودم، نمی دانستم جوابش راچه بدهم. درد پایم هم
بیشتر شده بود.
به بیمارستان که رسیدیم دیدم موتور سوار موتورش راگوشه
ایی پارک کرد.
داخل بیمارستان شدیم و بعد از پذیرش باالخره عکس انداختیم.
دیگر درد انگشت های پایم غیر قابل تحمل شده بود. وقتی
دکترعکس رادید
گفت، دو تا از انگشت های پای راستم مو برداشته. و کمی هم
کوفته شده.برای درمان باید با بند طبی بسته شود و برای
مدتی حرکت داده نشود تا دوباره جوش بخورد.
آقای موتور سوار هم هر جا می رفتیم دنبالمان می آمد و
هزینه هارا پرداخت می کرد.
باالخره از بیمارستان بیرون امدیم و من به پسرموتوسوارگفتم:
–شما برید، ممنون.
دوباره کارت ملی اش را به طرفم گرفت و گفت :.......
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🍂از سیم خاردار نفست عبور کن🍂
#پارت_۱۹۲
–پیشتون باشه اگه یه وقت اتفاقی افتاد یا خانوادتون تصمیم
دیگه ایی...
نگذاشتم حرفش را تمام کند گفتم:
–نه نیازی نیست.
دوباره سفارش کرد که اگر مشکلی پیش امد حتما زنگ بزنم
وشماره تلفنش رابه اصرارسیوگوشی ام کرد.
سعیده کالفه به طرفش چرخیدو گفت :
–چشم زنگ میزنه، دیگه شما بفرمایید.
پسرک مکثی کردو بی توجه به حرف سعیده دوباره کلی سفارش
کردو رفت.
بعد از این که سوار ماشین شدیم، پوفی کردو گفت:
–عجب سریشی بود. شرط می بندم فردا بیاد خواستگاریت حاال
ببین.
دردم را فراموش کردم و خندیدم و گفتم :
–چی میگی تو؟
–من نمیدونم چرا هر کس به پست تو می خوره عاشقت میشه،
چرا کسی مارو نمیبینه؟
این بار بلندتر خندیدم.
–دوست داشتی جای من بودی این همه درد داشتی؟
شاکی نگاهم کردو گفت:
–واال ما جای شما هم بودیم، من تصادف کردم کلی هم بیمارستان
بستری بودم. اونوقت آقای معصومی عاشق تو شد.
–توقع نداشتی که عاشق قاتل همسرش بشه. بس کن سعیده.
ــ نه خب، فکرش رو بکن.
حاال از اینورم تو تاقچه باال میزاری آخه، بعد قیافه ی جدی
به خودش گرفت و گفت :
–حاضرم باهات شرط ببندم اگه این پسر از همین فردا به بهانه
های مختلف شروع به زنگ زدن نکرد.
خنده ام رو جمع کردم و گفتم:
–غلط کرده زنگ بزنه.
ــ نه اونجوری که... منظورم به قصد ازدواج، حتما منظوری
داشته اینقدراصرار داشت تا خونه باهامون بیاد.
وای راحیل، به جان خودم حاال اگه من دقیقا جای تو تصادف
می کردم، موتور سواره یه آدم معتاد و بیکارو بدبخت بیچاره
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🍂از سیم خار دار نفست عبور کن🍂
#پارت_۱۹۳
بیخودی بودا، اصال باید کفاره میدادم نگاهش می کردم.
تازه اونم میزد در می رفت، نمی موند خرج درمونم رو بده.
حاال خوبه می گی این پسره اصالمقصرنبوده، اگه مقصر
بودچیکارمی کرد.
اصال میدونی چیه، همون اول وقتی دیدم با این تصادف کردی
عصبانی شدم.اصال ناراحتیم واسه تو نبود که ...
با گفتن این حرفش خودش هم به خنده افتادوبا صدای بلند
خندید.
برای اینکه پسره اینقدر خوشگل بود عصبانی شدم، دیدی همشم
هواتو داشت.
سنگینی ام را انداخته بودم روی سعیده و بیچاره باسختی مرا
به طرف آسانسور می کشید.
–چه بگم به مامان که دروغ نباشه.
سعیده گردنش را تابی دادو گفت :
–بگو داشتم می رفتم سر قرار، زدن لهم کردن.
ازحرفش شرمنده شدم، شایداین تصادف نشانه ایی بودبرای
ندیدن آرش. مامان راست می گفت خداهمیشه باما حرف میزنه
فقط باید گوش شنواداشته باشیم وچشم بینا...
سعیده دستم راگرفت و گفت:
–تو که با خاله نداری، راستش روبهش بگو دیگه.
ــ نه سعیده، شاید بعدا بگم ولی االن روم نمیشه.
ــ خب...بگو داشتم از دانشگاه میومدم اینجوری شد، زیاد
با جزییات نگو.
فرصتی نبود بیشتر فکر کنم که چه بگویم، مادر با دیدن
سرو وضع من ماتش برد.
سعیده قبل از این که من حرفی بزنم خودش حرفهایی را که
پیشنهاد داده بودرا برایش توضیح داد.
–چیزیش نشده خاله، فقط انگشت های پاش کوفته شده. بعد من
را لنگان لنگان داخل برد.
مادر همانجا جلودر چادر و مانتوام را درآورد و انداخت
لباسشویی و بعد صدقه کنار گذاشت و خدارو شکر کردکه بخیر
گذشته.
سعیده کمکم کرد تا روی تختم بنشینم و رو به مادر گفت :
_خاله جان، فکر کنم تا یه مدت باید عصا استفاده کنه تا
به پاش فشار نیاد .
االنم خاله اگه شیر دارید براش بیارید برای شکستگی خوبه.
مامان انگار هنوز شوک بودحرفی نمیزد ولی با حرف سعیده با
صدای بلندی پرسید:
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🍂از سیم خار دار نفست عبور کن🍂
#پارت_۱۹۴
–مگه شکسته؟
ــ نه بابا، خاله جان مو برداشته.
مامان با ناراحتی پایم را نگاه کردو گفت :
–فکر نکنم زیادم فرقشون باشه .
ــ چرا خاال جان، خیلی فرقشه بعد لبخندی زدوگفت:
–ولی کال این دخترت خیلی خوش شانسه ها، ببین چه به موقع
تصادف کرده، دیگه هم تعطیلی دانشگاهه هم اونورکارش با
آقای معصومی تموم شده. کال االن وقتش بود یه مریضی چیزی
بگیره استراحت کنه.
مادر همانطور که از اتاق بیرون می رفت گفت :
–شب عیدی بچه ناقص شده، خوش شانسه؟
سعیده بالشتی ازکمد درآوردو زیر پایم گذاشت و کمکم کرد
دراز بکشم.
–من میرم و شما رو با مادر گرامیتون تنها میزارم.
دستش را گرفتم.
–سعیده لطفا بمون. سعیده دستش را از دستم درآوردو گفت :
–ماست مال کردم رفت، خیالت راحت دیگه چیزی نمی پرسه.
ــ آخه اگه پرسید چرا مترو سوار نشدی چی بگم؟
سعیده در صورتم براق شدو گفت:
–یعنی اینقدر خالقیت خالی بندی دارم که هر دفعه از من می
پرسی چه بگم؟
خواهر من، خودتم خالقیتت رو یه کم به کار بنداز...مثال
بگوشب عیده متروها خیلی شلوغن، یا کمرم درد می کرد حوصله
سرپا وایسادن تو مترو رو نداشتم.
دستش رارهاکردم.
ــ نمی تونم سعیده، ولش کن. فقط دعا می کنم که نپرسه
وگرنه از خجالت آب میشم. بعد شروع کردم به صلوات فرستادن.
با صدای تلفن خونه، سعیده هینی کشیدو گفت:
– فکر کنم مامانمه، قراربودبراش خریدکنم، حتما االن نگرانم
شده.
صدای مادر به زور شنیده میشد، از لحنش معلوم بود که طرف
صحبتش خاله نیست.
سعیده مایوسانه گفت :
–می بینی، من حتی مامانمم نگران نمیشه ها.
مادر با یک لیوان شیروظرفی ازخرما وارد شدو گفت ......
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🍂از سیم خار دار نفست عبور کن🍂
#پارت_۱۹۵
–توش عسل ریختم بخور.
ــ دستت درد نکنه مامان جان.
ــ راستی آقای معصومی زنگ زد، می گفت به گوشیت زنگ زده
جواب ندادی.
می پرسید دفترچه بیمه ی ریحانه رو کجا گذاشتی؟ دنبالش
گشته پیداش نکرده.
به سعیده نگاه کردم.
–گوشیم کجاست؟
ــ تو کیفته، کیفتم جامونده داخل ماشین.
ــ میری بیاری زنگ بزنم بهش بگم؟
سعیده بلند شد و رو به مادر گفت :
–خاله من دیگه میرم. کیف رومیزارم توی آسانسور بردارید.
مادر همانطور که دنبالش میرفت گفت:
–کجا؟ ناهار بمون.
سعیده با مسخرگی گفت:
–ممنون خاله، نه اینکه مامانم از استرس دل تو دلش نیست،
برم که بیشتر از این، نگران نشه.
البته واسه شب نشینی میاییم دیدن راحیل.
مامان گوشی را که دستم داد بازش کردم دوتماس ویک پیام
ازآقای معصومی داشتم.
کلی فکر کردم تا یادم بیاید دفترچه را کجا گذاشتهام. وقتی
یادم امد زنگ زدم.
با زنگ اول گوشی را برداشت و فوری سالم کردو بدونه این که
منتظر جواب من باشه پرسید:
–چی شده پاتون؟
–سالم، شما از کجا می دونید؟
ــ خب، گوشیتون رو جواب ندادیدنگران شدم، به خونه زنگ زدم
مادرتون گفت که تصادف کردید.
ــ چیز مهمی نیست، فقط یه مدت باید با عصا راه برم، زنگ
زدم جای دفترچه رو بهتون بگم، مگه ریحانه دوباره...
ــ نه، خواستم با دفترچه ی خودم ببرم تمدیدشون کنم.دیدم
مال من سر جاشه ولی مال ریحانه نیست.واسه همین مزاحم
شدم.حاال اون مهم نیست. من میام دیدنتو براتون عصا ی خودم
رو میارم، شاید به دردتون بخوره.
ــ نه، اون مال شماست، مامان میره از همین داروخانه سر
خیابون میگیره.
🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🍂از سیم خار دار نفست عبور کن🍂
#پارت_۱۹۶
ــ به خاطر چند روز نمیخواد بخرید. فقط باید کمی کوتاهش
کنم.
من و ریحانه دو سه ساعت دیگه میاییم اونجا. دلمون حسابی
تنگ شده.
با این حرفش سرخ شدم و با صدای از ته چاه درامده ایی
گفتم .
–قدمتون روی چشم.
پس دفترچه بهانه ایی بودبرای زنگ زدنش.
وقتی به مامان خبردادم. با تعجب پرسید:
–میخواد بیاد مالقاتت؟
– اینطور گفت.
طولی نکشید که دیدم مادر با یک سینی بزرگ وارد شد.
–می خواستم اسراهم بیاد بعد ناهار بخوریم. ولی چون قراره
مهمون بیاد زودتر بخوریم که من به کارهام برسم.
ــ ولی مامان من گرسنه نیستم، صبر کنیم تا اسراهم بیاد.
ــ آخه از صبح...
صدای زنگ آیفن نگذاشت مادر حرفش را تمام کند. مامان از
اتاق بیروت رفت و بعد از چند دقیقه برگشت.
–خب دیگه اسرا هم امد، با هم می خوریم.
اسرا وقتی پایم را دید بغض کردو نشست کنارم و گفت:
–فکر کنم تو تقدیرته که سالی یه بارتصادف کنی.
از حرفش خنده ام گرفت و مشتی حواله ی بازویش کردم.
مادر برای اسرا بشقابی آوردوگفت :
–لباست رو عوض کن وبیا بشین.
دوباره بی اشتها شده بودم ولی به خاطر مادر سعی کردم چند
قاشق بخورم.
مادر نگاهی به غذایم انداخت.
–چرانمی خوری؟
ــ خوردم مامان جان. از این به بعدکمتر بخورم بهتره، چون
نباید زیاد تحرک داشته باشم ممکنه چاق بشم.
راستی مامان، اگه اون کتابه که اون روز تو اتاقتون بود
رو نمی خونید برام میارید. من که نمی تونم کمکتون کنم،
حداقل از وقتم استفاده کنم.
ــ یه کم ازش خوندم، حاال تو بخون من بعدا می خونم .
اسرا فوری بلند شد.
–بگین کجاست من براش میارم.
🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🍂از سیم خاردار نفست عبور کن🍂
#پارت_۱۹۷
مادر با تعجب گفت :
–به به خواهرمهربون...
اسرا لبخندی زدو گفت:
–از این به بعد هر کاری داره خودم براش انجام میدم.
ــ مادر سینی غذارا برداشت و گفت :
–آفرین به تو...تو اتاقمه...داخل کشو .
چند صفحه از کتاب را خواندم چون تمرکز نداشتم، متوجه نمی
شدم. کتاب را بستم وبافکر آرش وقت گذراندم. نمی دانم چقدر
طول کشید که اسرا امد و گفت :
–راحیل کدوم لباست رو می پوشی برات بیارم.
نگاهش کردم و گفتم :
–لباس چی؟
ــ مگه صاحب کارت نمی خواد بیاد؟
ــ خب چرا.
به سلیقه ی خودش یک بلوز دامن معمولی و تیره رنگ برایم
آورد و گفت:
–اینا خوبه؟
اعتراض آمیز گفتم :
–اینا چیه؟ اینایی که االن تنمه که بهتر از اوناست. دیگه
چرا عوض کنم؟
فقط یه ساق دست بده، چون بلوزم آستین کوتاست.
ــ مِنو مِنی کردو گفت:
نمی خوام پیش آقای معصومی زیاد خوش تیپ باشی؟
خنده کجی کردم.
–انوقت چرا؟
سرش را پایین انداخت.
–اینجوری بهتره دیگه .
بعد ساق هارا انداخت روی تخت و رفت .
"این دیگه چشه؟"
زنگ را که زدند.
اسرا با عجله امد و گفت:
–راحیل پاشو کمکت کنم ببرمت سالن روی مبل بشینی تا جلو
صاحب کارت لنگون لنگون راه نیوفتی.
در حال بلند شدن گفتم
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🍂از سیم خاردار نفست عبور کن🍂
#پارت_۱۹۸
–میشه اینقدر نگی صاحب کار.اون اسم داره.
نگاهش رنگ تعجب گرفت.
–واسه تو چه فرقی داره. باالخره منظورم رو می رسونم دیگه.
پوفی کردم و گفتم :
–خوشم نمیاد.
نزدیک مبل بودیم که ناگهان رهایم کرد ودست به کمر شد که
حرفی بزند، تعادلم را از دست دادم ولی قبل از این که
بیفتم بازویم را گرفت و گفت:
–آخ ببخشید.
اخمی کردم و گفتم:
–چی می خواستی بگی؟
–هیچی.چشم همون اسمش رو میگم.
ــ اسرا، تو ازش بدت میاد؟
ــ نه، فقط فکر می کنم یک سال تو رو از ما گرفت. می ترسم
یه وقت بیشتر از اینا تو رو از ما بگیره.
لبخندی زدم و گفتم:
–خیلی اشتباه فکر می کنی، االن وقتش نیست بعدا برات توضیح
میدم. که اون به ما لطف کرد. بعدشم همه چی به خواست خودم
بوده نه اون.
با یاهللا گفتن های آقای معصومی اسرا کمکم کرد تا چادرم
راروی سرم مرتب کنم.
وقتی وارد شد از دسته گل بزرگی که اکثر گلهایش نرگس بودند
لبخند بر لبم امد و سعی کردم بلند شوم و سالم کنم.
دسته گل را با احترام به مادرم که جلو در ایستاده بود داد
و از همان جا با دست
اشاره کرد که بلند نشوم. پشت سرش خواهرش، زهرا خانم را
دیدم که با لبخند وارد شدو با مادر روبوسی کرد. از این
که اوهم امده بودهم خوشحال شدم هم تعجب کردم. چون این
ساعت ازروز شوهرش خانه بود.
ریحانه دست پدرش را گرفته بودو هاج و واج به اطرافش نگاه
می کرد.
آقای معصومی با نگرانی نزدیکم شدو حالم را پرسیدو با
تعارف مادر روی مبل تک نفره کنارمن نشست. با زهرا خانم
هم روبوسی کردم و تشکر کردم که امده است. زهرا خانم عصا
و یک کیسه کادویی دسته دار شیکی که زیر چادرش بود را کنار
مبل روی زمین گذاشت
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🍂از سیم خار دار نفست عبور کن🍂
#پارت_۱۹۹
ریحانه تا نزدیکم شد دست هایش را دور پاهایم حلقه کرد و
ذوق کرد. من هم کشیدمش باالو نشوندمش روی پایم. پدرش دست
دراز کرد وگفت:
–شما پاتون اذیت میشه، بچه رو بدید به من.
بوسه ایی روی موهای لختش زدم و گفتم: نه، دلم براش تنگ
شده بود. اذیت نمیشم.اسرا رفت خرس عروسکی، که چند وقت پیش
سعیده کادو تولدش خریده بود راآورد تا ریحانه را سر گرم
کند و کمکم موفق شد.
مامان گلها را داخل گلدان گذاشت وهمانطورکه روی میزجابه
جایش می کردگفت :
–زحمت کشیدید، دستتون درد نکنه.
آقای معصومی هم با همان حجب و حیای همیشگی گفت:
–خواهش میکنم، قابل راحیل خانم رو نداره .
بعد نگاهم کردوسرش را کمی به طرفم مایل کردو آرام گفت :
–راستی یکی از شعرهایی که تو کتاب عالمت زده بودید رو
براتون خطاطی کردم و قابش کردم.
بعد به اون کیسه کادوییه کنار مبل اشاره ای کردو ادامه
داد:
–بعدا که تنها شدید بازش کنیدو ببینید.
با تعجب گفتم :
–من عالمت زدم؟ کدوم کتاب رو میگید؟
ــ کتاب دیوان شمس. البته شعرهایی که عالمت زده
بودیدزیادبودندکه من یکیش رو انتخاب کردم.
لبم را به دندان گرفتم و گفتم :
–وای ببخشید، من یه عادت بدی دارم که موقع مطالعه مداد
دستم می گیرم و مطالبی که جلب توجهم رو می کنه عالمت می
زنم.
با لبخند گفت:
–اتفاقا عادت خوبیه، کار من رو که راحت کردید. در ضمن
این جوری یه یادگاری هم ازتون دارم.
از حرفش خجالت کشیدم ولی سعی کردم به روی خودم نیاورم و
گفتم:
–نه، باید ترک کنم. چند وقت پیش هم سر جزوه یکی از بچه
ها این بال رو آورده بودم.
با صدای مادر که به آقای معصومی میوه تعارف کرد ساکت
شدیم. سیبی پوست کندم و تکه ای ازآن را بریدم و ریحانه
🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🍂از سیم خار دار نفست عبور کن🍂
#پارت_۲۰۰
را که دیگر با اسرا حسابی رفیق شده بود صدا کردم و به
دستش دادم.
ریحانه لبخندی زدو سرش را به زانوهایم چسباند.
بغلش کردم و بوسیدمش، زهرا خانم که تا حاال با مادر حرف
می زد توجهش به ما جلب شدوبا لبخندگفت :
–راحیل جان ریحانه خیلی بهت وابستس، چرا دیگه به ما سر
نزدی؟ دلمون برات تنگ شده بود. وقتی کمیل بهم گفت تصادف
کردی، دلم طاقت نیاوردگفتم هرجورشده بایدبیام ببینمت. بچه
هاروسپردم به پدرشون وامدم .
ــ دستتون درد نکنه، زحمت کشیدید. دیگه منم گرفتار درس و
دانشگاه بودم، حاالم با این وضع "اشاره به پام کردم" یه
مدت خونه نشین شدم.
ــ انشاهللا زودتر خوب میشی، فقط تا میتونی شیر بخور.
بعدپرسید:
–حاالکجا تصادف کردی؟ من نمیدونم چرا مردم اینقدر بد
رانندگی می کنند.
خواستم سوال اولش را منحرف کنم برای همین گفتم :
_تقصیر خودم بود یهو امدم وسط خیابون تاکسی بگیرم، موتوری
بهم زد.
کمیل وسط حرفمان امدو گفت :
–حتما حکمتی داشته. باید خدارو شکر کرد که به خیر گذشته.
همه حرفش را تایید کردند. و مادر رشته کالم را به دست گرفت
و یک ساعتی در مورد حکمت خدا و مهربانیش با کمیل حرف
زدند .
این وسط هیچ کس به اندازه ی خودم حکمت این تصادف رانمی
دانست. بعضی وقتها که برایم اتفاقی می افتد، دربه در
دنبال حکمتش می گردم، فراموش می کنم که اگر در خانه ی
قلبم رابکوبم ودر پیچ وخم هاوداالنهای تاریکش چراغی روشن
کنم و دقیق به جستجو بپردازم، حکمتش را خواهم یافت. برای
بدرقه ی مهمانها بلندشدم ولی آنها اجازه ندادندکه ازجایم
تکان بخورم.
خیلی دوست داشتم زودتر بسته راباز کنم تا ببینم کمیل چه
شعری را برایم نوشته است.
اسراازمن کنجکاوتربود. چون همین که دربسته شد، زودتر از
من بازش کردوخیره به تابلو ماند، از دستش گرفتم و نگاه
کردم. یک قاب چوبی، که رنگش قهوه ای سوخته بود و کاغذی
که شعرروی آن نوشته شده بود هم با سایه روشن تصویرچند برگ
سه پر راکشیده بود. خیلی زیبا بودو باسلیقه کار شده بود.
🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🍂از سیم خار دار نفست عبور کن🍂
#پارت_۲۰۱
وقتی شعرش را خواندم دقیقا یادم امد کی و کجای کتاب
خواندمش. آن روز آنقدر خوشم امد که کنارش رانشانه گذاشتم.
یک روز که کمیل خانه نبودو ریحانه هم خوابیده بود، حوصله
ام سر رفته بود، به اتاق کمیل رفتم ودیوان شمس رااز
کتابخانه اش برداشتم و شروع به خواندن کردم. چقدر آن
روزاز خواندنش لذت بردم .
شعری که کمیل باخط زیبایش برایم نوشته بود را خیلی دوست
داشتم. چشم هایم رابستم وچندبارزیرلب تکرارکردم.
"من غالم قمرم غیر قمر هیچ مگو
پیش من جز سخن شهد و شکر هیچ مگو
سخن رنج مگو جز سخن گنج مگو
ور از این بیخبری رنج مبر هیچ مگو"
به اسرا گفتم تابلو را روبروی تختم نصب کند. تا هر روز
ببینمش. نمیدانم چرا از این شعر انرژی می گرفتم. اسرا که
برای میخ آوردن رفت، مامان آمدوپرسید:
–اسرامیخ روواسه چی میخواد؟
وقتی ماجرای تابلو رابرای مامان توضیح دادم. نگاه عمیقی
به تابلو انداخت و گفت :
–شعرهای شمس تبریزی رو دوست داری؟
باسر جواب مثبت دادم و گفتم :
–خیلی دل نشینن .
سر سفره ی هفت سین منتظرتحویل سال نشسته بودیم، نگاهی به
پایم انداختم و رو به مادر گفتم:
–یعنی راسته میگن سالی که نکوست از بهارش پیداست؟
مادر نگاه من را دنبال کردو با دیدن پایم لبخندی زدو گفت :
–این ضرب المثل در مورد این چیزا نیست. قدیما وقتی فصل
بهار بارندگی خوب بود یا کم بود، این رو می گفتند.
منظورشون این بود اگه بارندگی زیاد باشه اون سال، سال
خوبیه و فراوونیه.
می دونستی این ضرب المثل ادامه هم داره؟
باتعجب گفتم:
–واقعا؟
ــ ادامش میشه، ماستی که ترشه از تغارش پیداست.
خندیدم و گفتم:
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🍂از سیم خار دار نفست عبور کن 🍂
#پارت_۲۰۲
–یعنی قدیما از روی ظرف ماست می فهمیدند ترشه؟
ــ دقیقا. ماست های ترش و خیلی چربی بسته رو می ریختند
داخل ظرفهای بزرگ سفالی که بهش تغار می گفتند، این
ماستهاقیمت ارزون تری داشتند. کسایی که وضع مالی خوبی
نداشتند اون ماست رو می خریدند.
ــ وای! چقدر صاف و ساده بودند و تو کاسبیشون، صداقت
داشتند.
مادر آهی کشید و گفت :
–قدیما کاسبی مقدس بود. همون بازاریها، توی مسجدِ بازار،
واسه جوانترها که می خواستندوارد بازار بشن کالس چطور
کاسبی کردن و اخالقیات می گذاشتند. قدیم ها خیلی براشون
مهم بود که قرونی اینور اونور نشه و مشتری راضی باشه.
االنم تو غصه پات رو نخور، دوهفته دیگه خوب میشه و بعدشم
اصال یادت میره یه روزی پات اینجوری شده بوده.
ما خودمون زندگیمون رو می سازیم با رفتارو انتخاب هامون.
زیاد به این ضرب المثل ها توجه نکن.
بعد از تحویل سال و تبریک و روبوسی. از مادر پرسیدم:
–مامان موقع تحویل سال چه دعایی کردید؟
بالبخندگفت:
–خیلی دعاها.
بااصرارخواستم کمی از دعاهایی که کرده رابرایم بگوید.
نفسش رابیرون دادو گفت:
–برای درکمون، برای آگاهیمون، برای شعورمون، برای
پیداکردن خودمون.
اسراخندیدوگفت:
–مامان جان این االن دعا بودیا توهین؟
مادر هم خندید.
–برای دیدن ودرک واقعیت به همهی اینها نیازه دخترم. اگه
نباشند یا کم باشن سردرگم میشیم، وَ وای از این سردرگمی...
مادر هدایایی برای من و اسرا خریده بود.
وقتی هدیه ی کادو پیچم را باز کردم با دیدن کتاب دیوان
شمس تبریزی گل از گلم شکفت و با شوق گفتم:
–وای مامان این عالیه، کی فرصت کردید خریدینش؟ مامان فقط
در جوابم لبخند زد.
ــ ممنونم، خیلی خوشحال شدم.
اسرا با تعجب گفت
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🍂از سيم خاردار نفست عبور کن 🍂
#پارت_۲۰۳
–نگا مامان اصال لباس ها به چشمش نیومد، دوباره به هدیه
ها نگاه کردم، همراه کتاب یک دست لباس شیک خانگی هم بود.
تقریبا شبیه لباس اسرا، ولی با کمی تغییردررنگ وطرح گلهای
رویش.
لبخندی زدم و گفتم:
–همون موقع واسه منم خریده بودید؟ حاال معنی اون چشم ابرو
امدنتون به هم رو فهمیدم. مامان شما همیشه خوش سلیقه اید.
هدیه ی اسرا هم یه عطر خوش بو بود.
آن شب خاله و دایی و عموها برای عید دیدنی امدند. مادر
ازآنها عذر خواهی کردو گفت :
–تا وقتی راحیل بهترنشده نمی تونم بازدیدتون رو پس بدم.و
به اصرارهای من هم که گفتم تنها می مانم و با کتاب جدیدم
مشغول می شوم توجهی نکرد.
بعد از رفتن مهمان ها با کمک اسرا روی تختم دراز کشیدم و
به تابلوی روبه رویم چشم دوختم.
با صدای پیامک گوشیام که روی میز کنار تختم بود برداشتمش
و بازش کردم پدرریحانه بود. عید را تبریک گفته بود.
من هم برایش یک پیام تبریک فرستادم.
بعد سراغ کانالها رفتم و نیم ساعتی مطالبشان راخواندم.
چشم هایم خسته شدند، تصمیم گرفتم کمی بخوابم. همین که
خواستم گوشی را سر جایش بگذارم، پیامی آمد.
با دیدن اسم آرش، ضربان قلبم باال رفت و به سختی بلند شدم
نشستم، زل زده بودم به گوشی، آب دهانم را قورت دادم و
پیام را باز کردم. چقدر قشنگ نوشته بود :
"نوروز هیچ عیدي برایم ارزشمند تر از حضورتو نیست. عیدت
مبارک".
خیره ماندم به نوشته اش، دلم می خواست جوابش را بدهم ولی
همان لحظه چشمم به پایم افتاد. گوشی ام را خاموش کردم و
دراز کشیدم. فکرش خواب را از سرم پراند. آخرهم سنگینی
بغضم بودکه خوابم کرد...
با آالرم گوشیام برای نماز بیدار شدم، با کمک عصایی که
کمیل آورده بود بلند شدم و وضو گرفتم وکنار تختم سجاده
ام را پهن کردم و نمازم را خواندم. بعد باخودم فکر کردم
کال گوشی ام را خاموش کنم وکناربگذارمش، تا اگر آرش پیامی
فرستاد نبینم. ولی اگر دیگران دلیلش را پرسیدند چه بگویم؟
یا اگرکاری پیش آمدکه مجبوربه استفاده بودم چه... قدیم
هاچقدرمردم بدون موبایل راحت زندگی می کردندوآرامش داشتند.
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🍂از سیم خار دار نفست عبور 🍂
#پارت_۲۰۴
–به جای این که من شاکی باشم تو هستی؟ اصال سراغی می گیری
که چه بالیی سرم امده. با نگرانی پرسید :
–اتفاقی افتاده؟باور کن راحیل تا نیم ساعت قبل سال تحویل
مشغول دوخت و دوز بودم.سرمون خیلی شلوغ بود.دلم برایش
سوخت و دیگر چیزی نگفتم، فقط داستان تصادفم را تعریف
کردم. خیلی ناراحت شدو گفت :
–سارا امده اینجا، خواستم بگم تو هم با سعیده بیا دور هم
باشیم.با این اوضاع ما میاییم اونجا. سارا گوشی را گرفت
و چند دقیقه ای با هم صحبت کردیم و بعد دعوتش کردم که با
سوگندحتما بیاید.
اسرا که وسط تلفن من امده بود داخل اتاق، لبش را به دندان
گرفت و گفت :
–ناهارو افتادن نه؟
خنده ایی کردم و گفتم :
–آره دیگه، به مامان میگی سه تا مهمون داریم. سعیده رو
هم زنگ بزن بیاد.
اسرا با هیجان نگاهی به اتاق انداخت وبه صورت نمایشی چنگی
به صورتش زدو گفت :
–وای! خاک برسرم، اتاق رو نگاه کن، حسابی به هم ریخته،
بعد با عجله بیرون رفت. طولی نکشیدکه برگشت و شروع به
مرتب کردن اتاق کرد.
وقتی بچه هاامدند با دیدن انگشت پایم باتعجب گفتند :
–چرا گچ نداره؟ ما ماژیک آورده بودیم روش یادگاری بنویسیم.
–آخه سخته انگشت رو گچ بستن، واسه همین اینو بستن.
موقع نماز همه رفتند برای وضو و من چون وضو داشتم همانجا
کنارتختم سجاده ام را انداختم تانمازم را بخوانم. سارا
بسته ی کادو شده ایی را از کیفش درآورد و گفت :
–راحیل جان قابل تو رو نداره.
باتعجب نگاهش کردم و گفتم :
–این چه کاریه آخه، کادو واسه چی؟
با مِنو مِن گفت :
–دیگه همین جوری گفتم اولین باره میام دست خالی نباشم.
اشاره کردم به دسته گل کوچکی که آورده بودو گفتم:
–همین بس بود دیگه، اینجوری شرمنده میشم.
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🍂از سیم خار دار نفست عبور کن 🍂
#پارت_۲۰۵
یا می توانم یک ترم مرخصی بگیرم و به دانشگاه نروم...آن
هم نمی شود باید دلیل محکمی برای مرخصی داشته باشم..
البته این کارها پاک کردن صورت مسئله است. بایدبتوانم
مشکلم را حل کنم.
پاهایم را دراز کردم و تکیه دادم به تخت و خیره شدم به
مهر...
خیلی راهها ازذهنم می آمدومی رفت، ولی نتیجه ایی نداشت.
قرآن را برداشتم و بازش کردم. سوره جاثیه آمد.
نگاهی به معنی آیه انداختم، آیه ی 15 بود.
نوشته بود: " هرکس کار شایسته کند به سود خود اوست،وهر
که بدی کند به زیانش باشد.سپس به سوی پروردگارتان
برگرداننده می شوید".
بارها و بارها خواندمش و به این نتیجه رسیدم که باید
بیشتر روی خودم کار کنم و صبور باشم. وبرای این صبور بودن
باید ذهنم را کنترل کنم، بلند شدم و روی تختم دراز کشیدم
و تسبیح به دست شروع به ذکر گفتم. ذکر چقدر راهکار خوبی
است برای کنترل ذهن.
با احساس حرکت دستی روی موهایم چشم هایم را باز کردم.
مادرم بود، با لبخند گفت :
–صبحانه نخوردیم که بیدار شی با هم بخوریم. دست هایش را
با دو دستم گرفتم و ماچ آبداربه رویشان زدم و گفتم:
–سالم صبح بخیر.خیلی خوابیدم؟
او هم با پشت دست صورتم رو ناز کردو گفت :
–سالم دخترگلم، ساعت ده به نظرت خیلیه؟
ــ اره خوب، اینجوری حسابی پشتم باد می خوره. نیم خیز شدم
و گفتم:
–از امروز باید یه برنامه واسه خودم بنویسم که تا آخر
تعطیالت یه خروجی خوب داشته باشم.
مامان درحال بلند شدن از روی تختم گفت:
–چی ازاین بهتر.
بعد از صبحانه کتابهایی که باید می خواندم را روی میز
کنار تختم گذاشتم همینطور کارهای خیاطی ام و اذکاری که
برای صبر بیشتر می خواستم تکرارکنم را نوشتم و کنار کتاب
هایم گذاشتم.
نزدیک ظهر بود که گوشیام زنگ خورد، سوگند بود، خیلی هم
شاکی، چون قرار بود فردای روزی که تصادف کردم به خانه شان
بروم و کارم را نشانش دهم.
با اعتراض گفتم
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼