🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🍂از سیم خار دار نفست عبور کن🍂
#پارت_۱۹۴
–مگه شکسته؟
ــ نه بابا، خاله جان مو برداشته.
مامان با ناراحتی پایم را نگاه کردو گفت :
–فکر نکنم زیادم فرقشون باشه .
ــ چرا خاال جان، خیلی فرقشه بعد لبخندی زدوگفت:
–ولی کال این دخترت خیلی خوش شانسه ها، ببین چه به موقع
تصادف کرده، دیگه هم تعطیلی دانشگاهه هم اونورکارش با
آقای معصومی تموم شده. کال االن وقتش بود یه مریضی چیزی
بگیره استراحت کنه.
مادر همانطور که از اتاق بیرون می رفت گفت :
–شب عیدی بچه ناقص شده، خوش شانسه؟
سعیده بالشتی ازکمد درآوردو زیر پایم گذاشت و کمکم کرد
دراز بکشم.
–من میرم و شما رو با مادر گرامیتون تنها میزارم.
دستش را گرفتم.
–سعیده لطفا بمون. سعیده دستش را از دستم درآوردو گفت :
–ماست مال کردم رفت، خیالت راحت دیگه چیزی نمی پرسه.
ــ آخه اگه پرسید چرا مترو سوار نشدی چی بگم؟
سعیده در صورتم براق شدو گفت:
–یعنی اینقدر خالقیت خالی بندی دارم که هر دفعه از من می
پرسی چه بگم؟
خواهر من، خودتم خالقیتت رو یه کم به کار بنداز...مثال
بگوشب عیده متروها خیلی شلوغن، یا کمرم درد می کرد حوصله
سرپا وایسادن تو مترو رو نداشتم.
دستش رارهاکردم.
ــ نمی تونم سعیده، ولش کن. فقط دعا می کنم که نپرسه
وگرنه از خجالت آب میشم. بعد شروع کردم به صلوات فرستادن.
با صدای تلفن خونه، سعیده هینی کشیدو گفت:
– فکر کنم مامانمه، قراربودبراش خریدکنم، حتما االن نگرانم
شده.
صدای مادر به زور شنیده میشد، از لحنش معلوم بود که طرف
صحبتش خاله نیست.
سعیده مایوسانه گفت :
–می بینی، من حتی مامانمم نگران نمیشه ها.
مادر با یک لیوان شیروظرفی ازخرما وارد شدو گفت ......
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🍂از سیم خار دار نفست عبور کن🍂
#پارت_۱۹۵
–توش عسل ریختم بخور.
ــ دستت درد نکنه مامان جان.
ــ راستی آقای معصومی زنگ زد، می گفت به گوشیت زنگ زده
جواب ندادی.
می پرسید دفترچه بیمه ی ریحانه رو کجا گذاشتی؟ دنبالش
گشته پیداش نکرده.
به سعیده نگاه کردم.
–گوشیم کجاست؟
ــ تو کیفته، کیفتم جامونده داخل ماشین.
ــ میری بیاری زنگ بزنم بهش بگم؟
سعیده بلند شد و رو به مادر گفت :
–خاله من دیگه میرم. کیف رومیزارم توی آسانسور بردارید.
مادر همانطور که دنبالش میرفت گفت:
–کجا؟ ناهار بمون.
سعیده با مسخرگی گفت:
–ممنون خاله، نه اینکه مامانم از استرس دل تو دلش نیست،
برم که بیشتر از این، نگران نشه.
البته واسه شب نشینی میاییم دیدن راحیل.
مامان گوشی را که دستم داد بازش کردم دوتماس ویک پیام
ازآقای معصومی داشتم.
کلی فکر کردم تا یادم بیاید دفترچه را کجا گذاشتهام. وقتی
یادم امد زنگ زدم.
با زنگ اول گوشی را برداشت و فوری سالم کردو بدونه این که
منتظر جواب من باشه پرسید:
–چی شده پاتون؟
–سالم، شما از کجا می دونید؟
ــ خب، گوشیتون رو جواب ندادیدنگران شدم، به خونه زنگ زدم
مادرتون گفت که تصادف کردید.
ــ چیز مهمی نیست، فقط یه مدت باید با عصا راه برم، زنگ
زدم جای دفترچه رو بهتون بگم، مگه ریحانه دوباره...
ــ نه، خواستم با دفترچه ی خودم ببرم تمدیدشون کنم.دیدم
مال من سر جاشه ولی مال ریحانه نیست.واسه همین مزاحم
شدم.حاال اون مهم نیست. من میام دیدنتو براتون عصا ی خودم
رو میارم، شاید به دردتون بخوره.
ــ نه، اون مال شماست، مامان میره از همین داروخانه سر
خیابون میگیره.
🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🍂از سیم خار دار نفست عبور کن🍂
#پارت_۱۹۶
ــ به خاطر چند روز نمیخواد بخرید. فقط باید کمی کوتاهش
کنم.
من و ریحانه دو سه ساعت دیگه میاییم اونجا. دلمون حسابی
تنگ شده.
با این حرفش سرخ شدم و با صدای از ته چاه درامده ایی
گفتم .
–قدمتون روی چشم.
پس دفترچه بهانه ایی بودبرای زنگ زدنش.
وقتی به مامان خبردادم. با تعجب پرسید:
–میخواد بیاد مالقاتت؟
– اینطور گفت.
طولی نکشید که دیدم مادر با یک سینی بزرگ وارد شد.
–می خواستم اسراهم بیاد بعد ناهار بخوریم. ولی چون قراره
مهمون بیاد زودتر بخوریم که من به کارهام برسم.
ــ ولی مامان من گرسنه نیستم، صبر کنیم تا اسراهم بیاد.
ــ آخه از صبح...
صدای زنگ آیفن نگذاشت مادر حرفش را تمام کند. مامان از
اتاق بیروت رفت و بعد از چند دقیقه برگشت.
–خب دیگه اسرا هم امد، با هم می خوریم.
اسرا وقتی پایم را دید بغض کردو نشست کنارم و گفت:
–فکر کنم تو تقدیرته که سالی یه بارتصادف کنی.
از حرفش خنده ام گرفت و مشتی حواله ی بازویش کردم.
مادر برای اسرا بشقابی آوردوگفت :
–لباست رو عوض کن وبیا بشین.
دوباره بی اشتها شده بودم ولی به خاطر مادر سعی کردم چند
قاشق بخورم.
مادر نگاهی به غذایم انداخت.
–چرانمی خوری؟
ــ خوردم مامان جان. از این به بعدکمتر بخورم بهتره، چون
نباید زیاد تحرک داشته باشم ممکنه چاق بشم.
راستی مامان، اگه اون کتابه که اون روز تو اتاقتون بود
رو نمی خونید برام میارید. من که نمی تونم کمکتون کنم،
حداقل از وقتم استفاده کنم.
ــ یه کم ازش خوندم، حاال تو بخون من بعدا می خونم .
اسرا فوری بلند شد.
–بگین کجاست من براش میارم.
🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🍂از سیم خاردار نفست عبور کن🍂
#پارت_۱۹۷
مادر با تعجب گفت :
–به به خواهرمهربون...
اسرا لبخندی زدو گفت:
–از این به بعد هر کاری داره خودم براش انجام میدم.
ــ مادر سینی غذارا برداشت و گفت :
–آفرین به تو...تو اتاقمه...داخل کشو .
چند صفحه از کتاب را خواندم چون تمرکز نداشتم، متوجه نمی
شدم. کتاب را بستم وبافکر آرش وقت گذراندم. نمی دانم چقدر
طول کشید که اسرا امد و گفت :
–راحیل کدوم لباست رو می پوشی برات بیارم.
نگاهش کردم و گفتم :
–لباس چی؟
ــ مگه صاحب کارت نمی خواد بیاد؟
ــ خب چرا.
به سلیقه ی خودش یک بلوز دامن معمولی و تیره رنگ برایم
آورد و گفت:
–اینا خوبه؟
اعتراض آمیز گفتم :
–اینا چیه؟ اینایی که االن تنمه که بهتر از اوناست. دیگه
چرا عوض کنم؟
فقط یه ساق دست بده، چون بلوزم آستین کوتاست.
ــ مِنو مِنی کردو گفت:
نمی خوام پیش آقای معصومی زیاد خوش تیپ باشی؟
خنده کجی کردم.
–انوقت چرا؟
سرش را پایین انداخت.
–اینجوری بهتره دیگه .
بعد ساق هارا انداخت روی تخت و رفت .
"این دیگه چشه؟"
زنگ را که زدند.
اسرا با عجله امد و گفت:
–راحیل پاشو کمکت کنم ببرمت سالن روی مبل بشینی تا جلو
صاحب کارت لنگون لنگون راه نیوفتی.
در حال بلند شدن گفتم
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🍂از سیم خاردار نفست عبور کن🍂
#پارت_۱۹۸
–میشه اینقدر نگی صاحب کار.اون اسم داره.
نگاهش رنگ تعجب گرفت.
–واسه تو چه فرقی داره. باالخره منظورم رو می رسونم دیگه.
پوفی کردم و گفتم :
–خوشم نمیاد.
نزدیک مبل بودیم که ناگهان رهایم کرد ودست به کمر شد که
حرفی بزند، تعادلم را از دست دادم ولی قبل از این که
بیفتم بازویم را گرفت و گفت:
–آخ ببخشید.
اخمی کردم و گفتم:
–چی می خواستی بگی؟
–هیچی.چشم همون اسمش رو میگم.
ــ اسرا، تو ازش بدت میاد؟
ــ نه، فقط فکر می کنم یک سال تو رو از ما گرفت. می ترسم
یه وقت بیشتر از اینا تو رو از ما بگیره.
لبخندی زدم و گفتم:
–خیلی اشتباه فکر می کنی، االن وقتش نیست بعدا برات توضیح
میدم. که اون به ما لطف کرد. بعدشم همه چی به خواست خودم
بوده نه اون.
با یاهللا گفتن های آقای معصومی اسرا کمکم کرد تا چادرم
راروی سرم مرتب کنم.
وقتی وارد شد از دسته گل بزرگی که اکثر گلهایش نرگس بودند
لبخند بر لبم امد و سعی کردم بلند شوم و سالم کنم.
دسته گل را با احترام به مادرم که جلو در ایستاده بود داد
و از همان جا با دست
اشاره کرد که بلند نشوم. پشت سرش خواهرش، زهرا خانم را
دیدم که با لبخند وارد شدو با مادر روبوسی کرد. از این
که اوهم امده بودهم خوشحال شدم هم تعجب کردم. چون این
ساعت ازروز شوهرش خانه بود.
ریحانه دست پدرش را گرفته بودو هاج و واج به اطرافش نگاه
می کرد.
آقای معصومی با نگرانی نزدیکم شدو حالم را پرسیدو با
تعارف مادر روی مبل تک نفره کنارمن نشست. با زهرا خانم
هم روبوسی کردم و تشکر کردم که امده است. زهرا خانم عصا
و یک کیسه کادویی دسته دار شیکی که زیر چادرش بود را کنار
مبل روی زمین گذاشت
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🍂از سیم خار دار نفست عبور کن🍂
#پارت_۱۹۹
ریحانه تا نزدیکم شد دست هایش را دور پاهایم حلقه کرد و
ذوق کرد. من هم کشیدمش باالو نشوندمش روی پایم. پدرش دست
دراز کرد وگفت:
–شما پاتون اذیت میشه، بچه رو بدید به من.
بوسه ایی روی موهای لختش زدم و گفتم: نه، دلم براش تنگ
شده بود. اذیت نمیشم.اسرا رفت خرس عروسکی، که چند وقت پیش
سعیده کادو تولدش خریده بود راآورد تا ریحانه را سر گرم
کند و کمکم موفق شد.
مامان گلها را داخل گلدان گذاشت وهمانطورکه روی میزجابه
جایش می کردگفت :
–زحمت کشیدید، دستتون درد نکنه.
آقای معصومی هم با همان حجب و حیای همیشگی گفت:
–خواهش میکنم، قابل راحیل خانم رو نداره .
بعد نگاهم کردوسرش را کمی به طرفم مایل کردو آرام گفت :
–راستی یکی از شعرهایی که تو کتاب عالمت زده بودید رو
براتون خطاطی کردم و قابش کردم.
بعد به اون کیسه کادوییه کنار مبل اشاره ای کردو ادامه
داد:
–بعدا که تنها شدید بازش کنیدو ببینید.
با تعجب گفتم :
–من عالمت زدم؟ کدوم کتاب رو میگید؟
ــ کتاب دیوان شمس. البته شعرهایی که عالمت زده
بودیدزیادبودندکه من یکیش رو انتخاب کردم.
لبم را به دندان گرفتم و گفتم :
–وای ببخشید، من یه عادت بدی دارم که موقع مطالعه مداد
دستم می گیرم و مطالبی که جلب توجهم رو می کنه عالمت می
زنم.
با لبخند گفت:
–اتفاقا عادت خوبیه، کار من رو که راحت کردید. در ضمن
این جوری یه یادگاری هم ازتون دارم.
از حرفش خجالت کشیدم ولی سعی کردم به روی خودم نیاورم و
گفتم:
–نه، باید ترک کنم. چند وقت پیش هم سر جزوه یکی از بچه
ها این بال رو آورده بودم.
با صدای مادر که به آقای معصومی میوه تعارف کرد ساکت
شدیم. سیبی پوست کندم و تکه ای ازآن را بریدم و ریحانه
🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🍂از سیم خار دار نفست عبور کن🍂
#پارت_۲۰۰
را که دیگر با اسرا حسابی رفیق شده بود صدا کردم و به
دستش دادم.
ریحانه لبخندی زدو سرش را به زانوهایم چسباند.
بغلش کردم و بوسیدمش، زهرا خانم که تا حاال با مادر حرف
می زد توجهش به ما جلب شدوبا لبخندگفت :
–راحیل جان ریحانه خیلی بهت وابستس، چرا دیگه به ما سر
نزدی؟ دلمون برات تنگ شده بود. وقتی کمیل بهم گفت تصادف
کردی، دلم طاقت نیاوردگفتم هرجورشده بایدبیام ببینمت. بچه
هاروسپردم به پدرشون وامدم .
ــ دستتون درد نکنه، زحمت کشیدید. دیگه منم گرفتار درس و
دانشگاه بودم، حاالم با این وضع "اشاره به پام کردم" یه
مدت خونه نشین شدم.
ــ انشاهللا زودتر خوب میشی، فقط تا میتونی شیر بخور.
بعدپرسید:
–حاالکجا تصادف کردی؟ من نمیدونم چرا مردم اینقدر بد
رانندگی می کنند.
خواستم سوال اولش را منحرف کنم برای همین گفتم :
_تقصیر خودم بود یهو امدم وسط خیابون تاکسی بگیرم، موتوری
بهم زد.
کمیل وسط حرفمان امدو گفت :
–حتما حکمتی داشته. باید خدارو شکر کرد که به خیر گذشته.
همه حرفش را تایید کردند. و مادر رشته کالم را به دست گرفت
و یک ساعتی در مورد حکمت خدا و مهربانیش با کمیل حرف
زدند .
این وسط هیچ کس به اندازه ی خودم حکمت این تصادف رانمی
دانست. بعضی وقتها که برایم اتفاقی می افتد، دربه در
دنبال حکمتش می گردم، فراموش می کنم که اگر در خانه ی
قلبم رابکوبم ودر پیچ وخم هاوداالنهای تاریکش چراغی روشن
کنم و دقیق به جستجو بپردازم، حکمتش را خواهم یافت. برای
بدرقه ی مهمانها بلندشدم ولی آنها اجازه ندادندکه ازجایم
تکان بخورم.
خیلی دوست داشتم زودتر بسته راباز کنم تا ببینم کمیل چه
شعری را برایم نوشته است.
اسراازمن کنجکاوتربود. چون همین که دربسته شد، زودتر از
من بازش کردوخیره به تابلو ماند، از دستش گرفتم و نگاه
کردم. یک قاب چوبی، که رنگش قهوه ای سوخته بود و کاغذی
که شعرروی آن نوشته شده بود هم با سایه روشن تصویرچند برگ
سه پر راکشیده بود. خیلی زیبا بودو باسلیقه کار شده بود.
🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🍂از سیم خار دار نفست عبور کن🍂
#پارت_۲۰۱
وقتی شعرش را خواندم دقیقا یادم امد کی و کجای کتاب
خواندمش. آن روز آنقدر خوشم امد که کنارش رانشانه گذاشتم.
یک روز که کمیل خانه نبودو ریحانه هم خوابیده بود، حوصله
ام سر رفته بود، به اتاق کمیل رفتم ودیوان شمس رااز
کتابخانه اش برداشتم و شروع به خواندن کردم. چقدر آن
روزاز خواندنش لذت بردم .
شعری که کمیل باخط زیبایش برایم نوشته بود را خیلی دوست
داشتم. چشم هایم رابستم وچندبارزیرلب تکرارکردم.
"من غالم قمرم غیر قمر هیچ مگو
پیش من جز سخن شهد و شکر هیچ مگو
سخن رنج مگو جز سخن گنج مگو
ور از این بیخبری رنج مبر هیچ مگو"
به اسرا گفتم تابلو را روبروی تختم نصب کند. تا هر روز
ببینمش. نمیدانم چرا از این شعر انرژی می گرفتم. اسرا که
برای میخ آوردن رفت، مامان آمدوپرسید:
–اسرامیخ روواسه چی میخواد؟
وقتی ماجرای تابلو رابرای مامان توضیح دادم. نگاه عمیقی
به تابلو انداخت و گفت :
–شعرهای شمس تبریزی رو دوست داری؟
باسر جواب مثبت دادم و گفتم :
–خیلی دل نشینن .
سر سفره ی هفت سین منتظرتحویل سال نشسته بودیم، نگاهی به
پایم انداختم و رو به مادر گفتم:
–یعنی راسته میگن سالی که نکوست از بهارش پیداست؟
مادر نگاه من را دنبال کردو با دیدن پایم لبخندی زدو گفت :
–این ضرب المثل در مورد این چیزا نیست. قدیما وقتی فصل
بهار بارندگی خوب بود یا کم بود، این رو می گفتند.
منظورشون این بود اگه بارندگی زیاد باشه اون سال، سال
خوبیه و فراوونیه.
می دونستی این ضرب المثل ادامه هم داره؟
باتعجب گفتم:
–واقعا؟
ــ ادامش میشه، ماستی که ترشه از تغارش پیداست.
خندیدم و گفتم:
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🍂از سیم خار دار نفست عبور کن 🍂
#پارت_۲۰۲
–یعنی قدیما از روی ظرف ماست می فهمیدند ترشه؟
ــ دقیقا. ماست های ترش و خیلی چربی بسته رو می ریختند
داخل ظرفهای بزرگ سفالی که بهش تغار می گفتند، این
ماستهاقیمت ارزون تری داشتند. کسایی که وضع مالی خوبی
نداشتند اون ماست رو می خریدند.
ــ وای! چقدر صاف و ساده بودند و تو کاسبیشون، صداقت
داشتند.
مادر آهی کشید و گفت :
–قدیما کاسبی مقدس بود. همون بازاریها، توی مسجدِ بازار،
واسه جوانترها که می خواستندوارد بازار بشن کالس چطور
کاسبی کردن و اخالقیات می گذاشتند. قدیم ها خیلی براشون
مهم بود که قرونی اینور اونور نشه و مشتری راضی باشه.
االنم تو غصه پات رو نخور، دوهفته دیگه خوب میشه و بعدشم
اصال یادت میره یه روزی پات اینجوری شده بوده.
ما خودمون زندگیمون رو می سازیم با رفتارو انتخاب هامون.
زیاد به این ضرب المثل ها توجه نکن.
بعد از تحویل سال و تبریک و روبوسی. از مادر پرسیدم:
–مامان موقع تحویل سال چه دعایی کردید؟
بالبخندگفت:
–خیلی دعاها.
بااصرارخواستم کمی از دعاهایی که کرده رابرایم بگوید.
نفسش رابیرون دادو گفت:
–برای درکمون، برای آگاهیمون، برای شعورمون، برای
پیداکردن خودمون.
اسراخندیدوگفت:
–مامان جان این االن دعا بودیا توهین؟
مادر هم خندید.
–برای دیدن ودرک واقعیت به همهی اینها نیازه دخترم. اگه
نباشند یا کم باشن سردرگم میشیم، وَ وای از این سردرگمی...
مادر هدایایی برای من و اسرا خریده بود.
وقتی هدیه ی کادو پیچم را باز کردم با دیدن کتاب دیوان
شمس تبریزی گل از گلم شکفت و با شوق گفتم:
–وای مامان این عالیه، کی فرصت کردید خریدینش؟ مامان فقط
در جوابم لبخند زد.
ــ ممنونم، خیلی خوشحال شدم.
اسرا با تعجب گفت
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🍂از سيم خاردار نفست عبور کن 🍂
#پارت_۲۰۳
–نگا مامان اصال لباس ها به چشمش نیومد، دوباره به هدیه
ها نگاه کردم، همراه کتاب یک دست لباس شیک خانگی هم بود.
تقریبا شبیه لباس اسرا، ولی با کمی تغییردررنگ وطرح گلهای
رویش.
لبخندی زدم و گفتم:
–همون موقع واسه منم خریده بودید؟ حاال معنی اون چشم ابرو
امدنتون به هم رو فهمیدم. مامان شما همیشه خوش سلیقه اید.
هدیه ی اسرا هم یه عطر خوش بو بود.
آن شب خاله و دایی و عموها برای عید دیدنی امدند. مادر
ازآنها عذر خواهی کردو گفت :
–تا وقتی راحیل بهترنشده نمی تونم بازدیدتون رو پس بدم.و
به اصرارهای من هم که گفتم تنها می مانم و با کتاب جدیدم
مشغول می شوم توجهی نکرد.
بعد از رفتن مهمان ها با کمک اسرا روی تختم دراز کشیدم و
به تابلوی روبه رویم چشم دوختم.
با صدای پیامک گوشیام که روی میز کنار تختم بود برداشتمش
و بازش کردم پدرریحانه بود. عید را تبریک گفته بود.
من هم برایش یک پیام تبریک فرستادم.
بعد سراغ کانالها رفتم و نیم ساعتی مطالبشان راخواندم.
چشم هایم خسته شدند، تصمیم گرفتم کمی بخوابم. همین که
خواستم گوشی را سر جایش بگذارم، پیامی آمد.
با دیدن اسم آرش، ضربان قلبم باال رفت و به سختی بلند شدم
نشستم، زل زده بودم به گوشی، آب دهانم را قورت دادم و
پیام را باز کردم. چقدر قشنگ نوشته بود :
"نوروز هیچ عیدي برایم ارزشمند تر از حضورتو نیست. عیدت
مبارک".
خیره ماندم به نوشته اش، دلم می خواست جوابش را بدهم ولی
همان لحظه چشمم به پایم افتاد. گوشی ام را خاموش کردم و
دراز کشیدم. فکرش خواب را از سرم پراند. آخرهم سنگینی
بغضم بودکه خوابم کرد...
با آالرم گوشیام برای نماز بیدار شدم، با کمک عصایی که
کمیل آورده بود بلند شدم و وضو گرفتم وکنار تختم سجاده
ام را پهن کردم و نمازم را خواندم. بعد باخودم فکر کردم
کال گوشی ام را خاموش کنم وکناربگذارمش، تا اگر آرش پیامی
فرستاد نبینم. ولی اگر دیگران دلیلش را پرسیدند چه بگویم؟
یا اگرکاری پیش آمدکه مجبوربه استفاده بودم چه... قدیم
هاچقدرمردم بدون موبایل راحت زندگی می کردندوآرامش داشتند.
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🍂از سیم خار دار نفست عبور 🍂
#پارت_۲۰۴
–به جای این که من شاکی باشم تو هستی؟ اصال سراغی می گیری
که چه بالیی سرم امده. با نگرانی پرسید :
–اتفاقی افتاده؟باور کن راحیل تا نیم ساعت قبل سال تحویل
مشغول دوخت و دوز بودم.سرمون خیلی شلوغ بود.دلم برایش
سوخت و دیگر چیزی نگفتم، فقط داستان تصادفم را تعریف
کردم. خیلی ناراحت شدو گفت :
–سارا امده اینجا، خواستم بگم تو هم با سعیده بیا دور هم
باشیم.با این اوضاع ما میاییم اونجا. سارا گوشی را گرفت
و چند دقیقه ای با هم صحبت کردیم و بعد دعوتش کردم که با
سوگندحتما بیاید.
اسرا که وسط تلفن من امده بود داخل اتاق، لبش را به دندان
گرفت و گفت :
–ناهارو افتادن نه؟
خنده ایی کردم و گفتم :
–آره دیگه، به مامان میگی سه تا مهمون داریم. سعیده رو
هم زنگ بزن بیاد.
اسرا با هیجان نگاهی به اتاق انداخت وبه صورت نمایشی چنگی
به صورتش زدو گفت :
–وای! خاک برسرم، اتاق رو نگاه کن، حسابی به هم ریخته،
بعد با عجله بیرون رفت. طولی نکشیدکه برگشت و شروع به
مرتب کردن اتاق کرد.
وقتی بچه هاامدند با دیدن انگشت پایم باتعجب گفتند :
–چرا گچ نداره؟ ما ماژیک آورده بودیم روش یادگاری بنویسیم.
–آخه سخته انگشت رو گچ بستن، واسه همین اینو بستن.
موقع نماز همه رفتند برای وضو و من چون وضو داشتم همانجا
کنارتختم سجاده ام را انداختم تانمازم را بخوانم. سارا
بسته ی کادو شده ایی را از کیفش درآورد و گفت :
–راحیل جان قابل تو رو نداره.
باتعجب نگاهش کردم و گفتم :
–این چه کاریه آخه، کادو واسه چی؟
با مِنو مِن گفت :
–دیگه همین جوری گفتم اولین باره میام دست خالی نباشم.
اشاره کردم به دسته گل کوچکی که آورده بودو گفتم:
–همین بس بود دیگه، اینجوری شرمنده میشم.
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🍂از سیم خار دار نفست عبور کن 🍂
#پارت_۲۰۵
یا می توانم یک ترم مرخصی بگیرم و به دانشگاه نروم...آن
هم نمی شود باید دلیل محکمی برای مرخصی داشته باشم..
البته این کارها پاک کردن صورت مسئله است. بایدبتوانم
مشکلم را حل کنم.
پاهایم را دراز کردم و تکیه دادم به تخت و خیره شدم به
مهر...
خیلی راهها ازذهنم می آمدومی رفت، ولی نتیجه ایی نداشت.
قرآن را برداشتم و بازش کردم. سوره جاثیه آمد.
نگاهی به معنی آیه انداختم، آیه ی 15 بود.
نوشته بود: " هرکس کار شایسته کند به سود خود اوست،وهر
که بدی کند به زیانش باشد.سپس به سوی پروردگارتان
برگرداننده می شوید".
بارها و بارها خواندمش و به این نتیجه رسیدم که باید
بیشتر روی خودم کار کنم و صبور باشم. وبرای این صبور بودن
باید ذهنم را کنترل کنم، بلند شدم و روی تختم دراز کشیدم
و تسبیح به دست شروع به ذکر گفتم. ذکر چقدر راهکار خوبی
است برای کنترل ذهن.
با احساس حرکت دستی روی موهایم چشم هایم را باز کردم.
مادرم بود، با لبخند گفت :
–صبحانه نخوردیم که بیدار شی با هم بخوریم. دست هایش را
با دو دستم گرفتم و ماچ آبداربه رویشان زدم و گفتم:
–سالم صبح بخیر.خیلی خوابیدم؟
او هم با پشت دست صورتم رو ناز کردو گفت :
–سالم دخترگلم، ساعت ده به نظرت خیلیه؟
ــ اره خوب، اینجوری حسابی پشتم باد می خوره. نیم خیز شدم
و گفتم:
–از امروز باید یه برنامه واسه خودم بنویسم که تا آخر
تعطیالت یه خروجی خوب داشته باشم.
مامان درحال بلند شدن از روی تختم گفت:
–چی ازاین بهتر.
بعد از صبحانه کتابهایی که باید می خواندم را روی میز
کنار تختم گذاشتم همینطور کارهای خیاطی ام و اذکاری که
برای صبر بیشتر می خواستم تکرارکنم را نوشتم و کنار کتاب
هایم گذاشتم.
نزدیک ظهر بود که گوشیام زنگ خورد، سوگند بود، خیلی هم
شاکی، چون قرار بود فردای روزی که تصادف کردم به خانه شان
بروم و کارم را نشانش دهم.
با اعتراض گفتم
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼