✿مَجٰـانینُالحُـسَّین(؏)
🌸 #پارت سوم 🌸 نامگذاری حضرت رقیه( ع) حضرت رقیه( س) برگرفته از کلمه ی« رقی» به معنی بالا رفتن و ترقی
🌸 #پارت چهارم 🌸
حضرت رقیه( ع) و سجاده پدر
گاهی اوقات حضرت رقیه( س)، با دست های کوچکش سجاده امام حسین (ع) را باز میکرد و او منتظر پدرش می نشست تا بیاید و در آن سجاده نماز بخواند و این دختر از رکوع و سجود پدرش لذت می برد. رقیه علیهاالسلام، در کربلا هر دفعه سجاده امام حسین را درهنگام نماز باز میکرد. ظهر عاشورا هم طبق عادت همیشگی منتظر پدرش بود، ولی بعد از مدتی، شمر به خیمه آمد و رقیه علیهاالسلام را در کنار سجاده پدرش دید که سراغش را می گرفت، شمر ملعون در جواب به این سؤال حضرت رقیه( س)، سیلی محکمی بر صورت وی زد.
↫ #دلانه
-یهاهلِدلیمیگفت:
وقتهاییکه قفسهیِسینت ..
ازحجمِکلماتو غم و دردگرفتہ ،
و حرفی برایِگفتننداشتی،
بگو:❤️«یٰامَنْیَعْلَمُضَمیرَالصّٰامِتینَ»
ایکسیکهازحالِدلِمنِساکتخبرداری(:
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔅 يَا أَيُّهَا النَّبِيُّ جَاهِدِ الْكُفَّارَ وَالْمُنَافِقِينَ وَاغْلُظْ عَلَيْهِمْ ۚ وَمَأْوَاهُمْ جَهَنَّمُ ۖ وَبِئْسَ الْمَصِيرُ ﴿۷۳﴾
🔸 ای پیغمبر با کافران و منافقان جهاد و مبارزه کن و بر آنها بسیار سختگیر، و مسکن و مأوای آنها دوزخ است که بسیار بد بازگشتگاه و منزلگاهی است.
💭 سوره: توبه (برائت)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔅 إِنَّا كَاشِفُو الْعَذَابِ قَلِيلًا ۚ إِنَّكُمْ عَائِدُونَ ﴿۱۵﴾
🔸 ما تا زمانی اندک (که برای امتحان) عذاب را (از شما) برمیداریم باز (به کفر خود) بر میگردید.
🔅 يَوْمَ نَبْطِشُ الْبَطْشَةَ الْكُبْرَىٰ إِنَّا مُنْتَقِمُونَ ﴿۱۶﴾
🔸 (ای رسول منتظر باش) آن روز بزرگ که ما (آنها را) به عذاب سخت بگیریم که البته ما (از آنها) انتقام خواهیم کشید.
💭 سوره: دخان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔅 أَفَمَنْ يَعْلَمُ أَنَّمَا أُنْزِلَ إِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ الْحَقُّ كَمَنْ هُوَ أَعْمَىٰ ۚ إِنَّمَا يَتَذَكَّرُ أُولُو الْأَلْبَابِ ﴿۱۹﴾
🔸 آیا مسلمانی که به یقین میداند که این قرآن به حق از جانب خدا بر تو نازل شده است با کافر نابینای جاهل یکسان است؟ تنها عاقلان متذکر این حقیقتند.
🔅 الَّذِينَ يُوفُونَ بِعَهْدِ اللَّهِ وَلَا يَنْقُضُونَ الْمِيثَاقَ ﴿۲۰﴾
🔸 عاقلان آنهایند که به عهد خدا وفا میکنند و پیمان حق را نمیشکنند.
🔅 وَالَّذِينَ يَصِلُونَ مَا أَمَرَ اللَّهُ بِهِ أَنْ يُوصَلَ وَيَخْشَوْنَ رَبَّهُمْ وَيَخَافُونَ سُوءَ الْحِسَابِ ﴿۲۱﴾
🔸 و هم به آنچه خدا امر به پیوند آن کرده (مانند صله رحم و محبت اهل ایمان و علم) میپیوندند و از خدای خود میترسند و از سختی هنگام حساب میاندیشند.
💭 سوره: رعد
🌼🌼🌼🌼🌼
🍂از سيم خاردار نفست عبور کن 🍂
#پارت_۲۱۸
چشم هایش تمنارافریادمیزدند. خیلی مهربان گفت:
–پس خواهش می کنم چند دقیقه بیایید داخل ماشین بشینید
باهم حرف بزنیم .
چطور می توانستم قبول نکنم، دلم سرکش شده بود. یقه ی قفسه
ی سینه ام راگرفته بودوبرایش قلدری می کرد.
سرم را پایین انداختم و فکری کردم، یک آن، انگار تمام قول
و قرارهایی که با خودم گذاشته بودم یادم امد، به خودم
نهیبی زدم، که "مگر نمی خواهی تمامش کنی، پس دیگرحرفی
نمانده". در دلم از خدا کمک خواستم.
به چشم هایی که با محبت نگاهم می کرد چشم دوختم و نمیدانم
این همه قدرت راازکجاآوردم، سیلی محکمی به دلم زدم. یقه
ی قفسه ی سینه ام رارها کردودرگوشه ایی سنگ شد.
–من حرف هام رو قبال به شما گفتم، دیگه حرفی نمونده، لطفا
مزاحم نشید.
کاری نکنید که به خاطر مزاحمت های شما ترک تحصیل کنم و
دیگه دانشگاهم نیام. لطفا از اینجا بریدو دیگه ام سراغم
نیایید. شما یه خواستگاری کردید منم جواب منفی دادم تموم
شد رفت، چرا اینقدر پیله می کنید. بعد زنگ را فشار دادم.
خودم هم می دانستم که تمام نشده، می دانستم که دل منم
پیله کرده...
انگار خرد شد، مبهوت نگاهم می کرد، از جایش تکان نخورد.
مثل مجسمه شده بود.
در راکه زدند، فوری داخل شدم و محکم بستمش. باصدای بسته
شدن درچیزی درقلبم فروریخت، پشت در نشستم و بغض نشسته در
گلویم را آرام آرام رها کردم واز خدا خواستم که بتوانم
فراموشش کنم.
صدای رفتنش را نشنیدم، حتی صدای روشن شدن ماشینش را. یعنی
هنوز نرفته بود.
با خودم گفتم بروم باال و از پنجره نگاهی بیندازم.
به پاگرد که رسیدم از پنجره نگاه کردم همانجا نشسته بودو
سرش پایین بود...
اسرا نگران جلو در آپارتمان ایستاده بود، تا من رو دید.
با چشم های گرد شده پرسید: کجا موندی پس؟ دیگه داشتم
میومدم پایین. نگاهی به سرو وضعم انداخت.
–حالت خوبه؟
سعی کردم با خونسردی جواب بدم.
–چیز مهمی نیست ، یه کم دم در معطل شدم.
چادرم را از روی سرم برداشت.
🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼
🍂از سیم خاردار نفست عبور کن 🍂
#پارت_۲۱۹
–چرا اینقدر خاکیه؟ بایدبندازمش لباسشویی. زمین خوردی؟
چشم هایم را ازش نگاهش دزدیدم و گفتم:
–دستت درد نکنه، نشستم زمین خاکی شد.
ــ رفته بودید شهدای گمنام؟
به طرف اتاق راه گرفتم وخودم دا به نشنیدن زدم. اوهم به
طرف آشپزخونه رفت. مامان نبود، احتماال یه سر خانه ی خاله
رفته بود.
با این فکر استرس گرفتم نکند موقع برگشت آرش را جاو در
ببیند، چون همیشه باسعیده برمی گرده. سعیده هم که آرش
رامی شناسد.
تسبیحم را براشتم و شروع کردم صلوات فرستادن.
****
*آرش*
می خواستم، بروم داخل ماشین ولی پاهایم بی حس شده بودند.
ترجیح دادم همانجا بنشینم تا جان به پاهایم برگردد. باورم
نمیشد راحیل اینطور با من حرف بزند واسم مزاحم رادرموردمن
به کارببرد.
وقتی برای ندیدنم از ترک تحصیلش گفت، انگار قلبم را الی
منگنه گذاشتند.
یعنی واقعا منظورش این بود که فراموشش کنم.
مگر می توانم، چطوری؟ تو این دوهفته که ندیدمش نتوانستم
طاقت بیاورم.
باید فکری می کردم، من به جز راحیل به کس دیگه ایی نمی
توانم فکر کنم.
با صدای زنگ گوشی ام از فکرو خیال بیرون امدم.
سارا بود.
ــ الوو.
ــ سالم، خونشونو پیدا کردی؟
خیلی بی حال گفتم :
–آره، االن جلو درخونشونم.
نچی نچی کردو گفت:
–از صدات معلومه حالتو گرفته ها... بابا این راحیل کال
نازش زیاده، بی خیالش.
از حرفش جون گرفتم، بلند شدم و به طرف ماشینم راه افتادم
و پرسیدم:
🌼🌼🌼🌼🌼
✿مَجٰـانینُالحُـسَّین(؏)
🔹امروز دوشنبه مختص به امام حسن مجتبی (علیه السلام ) است . 🔹تاریخ و مکان ولادت : ۴ مارس ۶۲۵ م. مدی
🔹نحوه شهادت : حسن مجتبی (علیهالسّلام)، فرزند ارشد امام علی (علیهالسّلام) و فاطمه زهرا (سلاماللهعلیها) و امام دوم شیعیان است که بنا بر نقل همه منابع شیعه و اکثریت قریب باتفاق منابع اهل سنت، با خوراندن زهر به وسیله همسرش جعده و به تحریک معاویة بن ابیسفیان، مسموم و به شهادت رسید.
🔹تاریخ شهادت :درباره سال و ماه شهادت آن حضرت بین مورخان اختلاف است، ولی مشهور میان مورخان شهادت آن حضرت روز پنجشنبه ۲۸ صفر سال ۵۰ هجری در سن ۴۸ سالگی بود. بنا بر وصیت آن حضرت، محل دفن، کنار قبر پیامبر اسلام (صلیاللهعلیهوآلهوسلّم) بود که با ممانعت عایشه و حامیاناش و تیرباران جنازه آن حضرت، سرانجام در قبرستان بقیع دفن شد.
🔹مرقد: قبرستان بقیع
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 #کلیپ «ضربه فنی بچه مؤمنا»
-#تجربه
من نمیدونم تا چه حد گناه کردید
اما اما اما..
نزارید به اون مرحلهای برسه که
خجالت بکشی سرتو جلو ارباب بلند کنی!
رفقا اگر تا الان گناه کردید اشکال نداره
گذشت...
نزار این گذشته آیندتم خراب کنه(:`
💜 تو دختری💜
تو یــک دختـری...
خـالقت به نـامت سـوره هایی نازل کـرد...
متـرو برایت جایـگاه ویـــژه ساخت
تو دختـری...
با تمام مـردانگی هایم نمیتوانم بفهمم صـورتی برایـت یــک دنیــاست
نمی توانم بفهمم عشقت به لاک قرمـــز را ...
نمی توانم بفهمم گریه کردن بدون خجالـت...
نمــاز با چادر سفیــد را...
درک کردنش در تــوانم نیست..
تو دختـری...
چـرک نویس هیچ احسـاسی نمی شـوی
تو ریحانه خدا هستی💔
مواظب خودتون باشید💔
✿مَجٰـانینُالحُـسَّین(؏)
❓#کجای_قصهی_ظهوری؟! 8⃣1⃣ قسمت هجدهم 🚖 زهرا سوار تاکسی شد. حمید خیالش که راحت شد، گفت: میخوای
❓#کجای_قصهی_ظهوری؟!
9⃣1⃣ قسمت نونزدهم
🕊 از پیشنهادش خوشم اومد. با ذوق گفتم: بیا یه جای خوب ببرمت تا بدونی امامزمانمون فراموش نشده و هنوز عاشقایی داره که جمعهها به یادش ندبه میخونن.
دستش را گرفتم و رفتیم طرف گلدسته امامزاده احمد. رو گنبد آجری، کلی کبوتر استراحت میکردند. صدای اذان از منارههای امامزاده توی شهر میپیچید.
خوب موقعی رسیده بودیم. رفتیم توی شبستان. یه عرض ادب به ساحت امامزاده کردیم و نشستم یه جای دنج.
📿 کمکم نمازگزارها یکییکی میومدند، اما هرچی صبر کردیم، خبری از امام جماعت نشد. حالم گرفته شد، هنوز هیچی نشده، پیش حمید داشت آبروم میرفت. از پیرمرد بغلدستی پرسیدم: ببخشید، حاجآقا نمیان؟!
در حالیکه تسبیح رو لای انگشتانش میچرخوند، گفت: بعید میدونم، اون هفته هم نیومد، اومدنش بگیرنگیر داره، جمعهها معمولاً اينجوریه!
پرسیدم: پس الان کی نماز رو میخونه؟ گفت: معمولاً یکی از نمازگزارا میافته جلو، ما هم بهش اقتدا میکنیم!
همینطور هم شد. بعد از نماز، نگاهی به حمید کردم و گفتم: از این اتفاقا هر جایی میافته،
مهم دعای ندبهاس که خدا رو شکر، هرهفته منظم اینجا برگزار میشه!
🎤 بعد از نماز صبح، همه چشاشون به طرف در بود تا مداح بیاد، اما اونم انگار قصد اومدن نداشت تا من حسابی پیش حمید شرمنده بشم. چند دقیقه بعد، از تربیون اعلام شد چون مداح نیومده، خودمون دعا رو شروع میکنیم.
یاد چندوقت پیش افتادم، وقتی یکی از مداحان معروف شهر رو دیدم، کلی نازش رو کشیدم و مقدمهچینی کردم تا بتونم راضیش کنم که جمعهها بیاد. برای همین گفتم: اگه امکان داره، جمعه یه سر بزنین به امامزاده احمد و زحمت دعای ندبه رو بکشین.
جوابش هنوز توی گوشمه. خندید و گفت: سیّدجان، من صبحای جمعه خوابم. باور کن دست خودم نیست! نمیتونم از خوابم بگذرم، معمولاً جمعهها خوابم تا لنگ ظهر. اونوقت تو میگی بیا ندبه بخون!
بهش گفتم: خودتون نمیاین لااقل از دوستای مداحتون بخواین نوبتی بیان دعا رو بخونن!
با کنایه گفت: من وقتی خودم نمیام، اونا چطور میان؟! حاضرم باهاتون شرط ببندم، اگه کسی از اونا اومد، من بهتون جایزه میدم!
📸 راست میگفت. در طول سال به جز چند هفته که مناسبت خاصی بود و چند نفر از مسئولین شهر با کلی پارچهنوشته اومدن و مدام عکس خبری گرفتن، ما چشمون به در خشک شد، اما خبری از مداحان محترم شهرمون نشد که نشد!
حمید زیر چشمی نگاهم کرد. حرفی زد که فهمیدم ذهنمو خونده. گفت: اینم از مداحان عزیز که روزای جمعه، روز تعطیل و استراحتشونه.
⁉️ دعای ندبه شروع شد. چند نفری جلو رفتند و دعا رو خوندن. بعد از دعا، بساط صبحانه پهن شد. حمید پرسید: تعداد افرادی که روزای جمعه برای دعای ندبه میان معمولاً چند نفرن؟
گفتم: معمولاً بیستنفری میشیم.
بلافاصله پرسید: تعداد جمعیت شهرستان چند نفره؟!
گفتم: اگه اشتباه نکنم یه ۱۰۰ هزار نفری میشه!
سری به تأسف تکون داد و گفت: عجب! از این تعداد، فقط بیستنفر به یاد امامزمانشون اومدن برای ندبهخوندن؟!
🌟 خواستم قضیه رو جمع و جور کنم، گفتم: درسته خیلی کم هستیم، اما این تعداد کم، واقعاً عاشق امامزمانشون هستن که هر جمعه میان!
تبسمی کرد و گفت: مطمئنی؟!
گفتم: آره... مگه ندیدی تا آخر دعا وایسادن و دعا رو خوندن!
با تردید گفت: پس چرا کسی گریه نکرد! ضجه نزد؟! مگه نه اینکه توی دعای ندبه میخونیم آیا گریهکنندهای هست با من گریه کنه؟! چرا اینقدر دعا رو بیحال خوندین؟! چرا صدایی نلرزید؟! دلی نشکست؟!
🗣 ادامه دارد...
📖 #داستان_کوتاه
ali-fani-8.mp3
21.06M
🌸دعــــــــــاۍعــــــــــــــــــــــھد🌸
صبحٺ بخیر آقاۍ مݩ
آقاۍ دݪتنگۍ💔
صبحٺ بخیر آقاۍ مݩ
آقاۍ تنهایۍ💔
قرارصبحگاھےموݩ💕:)
العجݪالعجݪیآصاحبالزماݩ
🍀
ذکر صلوات:
اٰللـٌّٰهًٌُمٓ صَلِّ عٓـلٰىٰ مُحَمَّدٍ وُاّلِ مُحَمَّدٍ وٓعٓجٓلِ فٓرٰجٰهٌٓم🍃🍃
تعداد:۶۶۷۰
------
ذکر روز هفته:
یـــا اَرحَـــمَ الــــرّاحـــِمیــن🌱🌱
تعداد:۱۰۶۰
تعداد ذکرها گفته شده را اعلام کنید با مراجعه به آیدی
@Mahe_213