7.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بخشی از وصیت نامه شهید :🖇🌸
«سخت است که من سنگ مزار داشته باشم در صورتی که حضرت فاطمه (س) بینشان باشد.»
#شهیدمدافعحرممرتضیعبداللهی🌺
غیرقابل بخشش🥀
آرمان ازغیبت کردن و دروغ گفتن
بسیار متنفربود.اگرجایی،غیبت می کردند
اول از عواقب آن مفصل توضیح می داد...
اواشاره می کردکه غیبت چقدر گناه بزرگی نزدخدامحسوب وبه چه اندازه غیر قابل بخشش است،اومی گفت: هرچیزی که برای خودت نمی پسندی برای دیگران هم نپسند...
اگر ادامه می دادند،آرمان آن جمع راترک می کرد..
به روایت از مادر شهید
#شهید_آرمان_علی_ووردی
کسیکهبرایخداکارکند
شهیداست !:)
- شهیدهزینبکمایی -
#شهیدانه
🍃بسم الله الرحمن الرحیم🍃
#ختم جزء2
ختم قران به نیابت از شهید محسن حججی؛ وتعجیل در ظهور و سلامتی مولامون صاحبالزمان عجلالله🥺🫀💞
_
صفحه۲۴🌺
صفحه۲۵🌺
صفحه۲۶🌺
صفحه۲۷🌺
صفحه۲۸🌺
صفحه۲۹🌺
صفحه۳۰🌺
صفحه۳۱🌺
صفحه۳۲🌺
صفحه۳۳🌺
صفحه۳۴🌺
صفحه۳۵🌺
صفحه۳۶🌺
صفحه۳۷🌺
صفحه۳۸🌺
صفحه۳۹🌺
صفحه۴۰🌺
صفحه۴۱🌺
صفحه۴۲🌺
صفحه۴۳🌺
صفحه۴۴🌺
صفحه۴۵🌺
_
لطفاهمراهی کنید اجرتون با امام زمان (عج)😇❤️
_
هرصفحهای رو خواستید پیوی اطلاع بدید🌺
@Fatemeh83833
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🍃از سیم خار دار نفست عبور کن🍃
#پارت_۹۹
یک پتوی دونفره کف سالن پهن کردم.
–سعیده تو برو تو اتاق روی تخت من بخواب، بعد فوری یک
بالشت زیر سرم انداختم و دراز کشیدم.
سعیده لبخندی زدو گفت:
–دیگه چی، عمرا. بعد یک بالشت آورد و کنار من دراز کشید.
–پاشو برو روتختت بخواب، من اینجا راحتم.
دستم را به صورت قائم روی پیشانیم گذاشتم و چشم هایم را
بستم.
–اصال هر دومون همینجا روی زمین می خوابیم. مامان گفت:
–خب دوتاتون رو تخت بخوابید اسرا میاد اتاق من، چرا
اینجا می خواهید بخوابید؟
با خستگی چشم هایم را باز کردم.
–آخه اتاق هنوز شلوغه باید جمع و جور بشه، من حوصله ی
شلوغی رو ندارم.
حاال یه شب اینجا بخوابیم مگه چیه؟
مامان با تعجب گفت:
–این همه مدت دو نفر آدم هنوز اتاق رو تموم نکردید؟
سعیده اعتراض گونه گفت:
–چرا خاله جان تموم شد.فقط یه کم جابه جایی مونده، بعد
رو به من گفت:
–توام کجاش شلوغه، حاال چهار تا وسایل کمد دیواری روی
زمین مونده که باید جمع بشه دیگه.
مامان همونطور که برق ها را خاموش می کرد گفت
🍃به _قلم_لیلا_ فتحی_پور🍃
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🍃از سیم خار دار نفست عبور کن🍃
#پارت_۱٠٠
–خیلی خب، بگیرید بخوابید.
خیلی خسته بودم ولی آنقدر فکرم مشغول این موضوع بود که
فردا باید چه به آرش بگویم خوابم نمی برد.
چشمهایم به سقف بود که سایه ی یه شبح را دیدم بعد
افتادن یک بالشت کنارم، با صدای یا ابلفضل گفتن سعیده
نیم خیز شدم و با دیدن اسرا نفس راحتی کشیدم.
ــ بچه جان یه صدایی از خودت در میاوردی، زهره ترک شدم.
اسرا خندیدو گفت :
–خب منم خواستم بترسید دیگه.
سعیده معترضانه گفت:
–پاشو اونور ببینم تو که آبجیت هر شب ور دلته چشم
نداشتی یه شب...
اسرا پرید وسط حرفش و همانطور که بالشت رو می زد توی
صورتش گفت :
–کجا ور دلمه، روی تخت خودشه وردلم نیست االن وردلمه.
هرسه از این حرف خندیدیم.
سعیده پوفی کردو گفت:
–راحیل حداقل پاشو بیا وسط بخواب عدالت رعایت بشه.
بعد از کلی شوخی و زدن تو سرو کله ی هم دیگه با اخطار
مامان من رفتم بین آن دوتا خوابیدم و قائله تمام شد.
به چند دقیقه نکشید که از صدای نفس های منظم اسرا
فهمیدم که خوابش برده.
چشم های من هم کمکم گرم میشد که با صدای سعیده چشم هایم
را باز کردم.
ــ راحیل.
ــ هوم.
ــپیام دادی؟
🍃به _قلم_لیلا_ فتحی_پور🍃
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼