#شایدتلنگر ..🙂🪴
حواست به خودت باشه رفیق ..
دقتکردیوقتےشارژِگوشیمون؛
درحالتِاخطارِچقدرسریعمیزنییمبہشارژ؟!
الانهم؛زمانِغیبت؛
توحالتِوضعیتقرمزه‼️
بایدسریعتقوامونوبزنیمبہشارژ... ❤️
#چٰآدُرٰنِہْ❤️🍃 #تلنگر
﴿ اگـہ فڪر میڪنے ..
خودت چادرۍ شدے،
اشتباه میڪنے❌
بدون ڪہ انتخابت ڪردن!🙂
بدون ڪہ یہ جایےخودتو نشون دادۍ!
بدون حتما یه یازهـرا گفتے..💔❤️
#شایدتلنگر ..🙂🪴
حواست به خودت باشه رفیق ..
فرشتہهاازخـُداوندپرسیدن...
خدایاتوکہبشررااینقدردوستدارۍ ..
چراغـمراآفریدۍ ...!؟
خداگفت: غمرابہخاطرخودمآفریدم ؛
چونمخلۅقاتمتاغمگیـننشوند ..
بہیادخالقشاننمۍافتند...!
#بہخودمونبیایم:)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
_تُو تنها پنـاه منی🥲((:
#امام_رضا
#چهارشنبه_های_امام_رضایی🤍
✿مَجٰـانینُالحُـسَّین(؏)
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🍃از سیم خار دار نفست عبور کن🍃 #پارت_۱۱۴ ردش کردم، تموم شد. باتعجب گفت : –باز دیونه بازی
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🍃از سیم خار دار نفست عبور کن🍃
#پارت_۱۱۵
🍃موقع خواب به اصرار مامان سعیده روی تخت من خوابید و
منم به اتاق مامان رفتم.
می دانستم مامان می خواهد حرف بزند. پس اعتراضی نکردم.
مامان جایم را کنار خودش انداخت.
وقتی دراز کشیدیم گفت:
–فردا آخرین روزیه که میری پیش آقای معصومی، می خوای
واسه پس فردا برنامه بزاریم بریم بیرون؟
آهی کشیدم.
–نه مامان حوصله ندارم.
مامان سرش را برگرداند به طرفم و گفت:
–اگه از رد کردن اون پسره پشیمونی هنوزم دیر نشده، می
تونی...
ــ نه مامان چرا باید پشیمون باشم؟ بااین حرفم بغض
تیرشدتوی گلویم واحساس خفگی کردم باید بیرون می ریختمش
تانفس بکشم. اشکهایم باعث شدازمامان خجالت بکشم.
مامان سرم را در سینهاش فشرد، چه عطریست این عطرگل
رازقی، هرجاکه استشمامش کنی بوی مادرمیدهد .
–می دونم، خیلی سخته، باید تحمل کنی دخترم. خودت
خواستی.
ــ خودم خواستم چون کار درست اینه، ولی راهش رو نمی
دونم مامان، چطوری تحمل کنم؟
مامان سرم رااز خودش جدا کرد.
–راهش اینه که نبینیش، وقتی به عشق پرو بال ندی کمکم با
گذشت زمان فرو کش می کنه، حداقل اینقدر آزارت نمی ده.
عشق مثل یه جانور گرسنه می مونه، خوراکش ارتباط،
اطمینان دادن های پی در پی به هم، وچشم به چشم هم
دوختنه...
سعی کن هیچ کدوم رو انجام ندی.
🍃به _قلم_لیلا_ فتحی_پور🍃
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🍃از سیم خار دار نفست عبور کن🍃
#پارت_۱۱۶
تعجب زیادم باعث شد گریه ام بند بیاید، خیلی دلم می
خواست از مامان بپرسم که آیا او هم عشق را تجربه کرده
یانه؟ ولی حیا مانع شد، خیلی حرفه ایی حرف می زد.
ــ ولی مامان تا آخر ترم خیلی مونده ناخواسته هم رو می
بینیم سر کالس.
ــ خب برو ردیف اول بشین که جز استاد کسی رو نبینی،
بعدشم چشم هات رو بیشتر کنترل کن. بعد از تموم شدن کالس
فوری برو بیرون که بهش مهلت حرف یا دیدار ندی. خودتم
باید بیشتر از این مشغول کنی. مثال میگم بریم بیرون چرا
نمیای؟ اصال میریم امام زاده، اونجا می تونی خودت رو سبک
کنی، یا واسه خودت یه برنامه، کالسی چیزی بزار...
ــ بلند شدم سر جام نشستم.
–می گم مامان کاش آقای معصومی نمی گفت اونجا دیگه نرم،
آخه حداقل تا وقتی با ریحانه هستم سرم گرمه.
مامان هم بلند شد نشست.
–آخه اونجا رفتنتم درست نیست دخترم. همون بهتر که تموم
شد.
به حالت اعتراض گفتم:
–ولی آقای معصومی اونطوری نیست، خیلی...
حرفم را قطع کردوگفت :
–می دونم ولی به هر حال نامحرمه، کار عاقالنه ایی نیست.
اگر همون موقع قبل از این که باهاش قراردادببندی بهم می
گفتی، نمیزاشتم بری اونجا کار کنی.
–به ریحانه عادت کردم، آخه چطوری نبینمش.
ــ خوب هفته ایی یک بار برو ببینش، ولی وقتی پدرش خونه
نیست. وقتی بچه پیش عمشه. راحیل صبور باش .
ناخواسته یاد این شعر کرمانی افتادم.
🍃به _قلم_لیلا_ فتحی_پور🍃
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼