eitaa logo
شهید مجید قربانخانی "حرمدافعان‌حرم"
376 دنبال‌کننده
6هزار عکس
1.5هزار ویدیو
19 فایل
ولادت⇦۱۳۶۹/۵/۳۰😍 شهادت⇦۱۳۹۴/۱۰/۲۱💔🥀 تشیع پیڪر مطهــرشهــید⇦۱۳۹۸/۲/۶ مزار شهید⇦ تهران_گلزار شهدای یافت آباد ✨اولین کانال فعال شهید درایتا✨ تبادل و ارتباط با مدیر @Mokhtari_315 #کپی_با_ذکر_صلوات_برای_امام_زمان(عج)
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺اینم ایده ای عالی برای ماه رمضان🌺 دوستای عزیزم از روز اول ماه رمضان برای درست کردن افطار هر روز رو به نیت یکی از معصومین و بزرگان خدا که در لیست زیر هست قرار بدین(نذر کنید)و سفره تونا رو پر برکت کنید☺ 📣برنامه سفره ماه مبارک رمضان: 1. حضرت محمد (ص) 2. حضرت فاطمه زهرا(س) 3.امام علی(ع) 4.امام حسن مجتبی(ع) 5.امام حسین(ع) 6.امام سجاد(ع) 7.امام محمدباقر(ع) 8.امام جعفرصادق(ع) 9.امام موسی کاظم(ع) 10.امام رضا(ع) 11.امام جواد(ع) 12.امام هادی(ع) 13.امام حسن عسگری(ع) 14.صاحب الزمان(عج) 15.حضرت ابوالفضل(ع) 16. حضرت نرجس خاتون(س) 17.حضرت زینب(س) 18.حضرت رقیه(س) 19.حضرت ام البنین(س) 20.حضرت سکینه(س) 21.حضرت قاسم بن حسن(ع) 22.حضرت رباب(س) 23.حضرت نجمه خاتون(س) 24.حضرت معصومه(س) 25.حضرت خدیجه(س) 26.حضرت فاطمه بنت اسد(س) 27.حضرت نفیسه خاتون و حکیمه و حلیمه و شریفه خاتون (س) 28.حضرت مسلم بن عقیل(ع) 29.ب نیت نذر۱۲۴هزار پیغمبر ص 30.ب نیت نذر سردار شهید و همه شهدا ✅به عنوان مثال روز اول به نیت سفره ی حضرت محمد (ص) نیت میکنید و افطاری را ب نیت حضرت محمد نذری میپزین بعد سه صلوات هم هدیه میکنید. 👌ایده ی بسیار خوبی است تا این ماه پربرکت تر شود🙏 @Majid_ghorbankhani_313
🌕🌺🌙ماه 🌕🌺🌙رحمت 🌕🌺🌙و برکت 🌕🌺🌙ماه 🌕🌺🌙عبادت 🌕🌺🌙خدا 🌕🌺🌙ماه 🌕🌺🌙آمرزش 🌕🌺🌙گناهان 🌕🌺🌙برشما 🌕🌺🌙دوستان 🌕🌺🌙عزیز 🌕🌺🌙مبارک 🌕🌺🌙بــــــاد حوزه علمیه حضرت بقیه الله (عج) برای تحصیل۱۴۰۱_۱۴۰۰طلبه می پذیرد. 💚ویژه پایه های ٨و٩دوره اول متوسطه 📚شرایط پذیرش👇👇 🦋دارابودن حداکثر ١٧ سال سن (متولدین ۱۳۸۲ و پس از آن ) 🦋داشتن گواهینامه اتمام پایه هشتم دوره اول متوسطه یا اشتغال به تحصیل درپایه هشتم 🦋حداقل معدل ۱۵ 🕰 زمان ثبت‌نام: ۲۵ بهمن‌ماه ۱۳۹۹ تا ۳۱ اردیبهشت ماه سال ۱۴۰۰ ✅جهت ثبت نام با شماره تلفن های زیر تماس بگیرید 💐 34648399 34648392 34648353 09199720653 🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱 ✅ارتباط با پذیرش @Sedigh_fard @baghiatallah8
💝هر شب یک آیه💝
🌻دعای روز دوم ماه مبارک رمضان🌻 @Majid_ghorbankhani_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸کشور دچار تشدید آلودگی امنیتی شده است/ حادثه نطنز حیثیتی بود 🔹دبیر مجمع تشخیص مصلحت نظام: کشور به طور گسترده یک آلودگی امنیتی پیدا کرده است و نمونه آن این است که کمتر از یک سال، سه رویداد امنیتی اتفاق افتاده است؛ دو انفجار و یک ترور 🔹قبل از این، از اسناد به کلی سری هسته‌ای ما سرقت شده است و قبل از آن چند ریز پرنده مشکوک آمدند و کارهایی انجام دادند... ─━✿❀✿🌻✿❀✿─━ @Majid_ghorbankhani_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمان جان شیعه اهل سنت 🖋 قسمت صد و سی و چهارم با دستمال سفیدی که در دستم بود، آیینه و شمعدان‌های روی میز را تمیز کردم و پرده‌های حریر اتاق خواب را کنار زدم تا نسیم خوش عطر صبحگاهی به خانه‌ام سلام کند که به یُمن ظهور احساسی تازه و پرطراوت در وجودم، چند روزی می‌شد که حال خوشی پیدا کرده و دوباره زندگی با همه زیبایی‌اش به رویم لبخند می‌زد. حسابش را نگه داشته و خوب می‌دانستم که با ورود به بیست و دومین روز آبان، حدود یک ماه و نیم از حضور این زیبای تازه وارد در وجود من می‌گذرد و در همین مدت کوتاه، چقدر به حس حضورش خو گرفته و چقدر وجود ناچیزش را باور کرده بودم که دیگر جزئی از جانم شده بود. روی اُپن آشپزخانه دیگر جای خالی نمانده بود که پُر از خوراکی‌های تجویزی پزشک زنان و متخصص تغذیه و نوبرانه‌هایی بود که هر شب مجید برایم می‌خرید؛ از ردیف قوطی‌های پسته و فندق و بادام هندی گرفته تا رطب و مویز و انجیر خشک و چند مدل شیرینی و شکلات. طبقات یخچال هم در اختیار انواع ترشی و آلوچه و لواشک‌های متنوع برای دلِ پُر هوس من و میوه‌های رنگارنگی بود که هر روز سفارش می‌دادم و مجید شب با دست پُر به خانه می‌آمد که به برکت این هدیه الهی، بار دیگر چلچراغ عشق مجید در دلم روشن شده و بازار محبت‌مان دوباره رونق گرفته بود. حالا خوب می‌فهمیدم که آن همه کج خلقی و تنگ حوصلگی که هر روز در وجودم بیشتر شعله می‌کشید، نه فقط به خاطر مصیبت مادر و کینه‌ای که از توصیه‌های شیعه گونه مجید به دل گرفته بودم که بیشتر از بدقلقی‌ها و ناز کردن‌هایِ این نازنین تازه وارد بوده و دیگر می‌دانستم بایستی چطور مهارش کرده و مُهر داغش را با رفتار سردم بر دل مجید مهربانم نزنم. گرچه هنوز گاهی می‌شد که خاطره تلخ آن روزها به سراغم می‌آمد و بار دیگر آیینه دلم را از دست مجید مکدر می‌کرد، ولی من دیگر خودم نبودم که بخواهم باز با همسر مهربانم سرِ ناسازگاری گذاشته که به حرمت یک امانت بزرگ الهی، مادر شده و بیش از هر چیزی باید خوب امانت‌داری می‌کردم که این را هم از مادرم آموخته بودم. چقدر دلم می‌خواست این روزها کنارم بود و با دست‌های مهربانش برایم مادری می‌کرد! خوب یادم مانده بود که وقتی خبر بارداری لعیا و یا عطیه را می‌شنید، تا چه اندازه خوشحال می‌شد و اشک شوق در چشمان با محبتش حلقه می‌زد و چه می‌شد که امروز هم در این خانه بود و از شنیدن مژده مادر شدن دختر یکی یک دانه‌اش، هلهله می‌کرد و دو رکعت نماز شکر می‌خواند! اما افسوس که هنوز سکوت جای خالی‌اش، گوش‌هایم را کَر می‌کرد و دیدن زنی جوان و خودشیفته در خانه‌اش، دلم را آتش می‌زد، ولی چه می‌شد کرد که مشیت الهی بود و با همه بی‌قراری‌های گاه و بی‌گاهم، سعی می‌کردم که به اراده پروردگارم راضی باشم. یک مشت مویز برداشتم و هنوز روی مبل ننشسته بودم که کسی به درِ اتاق زد. به یکباره دلم ریخت که اگر نوریه باشد چه کنم که در این ده روز جز یک سلام و احوالپرسی کوتاه، ارتباط دیگری با هم نداشتیم. مویزها را در بشقاب روی میز ریختم و در را باز کردم که دیدم عبدالله است. از دیدن صورت مهربانش، دلم غرق شادی شد و با رویی گشاده تعارفش کردم تا داخل بیاید. تعطیلی روز تاسوعا، فرصت خوبی بود تا بعد از ده روز سری به خانه زده و حالی از خواهرش بپرسد. برایش شربت آوردم که لبخندی زد و تشکر کرد: «قربون دستت الهه جان!» و بعد با تعجب پرسید: «مجید خونه نیس؟» @Majid_ghorbankhani_313
رمان جان شیعه اهل سنت 🖋 قسمت صد و سی و پنجم مقابلش روی مبل نشستم و گفتم: «نه. امروز شیفته، ولی فردا خونه‌اس.» و بعد با خنده ادامه دادم: «چه عجب! یادی از ما کردی!» سرش را کج کرد و با صدایی گرفته پاسخ داد: «دیگه پام پیش نمیره بیام اینجا.» و برای او که خانواده و خانه‌ای دیگر نداشت و مثل من دلش به خبر شورانگیزی هم خوش نشده بود، تحمل این زن غریبه در جای مادرش چقدر سخت بود که نگاهش کردم و با اندوهی خواهرانه پرسیدم: «حالا تو خونه جدیدت راحت هستی؟» لبخند تلخی نشانم داد تا بفهمم که چقدر از وضعیت پیش آمده غمگین است و برای اینکه دلم را خوش کند، پاسخ داد: «خدا رو شکر! بد نیس، هم خونه‌ام یه پسر دانشجوی اصفهانیه که اینجا درس می‌خونه.» سپس به چشمانم خیره شد و پرسید: «تو چی؟ خیلی بهت سخت میگذره؟» نفس عمیقی کشیدم تا همه غصه‌هایی که از حضور نوریه در این خانه کشیده‌ام، فراموش کرده و با تکان سر به نشانه منفی خیالش را به ظاهر راحت کنم که راحت نشد و باز پرسید: «مجید چی؟ اون چی کار می‌کنه؟» و در برابر نگاه عمیق من، با ناراحتی ادامه داد: «دیدی اونشب بابا چطوری براش خط و نشون می‌کشید؟» سپس به چشمانم دقیق شد و پرسید: «خودش بهت چیزی نگفت؟» سرم را پایین انداختم و مثل اینکه نگاه لبریز از ایمان و یقین مجید پیش چشمانم جان گرفته باشد، پاسخ دادم: «گفت تا آخر عمرش پای اعتقادش می‌مونه و کاری به حرف کسی نداره.» و او بی‌درنگ پرسید: «پیرهن مشکی‌اش رو هم عوض نکرد؟» و من با لبخندی که انگار از آرامش قلب مجید آب می‌خورد، پاسخ دادم: «نه!» سپس به آرامی خندیدم و ادامه دادم: «هر روز صبح که مجید می‌خواد بره، باید کلی نگهبانی بدم که نوریه تو حیاط یا راه پله نباشه و مجید رو نبینه. تا شب هم دعا می‌کنم که وقتی مجید بر می‌گرده، نوریه تو حیاط نباشه. البته مجید براش مهم نیس، ولی خُب من می‌ترسم، اگه بابا بفهمه حسابی اوقات تلخی می‌کنه!» از شنیدن جوابم، برای لحظاتی به فکر فرو رفت و بعد با تعجبی آمیخته به ناراحتی اعتراف کرد: «من فکر می‌کردم بعد از قضیه مامان و اون دعاها و توسل‌هایی که جواب نداده بود، به خودش میاد! خیال می‌کردم می‌فهمه یه جای اعتقاداتش اشتباهه! ولی انگار نه انگار!» و من با باوری که از حالات عاشقانه مجید پیدا کرده بودم، در جوابش زمزمه کردم: «عبدالله! مجید عاشقه!» که من می‌دانستم پس از آن همه اتفاقات تلخ و آن همه توهین و تحقیری که از زبان تند پدر شنیده و آن همه بغض و نفرتی که از قلب شکسته من چشیده بود، نه تنها تنور عشقش به مذهب تشیع خاموش نشده که گرمتر از گذشته به پای عزاداری‌های محرم گریه می‌کرد که گویی دل شکسته‌تر از پیش، دردهای پنهان در سینه‌اش را برای امام حسین (علیه‌السلام) بازگو می‌کرد، پس لبخندی زدم و برای اینکه بحث را عوض کرده باشم، گفتم: «بگذریم، از خودت بگو!» در برابر چشمانم که این روزها رنگی تازه به خود گرفته بود، لبخندی لبریز تردید روی صورت سبزه‌اش نشست و پرسید: «تو بگو! تهِ چشمات یه چیزی هست!» از هوشیاری‌اش خنده‌ام گرفت و برای آنکه راز دلم را فاش نکنم، به بهانه آوردن میوه به آشپزخانه رفتم که این خبر شیرین هنوز در قلب من و مجید مخفی مانده و راز زیبای زندگی‌مان بود که عبدالله به دنبالم به آشپزخانه آمد و زیرکانه به پایم پیچید: «الهه! از من قایم نکن! چه خبره که به من نمیگی؟» @Majid_ghorbankhani_313
رمان جان شیعه اهل سنت 🖋 قسمت صد و سی و ششم پرتقال و سیب را در پیش دستی چینی گذاشتم و با گفتن «بفرمایید!» بشقاب را به دستش دادم که با شیطنت خندید و گفت: «خیلی بد رد گم می‌کنی! اینجوری من بدتر شک می‌کنم! خُب بگو چی شده!» و من از بیم بر ملا شدن راز دلم، به شوخی اخم کردم و جواب دادم: «هیچ خبری نیس! چقدر اذیت می‌کنی!» در برابر مقاومت مشکوکم، از آشپزخانه بیرون رفت و همچنانکه موبایلش را از روی میز اتاق پذیرایی بر می‌داشت، تهدیدم کرد: «الان زنگ می‌زنم از مجید می‌پرسم!» و تا از آشپزخانه بیرون دویدم و خواستم مانعش شوم، کار از کار گذشته و مجید جواب تماسش را داده بود. با نگرانی شیرینی مقابل عبدالله ایستاده بودم و بدم نمی‌آمد خبری که من روی گفتنش را ندارم، مجید به عبدالله بگوید، اما ظاهراً مجید هم زیرِ بار نمی‌رفت که عبدالله همچنان اصرار می‌کرد و می‌خواست به هر زبانی شده از راز من و مجید با خبر شود که سرانجام مجید در برابر سماجت‌های شیطنت‌آمیز عبدالله تسلیم شد که صورت عبدالله از خنده پُر شد و با گفتن «الحمدالله!» اوج شادی برادرانه‌اش را به نمایش گذاشت و من که دیگر خجالت می‌کشیدم در چشمانش نگاه کنم، به آشپزخانه بازگشتم. یک دقیقه هم نگذشت که عبدالله با چهره‌ای شاداب و چشمانی که زیر پرده‌ای از حیا می‌خندید، به آشپزخانه آمد و همچنانکه چند اسکناس نو را از جیبش در می‌آورد، گفت: «مبارک باشه الهه جان!» و اسکناس‌ها را کف دستم گذاشت و با خنده‌ای مهربان ادامه داد: «من سلیقه ندارم! هر چی خودت دوست داری بگیر!» سرم را پایین انداختم و با لبخندی پُر حجب و حیا تشکر کردم که آهی کشید و حرفی که در دل من بود، با لبخندی غمگین به زبان آورد: «اگه الان مامان بود، چقدر ذوق می‌کرد!» و پیش از آنکه شاهد اشک من باشد، مثل اینکه نتواند غم جوشیده در سینه‌اش را تحمل کند، به سمت در به راه افتاد و با گفتن «مواظب خودت باش الهه جان!» از خانه بیرون رفت که هنوز بعد از گذشت حدود سه ماه از رفتن مادر، غم از دست دادنش از خاطرمان نرفته بود. نماز مغربم را خواندم و برای تدارک شام به آشپزخانه رفتم. سبزی پلو را دم کرده بودم و چون بخاطر کمر دردهای گاه و بی‌گاهم نمی‌توانستم سرِ پا بایستم، پای اجاق گاز روی صندلی نشسته و ماهی‌ها را سرخ می‌کردم که باز بوی ماهی سرخ شده، حالم را به هم زد. شعله را کم کردم تا ماهی‌ها نسوزند و برای مقابله با این حالی که به گفته دکتر باید چند ماهی تحملش می‌کردم، به بالکن رفتم، بلکه هوای تازه حالم را بهتر کند. به گمانم از خیابان اصلی که به عرض چند کوچه از خانه فاصله داشت، دسته‌های عزاداری به مناسبت شب عاشورا، عبور می‌کردند که نغمه نوحه و طنین طبل و زنجیرشان به وضوح به گوشم می‌رسید و به قدری غمگین می‌خواندند که بی‌اختیار دلم شکست و مژگانم از اشک تَر شد که من هنوز عزادار مادرم بودم و به هر صدای پُر سوز و گدازی دل از دست می‌دادم و سخت‌تر اینکه این نوای اندوهبار مرا به عالم شب‌های امامزاده می‌بُرد و قلبم را بیشتر آتش می‌زد. شب‌هایی که فریب وعده‌های مجید را خورده و به امید شفای مادرم، به پای همین روضه‌ها ضجه می‌زدم و چه ساده مادرم از دستم رفت. چشم به سیاهی سایه خلیج فارس، غرق دریای غم و اندوه مصیبت مادر، به زمزمه‌های عزاداران دل سپرده بودم که صدای کوبیده شدن پنجره‌های طبقه پایین، خلوتم را به هم زد. کسی پنجره‌های مشرف به حیاط را به ضرب بست و بلافاصله صدای نوریه را شنیدم که با لحنی لبریز از نفرت، شیعیان و آیین عزاداری شان را به باد توهین و تمسخر گرفته بود و مجید چه خوب حس کرده بود که وهابی‌ها تا چه اندازه از دیدن پیراهن عزای امام حسین (علیه‌السلام) واهمه دارند که حتی تاب شنیدن نوای نوحه شهادتش را هم نداشتند. @Majid_ghorbankhani_313
رمان جان‌شیعه اهل سنت 🖋 قسمت صد و سی و هفتم کمی که احساس حالت تهوعم بر طرف شد، به اتاق بازگشتم و به آشپزخانه رفتم که درِ خانه باز شد و مجید آمد. با رویی خوش سلام کرد و بنا به عادت این چند شب، حسابی دستِ پُر به خانه آمده که در یک دستش یک آناناس بزرگ بود و با دست دیگرش پاکت میوه‌های پاییزی را حمل می‌کرد. پاکت‌های میوه را کنار آشپزخانه روی زمین گذاشت و با لحنی لبریز محبت حالم را پرسید. گرچه می‌خواست چشمانش را از من پنهان کند، ولی ردّ اشک به خوبی روی صورتش مانده و نگاهش زیرِ بارش چشم‌هایش حسابی خیس خورده و پیدا بود که تمام راه به پای روضه‌های امام حسین (علیه‌السلام) گریه کرده است. دست‌هایش را شست که با مهربانی صدایش کردم: «مجید جان! شام حاضره.» دیس سبزی پلو و ظرف پایه‌دار قطعه ماهی‌های سرخ شده را روی میز گذاشتم و یک بشقاب چینی سفید را هم از رطب تازه پُر کردم که مجید قدم به آشپزخانه گذاشت و مثل همیشه هنوز نخورده، زبان به تحسین دستپختم باز کرد: «بَه بَه! چی کار کردی الهه جان!» و من با لبخندی شیرین پاسخ دادم: «قابل تو رو نداره!» چقدر دلم برای این شب‌های شیرین زندگی‌مان تنگ شده بود که قلبم از داغ کینه و عقده خالی باشد و دیگر رفتارم با مجید عزیزم سرد نباشد و باز دور یک سفره کوچک با هم بنشینیم و غذایی را به شادی نوش جان کنیم. پیش از آنکه شروع به غذا خوردن کند، نگاهم کرد و با مهربانی پرسید: «از دخترم چه خبر؟» به آرامی خندیدم و با شیطنت پاسخ دادم: «از دخترت خبر ندارم، ولی حال پسرم خوبه!» که هنوز دو ماه از شروع بارداری‌ام نگذشته، با هم سرِ ناسازگاری گذشته که من پسر می‌خواستم و دل او با دختر بود و به بهانه همین شیطنت سرشار از عشق و عاطفه، خوش بودیم. امشب هم سعی می‌کرد بخندد و دلم را به کلام شیرینش شاد کند، ولی احساس می‌کردم حال دیگری دارد که چشمانش پیش من بود و به ظاهر می‌خندید، ولی دلش جای دیگری پَر می‌زد و نگاهش هنوز از طعم گریه تَر بود که سرم را پایین انداختم و زیر لب پرسیدم: «مجید! دلت می‌خواست الآن یه زن شیعه داشتی و با هم می‌رفتید هیئت؟» و همچنانکه نگاهم به رومیزی شیشه‌ای میز غذاخوری بود، با صدایی آهسته ادامه دادم: «خُب حتماً پارسال که من تو زندگی‌ات نبودم، همچین شبی رفته بودی عزاداری و به جای این برنج و ماهی، غذای نذری می‌خوردی! ولی حالا امسال مجبوری پیش من بمونی و...» که با کلام پُر از گلایه‌اش، حرفم را قطع کرد و سرم را بالا آورد: «الهه! چطور دلت میاد این حرفو بزنی؟ می‌دونی من چقدر دوسِت دارم و حاضر نیستم تو رو با دنیا عوض کنم، پس چرا با این حرفا زجرم میدی؟» و دیدم که چشمانش از غصه سخنانم می‌سوزد که نه دوری مرا طاقت می‌آورد و نه عشق امام حسین (علیه‌السلام) از دلش رفتنی بود که نگاهش زیر پرده‌ای از غم خندید و ادامه داد: «اگه امام حسین (علیه‌السلام) بهت اجازه بده براش گریه کنی، همه جا برات مجلس روضه میشه!» و من چطور می‌توانستم در برابر این وجودِ سراپا مشتعل از عشق مقاومت کرده و نمایشگاهی از عقاید اهل تسنن بر پا کنم که در دلِ او جایی برای امر به معروف و نهی از منکر من نمانده بود، مگر آنکه خدا عنایتی کرده و راه هدایتش به مذهب اهل سنت را هموار می‌کرد و خوب می‌دانستم تا آن روز، راه زیادی در پیش دارم و باید همچنان صبوری کنم. بعد از شام در آشپزخانه ظرف می‌شستم و او پای تلویزیون نشسته و صدایش را تا حد امکان کم کرده بود تا به خیال خودش با نوحه‌های شام شهادت امام حسین (علیه‌السلام)، مزاحم شب آرام یک اهل سنت نشود و به پای روضه‌ها و صحنه‌های کربلا، بی‌صدا گریه می‌کرد. کارم که در آشپزخانه تمام شد، کنارش نشستم و او بلافاصله تلویزیون را خاموش کرد که خوب می‌دانست این حال و هوای عزاداری، مرا به عالم شب‌های قدر و خاطرات تلخ روزهای بیماری مادرم می‌برد. نگاهش کردم و با لحن مهربانی که صداقتش را از اعماق قلبم به امانت گرفته بودم، پرسیدم: «مجید جان! خُب چرا نمیری هیئت؟ چرا نمیری امامزاده؟» به نشانه تقدیر از پیشنهادم، لبخندی زد و با کلام شیرینش تشکر کرد: «الهه جان! من که دلم نمیاد این موقع شب تو رو تنها بذارم! صبح تا شب که سرِ کارم، اگه قرار باشه شب هم برم هیئت، همین امام حسین (علیه‌السلام) از دستم شاکی میشه.» @Majid_ghorbankhani_313