وَتَکونالجِبالُکَالعِهنالمَنفوش⛰🏔
•قارعه۵
اگرتمامکوههاےعالم،دستبهدستو
پشتبه
پشتهمدهند!
وبارغم زینبراساعتے🕣برگردههاےخویشتقسیمکنند،
در دم،تمامشانازهمفرومیپاشندوویرانو
متلاشےمےشوند❌
#سلامعلیقلبزینبصبــور🖤😭
#محرم
#اربعین
#امام_حسین
┅┅═❁🌷❁═┅┅
29.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خلاصه یکی از جذابترین قسمتهای زندگی پس از زندگی.
تجربه نزدیک به مرگ جناب عظیمی...... پیشنهاد ویژه دانلود
حتما ببینید بخصوص همسران....
#محرم
#اربعین
#امام_حسین
{ 🌿🕊}
جانِهࢪزندهدلی🌱
زندهبهجانِدگࢪاست....!
منهمانمکهدلم✨
زندهبهیادِ #شهداســـت ...! (:♡
🍃🌸🦋
لحظہا؎درگذرازخاطرھها
ناخودآگاھدلمیادتوڪرد؛…ـ!
خندھآمدبہلبمشادشدم
گویۍازقیدغمآزادشدم…¡
#سرداردلها
#محرم
#دوشنبههای_امام_حسنی💚🍃
•بنویسید حُسیــن و بسرائید "حَســن"
بس که مجذوبِ همند این دو بـرادر بخدا!
#محرم
#اربعین
#امام_حسن
#امام_حسین
🌻🍃🌙🍃🌻🌙🍃🌻🌙🍃🌻🌙
#مهرومهتاب
پارت۴۹
نویسنده:ت،حمزه لو
بغض کردم و گفتم:« من من به شما چیکار دارم ؟؟!!»
سرش را پایین انداخت و گفت:« خودت نه ولی....!»
سرم را تکان دادم و گفتم :«نمیفهمم چی میگید !منظورتون چیه ؛گفتید نیام پیشتون قبول کردم، دیگه حرفتون چیه؟!!!»
آقای ایزدی با صدای گرفته گفت:« عقلم میگه دیگه نبینمتون و ازتون بخوام که دیگه پیشم نیاد اما دلم......»
خون در رگ هایم منجمد شد، نمیدانستم درست میشنوم یا نه.
آقای ایزدی با صدای گرفته ادامه
داد:« من سعی کردم تا حالا توی زندگیم به گناه نیفتم اما..... از وقتی شما رو دیدم میترسم .....میترسم با شما روبرو بشم و .......»
حرفش را تمام نکرد با تعجب به آقای ایزدی خیره شده بودم و دیدم که اشک در چشمانش حلقه زد.
چند لحظه ای در سکوت گذشت و بعد آقای ایزدی در ماشین را باز کرد و زیر لب گفت :«خداحافظ !!»
بدون این که جوابش را بدهم حرکت کردم.
وقتی جلوی خانه رسیدم سهیل منتظرم ایستاده بود.
با عجله به طرفم آمد و گفت :«چقدر طولش دادی!! سوئیچ رو رد کن بیاد!»
کیفم رو برداشتم و از ماشین پیاده شدم می خواستم در خانه را ببندم که صدای بوق ممتد و کشدار سهیل مانعم شد...
بی حوصله از لای در پرسیدم:« چیه مگه ماشینو نمیخواستی !!!خب برو دیگه!»
سهیل در ماشین را باز کرد، دفتر کوچکی در دستانش بود داد زد :«حواس جمع بیا دفترتو ببر!!!»
جلو رفتم و دفتر را گرفتم.
وقتی سهیل حرکت کرد به دفتر نگاه کردم.
دفتر من نبود، آهسته بازش کردم .
یک سر رسید کوچک بود که در صفحه اولش نوشته بود « حسین ایزدی»
پس مال آقای ایزدی بود .
حتماً این دفتر را در ماشین جا گذاشته و یادش رفته بود با خودش ببرد.
به اتاقم رفتم و بیتفاوت دفتر را درون آخرین کشوی میز تحریرم گذاشتم و برای اینکه حواسم از اتفاقات چند لحظه پیش پرت شود،شروع کردم به حل تمرین ها....
نمی دانم چقدر گذشته بود که با صدای مادرم به خودم آمدم:« مهتاب سر تو انقدر پایین نگیر کور میشی!!»
با خنده ای مصنوعی گفتم:« تا حالا کور نشدم از حالا به بعد هم کور نمیشم! من عادت دارم این طوری درس بخونم!»
مادرم بی حوصله گفت:« بیا ناهار بخور.»
سر میز ناهار متوجه شدم مادرم برخلاف روزهای دیگر کسل و ناراحت است .
با دهان پر گفتم :«چی شده مامان چرا ناراحتی!!؟»
مادرم انگار منتظر این جمله از جانب من باشد فوری گفت :«مهتاب؛ تو گلرخ می شناسی!؟»
🌻🌙🌻🌙🌻🌙🌻🌙
🌙🦋🌷💫
✍عارف کامل مرحوم سید هاشم حداد:
🔸بیداری #بین_الطلوعین نور است و فیض بسیار بزرگی می باشد، و اگر سالک قبل از اذان صبح بیدار باشد و #نماز_شب بخواند نورعلینور است.
🔸 اگر به علتی اقبال نداشت لااقل سعی کند در سحر بیدار باشد؛ چرا که نفس بیداری شب موجب تنویر قلب و دل سالک می شود.
📚نورمجرد،جلد یک،ص ۲۹۳
#نمازشب
#محرم
#اربعین
#امام_حسین