فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ غیبتــــ ڪردم!! چطــور حـلالیـتـــ بطلبــم
سخنران:حجــتــــ الاســلام حـسینــے قمــے🎤
#امام_زمان
ألـلَّـھُـمَــ ؏َـجِّـلْ لِوَلـیِـڪْ ألْـفَـرَج
گفت: «اگه ما اینجا (تو جبهه) تیکهتیکه بشیم، اِرباً اربا بشیم چقدر خوبه! نریم اِرباً اربا رو فقط تو کتابا بخونیم!» رفت تو سنگر، خمپاره اومد، تیکهتیکه شد!
بچهها! [شهدا] میخواستن، میشد؛ ما میخوایم ولی نمیشه! [باید ببینیم] چیکار کردن، چقدر با خدا رفیق شدن، قاطی شدن، که ألا بذکرالله تطمئنالقلوب؟
#حسین_یکتا
#هفته_بسیج
5.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 #کلیپ «افتادن از بلندترین ارتفاع»
👤 استاد #رائفی_پور
🔺 آقاجان محبت تنها داشتهی ماست، به همین حب مارو ببخش...
#امام_زمان
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
🌻🌙🌻🌙🌻🌙🌻🌙🌻
#مهرومهتاب
پارت۱۱۰
نویسنده:ت،حمزه لو
هنوز سلام و احوالپرسی ها تمام نشده بود که صدای آژیر قرمز بلند شد و همه با هم به سمت پناهگاه رفتیم.
این سرو صداها به نظر من و علی بچه بازی بود ولی با هر بار صدای آژیر مادرهایمان اصرار میکردند که ماهم به پناهگاه برویم و ما به خاطر آرامش آنها ،همراهیشان میکردیم وتا عادی شدن اوضاع همانجا میماندیم.
به پناهگاه رسیدیم که سروصدای ضد هوایی ها بلند شد ،صدای سوتی منحوس و بعد از چند لحظه یک انفجار مهیب همه جا را لرزاند.همهدعا میکردند که کسی آسیب ندیده باشد...
بعد از چند لحظه وضعیت عادی شد و همه باهم به خانه برگشتیم.همه دور هم نشستیم که با اذن پدر ،مرضیه با یک سینی چای وارد اتاق شد و چای را جلوی همه گرفت .زیر چشمی علی را زیر نظر داشتم که از شرم سرش تا نزدیک زانویش میرسید .بدون اینکه به مرضیه نگاه کند چای را برداشت و تشمر کرد.چند دقیقه ای در سکوت گذشت که مادر علی با صمیمیتی آشکار رو به پدرم گفت:«آقای ایزدی قصد ما اینه که پای علی رو اینطرف ببندیم بلکه پی زندگیش رو بگیره و از دختر شما هم خانوم تر و بهتر سراغ نداشتیم ،حالا اگه این علی مارو به غلامی قبول دارید بفرمایید تا بقیه صحبت ها پیش بره!!»
پدرم کمی جابه جا شد و گفت :«والله حاج خانوم ،ماهم علی آقا رو مثل حسین دوست داریم.از کلاس سوم چهارم دبستان این دوتا باهم هستن و ما شاهد رفتار و کردار علی آقا بودیم و هستیم؛آقا،باغیرت،نجیب....ولی خب ،همه چیز خیلی سریع پیش اومد .جونم براتون بگه ...مرضیه ما هنوز بچه س ،درس میخونه!»
پدر علی فوری گفت:«این کار مانع درس خوندن مرضیه خانوم نیست.قصد ما فقط یه شیرینی خورون ساده س،ان شاالله مراسم بمونه برای بعد که ان شاالله علی جان به سلامتی رفت و برگشت.»
پدرم سری تکان داد و به مادرم که به گلهای قالی خیره بود نگاه کرد.مادرم با صدایی که از شدت هیجان می لرزید گفت:«اگر اجازه بدین مرضیه خانوم کمی فکر کنن...»
مادر علی گفت:«خدا خیرتون بده...ما میخوایم حالا که علی رو به چنگ آوردیم تکلیف رو یکسره کنیم و دستش رو تو حنا بذاریم.....شما فردا پس فردا به ما جواب بدین که اگه جوابتون به امید حق مثبت بود ،آخر هفته ی آینده یه شیرینی میخوریم و یه حلقه رد و بدل میکنیم ..عقدو ایناهم بمونه برای بعد که علی برگرده و دور و برش رو جمع و جور کنه ....نظرتون چیه؟؟!!»
همه موافقت کردند و قرار شد دو روز بعد مادرم تلفنی جواب خواستگاری را به آنها اعلام کند.
🌻🌙🌻🌙🌻🌙🌻🌙🌻
حالت که گرفته است
وقتایی که نا آرام و ناراحتی
قرآن را باز کن🍃
بگزار #خدا برایت حرف بزند
خداآرام کردن حال دل من وتو را
خیلی خوب بلد است
پس بیا دل هایمان را بسپاریم به او
#به_وقت_شب 📿
#التماس_دعا 🤲