#شهیدانه💫🌷🌸🍃
جان هر زنده دلی
زنده به جان دگر است
من همانم که دلم زنده به یاد شهداست
🌸🍃اللهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و عجل فرجهم🌿🌺
🌸اللهم عجل لولیک الفرج❣🍃
#دختران_حاج_قاسم
#فداییان_رهبریم♥️✋🏻
💌دُخْتَرٰآنِْ حٰآجْ قْآسِــــــمْ💌↶
http://eitaa.com/Maktab_haj_Gasem
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سیل صلوات در برابر کوه مشکلات🌸🍃💞🌿
صلوات در ماه رمضان
✍امام رضا علیه السلام فرمود: شما را به کثرت در ذکر خدا و صلوات بر رسول خدا صلّی الله علیه وآله در شب و روز ماه رمضان، به مقداری که می توانید، توصیه می کنم.
📚بحارالأنوار، ج ۹۶،ص۳۸۰
مرحوم شیخ مفید در «مقنعه» می نویسد: از سنت های نبوی آن است که هر روز از ماه رمضان، صدبار بر رسول خدا صلّی الله علیه وآله صلوات فرستاده شود، و صلوات به تعداد بالاتر بهتر است.
📚المقنعة، ص۳۱۳
🌸🍃اللهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و عجل فرجهم🌿🌺
🌸اللهم عجل لولیک الفرج❣🍃
#دختران_حاج_قاسم
#فداییان_رهبریم♥️✋🏻
💌دُخْتَرٰآنِْ حٰآجْ قْآسِــــــمْ💌↶
http://eitaa.com/Maktab_haj_Gasem
❥◈خیلے ࢪاحت از سرکاࢪ تا خونھ میریم ، نه بمبۍ منفجࢪ میشھ تو مسیࢪمون
نه داعشے در کارِ
❥◈اما هستن سفره های افطاࢪۍ ڪه این ࢪوزها یڪ نفر رو ڪم دارن💔
.
#خانوادهھاۍشھدا #سفࢪهافطارےبدونپدر
🌸🍃اللهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و عجل فرجهم🌿🌺
🌸اللهم عجل لولیک الفرج❣🍃
#دختران_حاج_قاسم
#فداییان_رهبریم♥️✋🏻
💌دُخْتَرٰآنِْ حٰآجْ قْآسِــــــمْ💌↶
http://eitaa.com/Maktab_haj_Gasem
#یاصاحبالزمانعج
به قربان افطار و خرما و نجوای تو
سحرهای پر گریه و سوزش و آه تو
کجا می نشینی اذان ها، فدایت شوم
به قربان آن سفره ی سرد و تنهای تو
🌹اولین دعاموقع افطار دعا برای فرج امام زمان
🌸🍃اللهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و عجل فرجهم🌿🌺
🌸اللهم عجل لولیک الفرج❣🍃
#دختران_حاج_قاسم
#فداییان_رهبریم♥️✋🏻
💌دُخْتَرٰآنِْ حٰآجْ قْآسِــــــمْ💌↶
http://eitaa.com/Maktab_haj_Gasem
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
【🌸🌱】
#استورۍ_مذهبۍ
#امامحـسـین(ع)
طالبجنتشدم،نهمحضنازونعمتش
آرزودارمببینم
آبمینوشد #حســـــین
دم اذان با لب تشنه سلام به ارباب تسنه لب...
صلی الله علیک یا ابا عبدالله🌸🍃🌹💞
🌸🍃اللهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و عجل فرجهم🌿🌺
🌸اللهم عجل لولیک الفرج❣🍃
#دختران_حاج_قاسم
#فداییان_رهبریم♥️✋🏻
💌دُخْتَرٰآنِْ حٰآجْ قْآسِــــــمْ💌↶
http://eitaa.com/Maktab_haj_Gasem
#دعاےهنگامافطار°•.🌱.•°
دعاےامیرالمومنیݩهنگامافطار💓✨
✨بِسمِاللّٰهِاللّهُمَّلَڪَ
صُمناوعَلىرِزقِڪَأفطَرنا
فَتَقَبَّلمِنّاإنَّڪَأنتَالسَّمیعُالعَلیمُ✨
#التماسدعایفرج
🌸🍃اللهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و عجل فرجهم🌿🌺
🌸اللهم عجل لولیک الفرج❣🍃
#دختران_حاج_قاسم
#فداییان_رهبریم♥️✋🏻
💌دُخْتَرٰآنِْ حٰآجْ قْآسِــــــمْ💌↶
http://eitaa.com/Maktab_haj_Gasem
💞🍃💞🍃💞🍃💞🍃
🍃💞🍃💞🍃💞🍃
💞🍃💞🍃💞🍃
#جان_شیعه_اهل_سنت
فصل سوم
پارت ۲۳۹
نویسنده:فاطمه ولی نژاد
نمیدانست که پدر جز به صدور
حکم طلاق ما راضی نمیشود و چقدر دلم میسوخت که اینطور بی خبر از همه
جا، منتظر به رحم آمدن دل پدر مانده است که با پرنده آرزویم به آسمان احساسش
پرواز کردم: «مجید! تو که حاضری به خاطر من هر کاری بکنی، چرا یه کاری
نمیکنی که دلم شاد شه؟ تو که میدونی من دلم چی میخواد، چرا خودت رو
میزنی به اون راه؟!!!»
در جوابم تنها نفس بلندی کشید و مثل همیشه با سکوت
ساده ای منتظر شد تا خودم حرف دلم را بزنم: «به خدا انقدر هم سخت نیس! یه
لحظه چشمت رو به روی همه چی ببند! فکر کن از اول تو یه خانواده سنی به دنیا
اومدی! همین!»
و شاید از حرفی که زدم به قدری عصبی شد که فقط خندید و باز
هم چیزی نگفت تا من با مصلحت اندیشی ادامه دهم: «اگه تو این کارو بکنی،
همه چی حل میشه! تو دوباره برمیگردی اینجا، بابا هم همه چی رو فراموش
میکنه و مثل قبل دوباره با هم زندگی میکنیم. منم خونواده م رو از دست نمیدم.»
به قدری سا کت بود که گمان کردم برای یکبار هم که شده، میخواهد به این
مسئله فکر کند که با شور و شوقی که در انتهای صدایم پیدا بود، مژدگانی دادم:
«بهت قول میدم که با این کار خدا هم ازت راضی میشه! چون هم یه کاری کردی
که زندگیت حفظ شه، هم مذهب اکثریت مسلمونا رو قبول کردی!» که بالاخره
پرده سکوتش را کنار زد و رنجیده پرسید: «یعنی تنها راهی که تو رو خوشحال
میکنه، همینه؟»
و من هیجان زده پاسخ دادم: «به خدا این بهترین راهه!»
لحظه ای سا کت شد و دوباره با صدایی گرفته پرسید: «اصلا هم برات مهم نیست
که داری از من چی میخوای؟»
از لحن سرد و سنگین کلامش دلم گرفت و بادلخوری گله کردم: «همین؟!!! انقدر میگی حاضری به خاطر من هر کاری بکنی،
همینه؟!!! اگه حاضری هر کاری بکنی که من راحت باشم، پس چرا حالا ناراحت
شدی؟
💞🍃💞🍃💞🍃💞🍃
💞🍃💞🍃💞🍃💞🍃
🍃💞🍃💞🍃💞🍃
💞🍃💞🍃💞🍃
#جان_شیعه_اهل_سنت
فصل سوم
پارت ۲۴۰
نویسنده:فاطمه ولی نژاد
به آرامی خندید و با آرامش آغاز کرد: «الهه جان!من هنوزم سر
ِ حرفم هستم! حاضرم هر کاری بکنم که تو راحت باشی! ولی تو از من
یه چیزی میخوای که دست خودم نیست! تو میخوای که من قلبم رو از سینه م
دربیارم و به جاش یه قلب دیگه تو سینه م بذارم! به نظرت این کار عملیه؟!!!»
از
تشبیه پر شور و حرارتی که برای دلبستگی اش به مذهب تشیع به کار برد ،زبانم بند
آمد و نتوانستم برایش پاسخی پیدا کنم که خودش با صداقتی شیرین اعتراف کرد:
«الهه جان! عقیده هر کسی براش خیلی عزیزه! تو هم برای من خیلی عزیزی! از
همه دنیا عزیزتری! پس تو رو خدا من رو سر
این دو راهی نذار که بین تو وعقیده م
یکی رو انتخاب کنم! چون نمیتونم انتخاب کنم...»
و من دقیقا
میخواستم به
همین دو راهی برسم که با حاضر جوابی کلامش را قطع کردم: «پس من چی؟ من
که باید بین تو و خونواده م یکی رو انتخاب کنم، سر
دو راهی نیستم؟اگه بخوام با
تو بیام، باید تا آخر عمر قید خونواده م رو بزنم و اگه قرار باشه تو این خونه و پیش
خونواده م بمونم، باید از تو جدا شم!»
و دیگر نتوانستم جلوی اشکم را بگیرم که گلویم از گریه پر شد و به یاد مصیبت مادرم ناله زدم: «مجید! من هنوز غم مامانم رو
فراموش نکردم! هنوز داغ مامان تو دلم سرد نشده! اونوقت تو میخوای من با تو بیام
و قید بقیه خونواده م رو هم بزنم! مگه من چه گناهی کردم که باید اینهمه
مصیبت بکشم؟»
سپس مقابل سیلاب اشکهایم قدرتمندانه مقاومت کردم تا
بتوانم حرفم را قاطعانه به گوشش برسانم: «گناهم اینه که با یه مرد شیعه ازدواج
کردم؟ قبول! من که حرفی نداشتم! هنوزم حرفی ندارم! ولی حالا که اینجوری شده
و من باید بین شوهر شیعه و خونواده م یکی رو انتخاب کنم، چرا انقدر اذیتم
میکنی؟ چرا کمکم نمیکنی؟ چرا یه کاری نمیکنی که من انقدر عذاب نکشم؟»
و باز هجوم گریه امانم را برید که دیگر نتواست اینهمه بی تابی ام را تحمل کند و بادلواپسی به پای بیقراری هایم افتاد: «الهه جان! تو رو خدا اینجوری گریه نکن! آروم
باش ! الان که داری گریه میکنی، حوریه هم داره غصه میخوره! به خاطر
دخترمون هم که شده، گریه نکن! بخدا من نمیخوام تو رو از خونواده ت جدا کنم!
من انقدر صبر میکنم تا بالاخره بابات راضی شه که تو بازم با این مرد شیعه زندگی کنی
و کاری به کارت نداشته باشه. هر وقت هم اجازه بدی، خودم میام با بابات صحبت میکنم.»
💞🍃💞🍃💞🍃💞🍃
💞🍃💞🍃💞🍃💞🍃
🍃💞🍃💞🍃💞🍃
💞🍃💞🍃💞🍃
#جان_شیعه_اهل_سنت
فصل سوم
پارت ۲۴۱
نویسنده:فاطمه ولی نژاد
مثل اینکه تصویر پدر در کنار شبح شیطانی نوریه پیش چشمانش
مجسم شده باشد، با لحنی مکدر ادامه داد: «با اینکه بابا هم کنار نوریه خیلی
عوض شده، ولی بخاطر تو میام باهاش حرف میزنم. ازش عذرخواهی میکنم تا یه جوری با من کنار بیاد.»
ولی من میدانستم که این راه بن بست است و پدر تا نوریه
اجازه ندهد، در حکم جدایی من و مجید تجدید نظر نخواهد کرد و مطمئن بودم
نوریه ای که ریختن خون شیعه را مباح میداند، تا مجید شیعه باشد جز به طلاق یا
طرد من راضی نخواهد شد که اگر میتوانست با دستان خودش گردن مجید را
میزد، همانطور که تروریستهای تکفیری در سوریه چنین میکنند، پس آهی
کشیدم و جواب خوش بینی های بی ریایش را با ناامیدی دادم: «مجید! فایده
نداره! به خدا فایده نداره! بابا دیگه راضی نمیشه! نوریه تو رو کافر میدونه! بابا هم
که رو حرف نوریه حرف نمیزنه! پس تا تو شیعه باشی، بابا اجازه نمیده من با تو
زندگی کنم! همین الانم فقط میگه طلاق! مگه اینکه من به همه خونواده م پشت
کنم و با تو بیام!»
که خون غیرت در رگهای صدایش جوشید و با لحنی غیرتمندانه
عتاب کرد: «الهه! به خدا با موندن تو اون خونه داری گناه میکنی! به خدا اینکه
ساکت بشینی و ببینی که یه نفر اینطور بقیه مسلمونا رو کافر میدونه، گناه داره! تو
میخوای من سنی بشم و بعد نوریه هر چی میگه، بهش لبخند بزنم؟»
از کلام
آخرش ناراحت شدم و اعتراض کردم: «یعنی چی مجید؟ مگه من که سنی ام،
نوریه رو قبول دارم؟ مگه من بهش لبخند میزنم؟ نه، منم نوریه رو قبول ندارم! منم
از عقاید نوریه متنفرم! ولی سکوت میکنم! خب تو هم سکوت کن!منم میدونم
نوریه با این حرفهایی که میزنه جاش تو جهنمه! ولی چون میدونم حریفش نمیشم، چیزی نمیگم! تو دلم ازش بدم میاد، ولی از ترس بابا جوابش رو نمیدم! به
خاطر حفظ زندگیم سکوت میکنم!» و حالا نوبت او بود که به رفتار مصلحت
اندیشانه ام قاطعانه اعتراض کند: «ولی من نمیتونم سکوت کنم! دست خودم
نیس! من چه شیعه، چه سنی، نمیتونم ساکت باشم!»
💞🍃💞🍃💞🍃💞🍃
💞🍃💞🍃💞🍃💞🍃
🍃💞🍃💞🍃💞🍃
💞🍃💞🍃💞🍃
#جان_شیعه_اهل_سنت
فصل سوم
پارت ۲۴۲
نویسنده:فاطمه ولی نژاد
از قاطعیتی که بر آهنگ
کلماتش حکومت میکرد، نمیخواستم ناامید شوم و همچنان دنبال راه
چاره ای
بودم که با لحنی لبریز محبت التماسش کردم:«خب سکوت نکن!تو مذهب اهل
سنت رو قبول کن، من یه کاری میکنم که اصلا چشمت به نوریه نیفته که بخوای
ِ اعتراض کنی! ولی تو رو خدا به حرفم گوش کن! جون الهه، به خاطر حوریه، بیا یه
مدت مثل یه سنی زندگی کن! شاید نظرت عوض شد...»
و هنوز حرفم تمام
نشده، با خشم تشر زد: «الهه! بس کن! جون خودت رو قسم نخور! تو که
میدونی چقدر دوستت دارم، پس من رو اینجوری قسم نده!»
از بغض پیچیده در
غیظ و غضب صدایش، دست دلم لرزید، قطره اشکی پای چشمم نشست و
سکوت کردم تا نغمه نفسهایش را بهتر بشنوم: «الهه جان! به خدا همه دنیای من
تویی، ولی دست رو چیزی نذار که بخوام بهت بگم نه! چون هیچی برای من
سخت تر از این نیست که تو یه چیزی ازم بخوای و من نتونم برات انجام بدم!» و در
برابر سکوت مظلومانه ام، با حالتی منطقی ادامه داد: «فکر میکنی اگه الان من
برگردم خونه و به بابا بگم سنی شدم، کافیه؟ فکر میکنی نوریه به این راضی میشه؟
مگه نشنیدی اونشب باباش چی گفت؟ گفت باید وهابی شم، یعنی به اینکه من
سنی هم بشم، راضی نمیشن! الهه! اونا میخوان من و تو هم مثل خودشون بشیم!
مثل اونا فکر کنیم! مثل بابا که وهابی شده! الهه! اگه بخوای کنار نوریه زندگی
کنی، باید مثل خودش باشی، وگرنه دووم نمیاری!امروز من و بیرون کردن فردا تو رو!»
از حقایق تلخی که از زبانش میشنیدم، مذاق جانم گس شد وباز دست بردار
نبودم که میخواستم به بهانه مخمصه ای که نوریه برایمان ایجاد کرده بود، مجید
را به سمت مذهب اهل تسنن بکشانم که مجید با مهربانی صدایم کرد: «الهه
وِل کن! از خودت برام بگو! از حوریه بگو!»
و چه خوب بحث راعوض کرد که بالاخره عَلَم تبلیغ مذهب اهل سنت را پایین آوردم که خودم هم
هوای هم صحبتی اش را کرده بودم: «چی بگم مجید؟ من خوبم، حوریه هم خوبه!
فقط دل هر دومون برات تنگ شده!»
با صدای بلند خندید و هر چند خنده اش
بوی غم میداد، ولی میخواست به روی خودش نیاورد که دل او هم چقدر تنگ
همسر و دخترش شده که باز بحث را به جایی جز هوای دلتنگی برد:«الهه جان!
چیزی کم و کسر نداری؟ هر چی میخوای بگو برات بگیرم، بالاخره یه جوری به
دستت میرسونم.»
و پیش از آنکه پاسخ مهربانی هایش را بدهم، با شوری که به
دلش افتاده بود، پرسید: «راستی این چند روزه با این همه حرص و جوشی که
خوردی، حالت چطوره؟ هنوز کمرت درد میکنه؟»
💞🍃💞🍃💞🍃💞🍃
💞🍃💞🍃💞🍃💞🍃
🍃💞🍃💞🍃💞🍃
💞🍃💞🍃💞🍃
#جان_شیعه_اهل_سنت
فصل سوم
پارت ۲۴۳
نویسنده:فاطمه ولی نژاد
نمیخواستم از راه دور جام
نگرانی اش را سرریز کنم که به روی خودم نیاوردم روزهایم را با چه حالی به شب
میرسانم و شبهایم با چه عذابی سحر میشود که زیر خرواری از غم و غصه و
اضطراب و نگرانی، هر روز حالم بدتر میشد و باز با مهربانی پاسخ دادم: «خدا رو
شکر، حالم خوبه!»
از نفسهای خیسش فهمیدم که آسمان احساسش بارانی شده و با
همان هوای بهاری لحنش، حرفی زد که دلم آتش گرفت: «الهه! این مدت چند بار
به خدا شکایت کردم که چرا تو رو گذاشت سر راه من که بخوای این همه عذاب
بکشی...»
و بعد با همان صدایی که میان آسمان بغض پر پر میزد،خندید و
گفت: «ولی بعد پشیمون میشم، چون اصلا نمیتونم فکرش هم بکنم که تو زندگیم نباشی!»
و باز با صدای بلند خندید که انگار حجم اندوه مانده بر دلش با گریه سبک نمیشد واز سر
ِ ناچاری اینهمه تلخ و غمزده میخندید. سپس
صدایش را آهسته کرد و با شیطنتی شیرین پرسید: «بابات خونه س؟»
با سرانگشتم
قطرات اشک را از روی صورتم پا ک کردم و پاسخ دادم: «نه. از سر
شب که رفته
خونه نوریه، هنوز برنگشته.»
سپس آهی کشیدم و از روی دلسوزی برای پدر پیرم،گفتم: «هر شب میره خونه نوریه تا آخر شب، التماس میکنه که نوریه برگرده! اونا هم
قبول نمیکنن!»
ولی مثل اینکه دلش جای دیگری باشد، بیتوجه به حرفی که
زدم، پیشنهاد داد: «حالا یه سر برو تو بالکن تا حال و هوات عوض شه!» ساعتی
میشد که با هم صحبت میکردیم و احساس کردم خسته شده و به این بهانه
میخواهد خداحافظی کند که خودم پیش دستی کردم: «باشه! شب بخیر...» که
دستپاچه به میان حرفم آمد: «من که خداحافظی نکردم! فقط گفتم برو تو بالکن،
هوای تازه تنفس کن!»
از این همه نشستن روی مبل، کمرم خشک شده و بدم
نمی آمد چند قدمی راه بروم که سنگین از جا بلند شدم، چادرم را برداشتم و
همانطور که به آرامی به سمت بالکن میرفتم، گفتم: «خب گفتم خسته ای زودتر
بخوابی.»
در جوابم نفس بلندی کشید و با لحنی غرق محبت جواب داد: «خوابم
نمیاد! یعنی وقت برای خواب زیاده! فعلا کارای مهمتری دارم!»قدم به بالکن
گذاشتم و خواستم بپرسم چه کار مهمی دارد که صدای خنده اش گوشم را پر کرد:«آهان! خوبه! همینجا وایسا!» نمیفهمیدم چه میگوید و شاید نمیخواستم باور
کنم که میان خنده ادامه داد: «اینجا الهه جان! من اینجام!»
همانطور که با یک
دست چادرم را به سرم گرفته بودم، سرم را چرخاندم و در اوج ناباوری دیدم آن
طرف کوچه زیر شاخه های تنومند نخلی ایستاده و مثل همیشه به رویم میخندد.
و باز
آهنگ آرامشبخش صدایش در گوشم نشست: «الهه جان! شرمنده! وقتی گفتی
نیا، من دیگه تو راه بودم!»
دستم را به نرده بالکن گرفتم و پیش از هر حرفی، به دو
طرف کوچه نگاه کردم که میترسیدم پدر از راه برسد و حیرت زده پرسیدم: «مگه
تو پالایشگاه نبودی؟!!!» که خندید و همانطور که چشم از من بر نمیداشت،
پاسخ داد: «نه ! از همون اول که بهت زنگ زدم، تو راه بندر بودم. الانم که
دیگه خدمت شما هستم!»
💞🍃💞🍃💞🍃💞🍃