eitaa logo
فرزندان حآج قٵسِـــم
471 دنبال‌کننده
7.3هزار عکس
5.9هزار ویدیو
49 فایل
▒هَݩــۉز هـــم بــڑﭑے شـــهـید شڍݩ ڢْࢪصت هسـت▒ 🌱ڍڷ ࢪﭑ بآیـــڍ صـﭑڢْ ڪࢪڍ🌱 به یاد سࢪدار دلــ♥️ــها•| **تبادل ادمینی نداریم** کپی آزاد با ذکر صلوات برای سلامتی وتعجیل در فرج مولا
مشاهده در ایتا
دانلود
🌱 ابلیس‌وقتےنٺواندبہ‌کسےبگۆید "بیاخراب‌شو"مدام‌مێ‌گوید: توالاݩ‌خوب‌هستێ🌻 اۆرآدَرهمیݩ‌حد مُتوقف‌میکند درحالے‌ڪه‌ایݩ‌مرگ‌ِایماݩ‌و هلاڪٺ‌انساݩ‌است ...✨ ♥️✋🏻 💌دُخْتَرٰآنِْ حٰآجْ قْآسِــــــمْ💌↶ http://eitaa.com/Maktab_haj_Gasem
❣🍃🌸🌺 او مراد و پیر عرفان من است🍃❣ نایب خورشید پنهان من است🍃❣ ♥️✋🏻 💌دُخْتَرٰآنِْ حٰآجْ قْآسِــــــمْ💌↶ http://eitaa.com/Maktab_haj_Gasem
🔴آیا می دانید گناهان کبیره کدامند؟ ✍عبید بن زراره می‏گوید: از امام صادق علیه السلام پرسیدم: گناهان کبیره کدام اند؟ آن حضرت فرمود: گناهان کبیره در نوشتار امیرالمؤمنین امام علی علیه السلام هفت چیز است؛ 1⃣کفر به خداوند، 2⃣کشتن انسان، 3⃣عاق پدر و مادر شدن، 4⃣ربا گرفتن، 5⃣خوردن مال یتیم به ناحق، 6⃣فرار از جهاد 7⃣و تعرب بعد از هجرت.» 💥عرض کردم: شما ترک نماز را از گناهان کبیره به حساب نیاوردید.!! حضرت فرمود: اولین چیزی که از گناهان کبیره برایت گفتم چه بود؟ عرض کردم: کفر به خداوند. حضرت فرمود: همانا . 📚 الکافی ج۲ ص۲۷۸ بحار الانوار، ج۸۴ ♥️✋🏻 💌دُخْتَرٰآنِْ حٰآجْ قْآسِــــــمْ💌↶ http://eitaa.com/Maktab_haj_Gasem
♥🍃🌸 رفیق‌اونیڪه؛تابهش‌نگاه‌میڪنۍ‌یادخدا‌ بیافتۍ،رفیقۍ‌ڪه‌توروبه‌ڪمال‌و معرفت‌نزدیڪ‌ڪنه.👌🏻 بچه‌‌هابگردیݩ‌دنبالِ‌همچیݩ‌رفیقایۍ... ♥️✋🏻 💌دُخْتَرٰآنِْ حٰآجْ قْآسِــــــمْ💌↶ http://eitaa.com/Maktab_haj_Gasem ‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💫نمــــــازِ 💫اولِــــــــ 💫وقتـــــــ، 💫رمــــــــزِ 💫استجابتـــِ 💫دعـــــــــا|🤲 التــماســـ دعـــای فرج ♥️✋🏻 💌دُخْتَرٰآنِْ حٰآجْ قْآسِــــــمْ💌↶ http://eitaa.com/Maktab_haj_Gasem
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣🍃❣🍃❣🍃❣🍃❣ پارت ۴۲ به روایت غاده چمران(جابر)، همسر شهید نویسنده:حبیبه جعفریان شب وقتی به اتاق مان رفتم دیدم مصطفی روی تخت دراز کشیده فکر کردم خواب است جلو رفتم و پای او را بوسیدم. مصطفی روی بعضی چیزها حساس بود یک روز که می خواست بیرون برود دمپایی هایش را جلوی پایش گذاشتم جلو آمد دست مرا بوسید و گفت : تو نباید برای من دمپایی بیاوری. آن شب تعجب کردم که حتی وقتی پایش را بوسیدم تکان نخورد احساس کردم بیدار است اما چیزی نمی‌گوید چشمهایش را بسته بود. در همین فکر ها بودم که مصطفی گفت: من فردا شهید می‌شوم . خیال کردم شوخی می‌کند، گفتم: مگر شهادت دست توست؟ گفت: نه من از خدا خواسته ام ومی دانم خدا به خواسته ی من جواب می‌دهد ،ولی می خواهم تو رضایت بدهی اگر رضایت ندهی من شهید نمی‌شوم. خیلی این حرف برای من عجیب بود گفتم: مصطفی من رضایت نمی‌دهم و این دست تو نیست هر وقت خداوند اراده اش تعلق بگیرد من راضیم به رضای خدا و منتظر آن روز ولی چرا فردا ؟ اصرار می‌کرد که من فردا از اینجا میروم من و می‌خواهم با رضایت کامل تو باشد و آخر سر رضایت مرا گرفت . خودم هم نمی‌دانم چرا راضی شدم نامه‌ای به من داد و گفت این وصیتنامه من است، گفت: تا فردا آن را باز نکن بعد دو سفارش به من کرد: اول گفت در ایران بمان . گفتم: برای چه در ایران بمانم. آن جا کسی را ندارم. مصطفی گفت: نه تعرب بعد از هجرت نمی‌شود اینجا دولت اسلامی داریم و تو تابعیت ایران را داری نمی‌توانی به کشوری برگردی که حکومتش اسلامی نیست حتی اگر آن کشور، کشور خودت باشد. گفتم پس این همه ایرانی که در خارج هستند چه کار می کنند گفت آنها اشتباه می کنند شما نباید به آداب و رسوم قبل برگردی هیچ وقت.... دوم هم این بود که بعد از شهادت او ازدواج کنم گفتم : مصطفی زنهای حضرت رسول بعد از ایشان... مصطفی سریع دستش را روی دهانم گذاشت و گفت این را نگو این بدعت است من پیامبر نیستم من هم به مصطفی گفتم من دیگر مثل تو پیدا نمی کنم. همیشه دوست داشتم به مصطفی اقتدا کنم و مصطفی همیشه دوست داشت تنها نماز بخواند به من می گفت نمازت را با اقتدا به من خراب نکن. هیچ وقت نفهمیدم که او شوخی می‌کند یا جدی می گوید ولی باز بعضی اوقات نماز های واجبم را به او اقتدار می کردم و می دیدم که مصطفی بعد از هر نماز به سجده می رود صورتش را به خاک می مالد و گریه می کند و چقدر آن سجده ها طولانی می‌شد ❣🍃❣🍃❣🍃❣🍃❣
❣🍃❣🍃❣🍃❣🍃❣ پارت ۴۳ به روایت غاده چمران(جابر)، همسر شهید نویسنده:حبیبه جعفریان اوقاتی که نیمه‌های شب مصطفی برای نماز شب بیدار می‌شد طاقت نمی آوردم و می گفتم بس است، کمی استراحت کن خسته شدی. مصطفی در جواب من میگفت:« تاجر اگر از سرمایه اش خرج کند بالاخره ورشکسته می شود باید در زندگی سود کرد تا زندگی بگذرد و اگر قرار باشد نمازشب هم نخوانیم ورشکست می شویم . اما من که خیلی از شب ها به خاطر گریه های مصطفی از خواب بیدار می شدم کوتاه نمی آمدم می‌گفتم اگر کسانی که اینقدراز تو می ترسند بفهمند که اینطور گریه می کنی چه؟ مگر تو چه گناهی داری،چه معصیتی کرده‌ای؟ خدا همه چیز به تو داده همین که شب بلند می‌شوی یک توفیق عظیم است آن وقت گریه های مصطفی تبدیل به هق هق می شدو می گفت: آیا به خاطر این توفیق که خدا به من داده نباید او را شکر کنم؟ نمیدانم چرا ولی، آن شب هر چه به مصطفی فکر می‌کردم همه را با فعل گذشته بود. به مصطفی نگاه کردم و گفتم یعنی فردا که بروی دیگر تورا نمی بینم مصطفی با یقین گفت: نه . در صورتش دقیق شدم و بعد چشم هایم را بستم گفتم: باید یاد بگیرم و تمرین کنم که چطور صورتت را با چشم بسته ببینم. شب آخر با مصطفی واقعا برایم عجیب بود نمی‌دانم آن شب چه شبی بود. صبح مصطفی می‌خواست برود مثل همیشه لباس و اسلحه اش را آماده کردم و آب سرد در بطری برایش ریختم مصطفی آب را از من گرفت و به من گفت تو خیلی دختر خوبی هستی ناگهان در اتاق را زدند و من مجبور شدم به طبقه بالا بروم . صبح زود بود و هوا هنوز روشن نشده بود کلید برق را که زدم چراغ اتاق روشن و خاموش شد و سوخت . من با خودم فکر کردم یعنی از امروز دیگر مصطفی خاموش می‌شود این شمع دیگر روشن نمی شود و برای من نور نمی‌دهد. تازه داشتم متوجه می شدم چرا انقدر اصرار داشت و تاکید می‌کرد که امروز ظهر شهید می‌شود ❣🍃❣🍃❣🍃❣🍃❣
❣🍃❣🍃❣🍃❣🍃❣ پارت ۴۴ به روایت غاده چمران(جابر)، همسر شهید نویسنده:حبیبه جعفریان مصطفی هرگز دروغ نمی‌ گفت یا حرفی را به شوخی نمی زد . یقین پیدا کردم که مصطفی امروز اگر برود دیگر برنمی گردد. دویدم و کلت کوچکم را برداشتم، به طبقه پایین رفتم فکرم این بود که تیری به پای مصطفی بزنم تا نتواند برود مصطفی در اتاق نبود. دویدم وبه حیاط رفتم و همان موقع مصطفی را دیدم که سوار ماشین شد، هر چه فریاد زدم که می‌خواهم دنبال مصطفی بروم نمی‌گذاشتند فکر می‌کردند دیوانه شده ام چون اسلحه دستم بود. به هر حال مصطفی رفته بود و من نمی دانستم چه کار کنم . در ستاد قدم می زدم بالا و پایین می‌رفتم و با خودم فکر می کردم که چرا مصطفی این حرف‌ها را به من زده آیا می توانم تحمل کنم که او شهید شود و دیگر برنگردد. تنها زن ستاد من بودم و کسی آنجا نبود که بخواهد مرا دلداری بدهد به شدت گریه میکردم که ناگهان آرامشی به قلبم سرازیر شد . با خودم فکر کردم خب اگر مصطفی شهید شود قرار است ظهر جسدش را بیاورند پس باید خودم را برای آن صحنه آماده کنم مانتو شلوار قهوه ای تیره ای داشتم آنها را پوشیدم و پیش خانم خراسانی که یکی از دوستانم در اهواز بود رفتم. حالم خیلی منقلب بود برایش تعریف کردم که دیشب چه شد و اینکه مصطفی گفته که امروز ظهر شهید می‌شود. او عصبانی شد و گفت چرا این حرف‌ها را می‌زنی، دکتر چمران هر روز در جبهه است چرا اینطور می گویی مدام می‌گویی مصطفی بود ،بود، مصطفی هنوز هم هست، گفتم اما امروز ظهر دیگر مصطفی تمام می‌شود شهید می‌شود . هنوز پیش خانم خراسانی بودم که تلفن زنگ زد گفتم برو تلفن را بردار، که می‌خواهند بگویند مصطفی شهید شد گفت :حالا میبینی این طور نیست تو داری تخیل می کنی چون خیلی نگران هستید گوشی را برداشت . من نزدیکش بودم با همه وجودم گوش میدادم که بشنوم چه میگویند.... ❣🍃❣🍃❣🍃❣🍃❣