مادر جان❣🍃🌸
وچه زیباست سیاهی چادرت…🌸💫
نمی دانم این چه حسی بوده که
چادرت به من داده…💕🌼
اما می دانم که با دیدن آن…
امید..
قوت قلب...
و آبرو..
می گیرم.🌸🔖.
باور کن ،چادرت نعمت است🍃😌
قدر این نعمت را بدانیم🌺🦋
.•┈••••✾•°|🌺|°•✾••••┈•
#دختران_حاج_قاسم
#فداییان_رهبریم♥️✋🏻
💌دُخْتَرٰآنِْ حٰآجْ قْآسِــــــمْ💌↶
http://eitaa.com/Maktab_haj_Gasem
15.84M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌺🌿: دختران #ایران_زمین ببینند...
اگر جان فشانی شهدای غیرتمندمان نبود حال و احوال این روزهایمان چگونه بود؟؟؟
#دختران_حاج_قاسم
#فداییان_رهبریم♥️✋🏻
💌دُخْتَرٰآنِْ حٰآجْ قْآسِــــــمْ💌↶
http://eitaa.com/Maktab_haj_Gasem
#مکتب_سردار_سلیمانی
وقتی عکس ها و فیلم های حاج قاسم در خط مقدم در رسانه ها و شبکه های اجتماعی پخش شد، من با او صحبت کردم و گفتم: حاجی! این کار خطرناک است.
جواب داد: این بچه هایی که در خط مقدم و در خاک ریزهای اول هستند، جانشان را کف دستشان گرفته اند و آماده مرگ هستند.
من خجالت می کشم گوشی هایشان را بگیرم و بگویم از من عکس نگیرید که مثلا جان من به خطر می افتد.
🎤: سید حسن نصرالله
#دختران_حاج_قاسم
#فداییان_رهبریم♥️✋🏻
💌دُخْتَرٰآنِْ حٰآجْ قْآسِــــــمْ💌↶
http://eitaa.com/Maktab_haj_Gasem
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ « پایان تاریکی و تجلی ظهور »
👤 استاد #رائفی_پور
اللهم عجل لولیک الفرج
🌼ز عاشقان شنیدهام
🍂 #جمعه ظهور می کنی
🍁ز مرز #انتظارهادگر
عبور می کنی
🌼شب سیاه می رود #صبح_سپید
می رسد
🍁جهان بى چراغ راغرق به
نور✨ می کنی
🌸اللهم عجل لولیک الفرج❣🍃
#دختران_حاج_قاسم
#فداییان_رهبریم♥️✋🏻
💌دُخْتَرٰآنِْ حٰآجْ قْآسِــــــمْ💌↶
http://eitaa.com/Maktab_haj_Gasem
#تلنگــر
بانـــــو...!
مراقب خودت باش
این تو هستی که یک نسل را به وجود
می آوری و پرورش میدهۍ✉😇
نسلی از تبار قاسم سلیمانی ...🕊❣🍃
. •┈••••✾•°|🌺|°•✾••••┈•
🌸اللهم عجل لولیک الفرج❣🍃
#دختران_حاج_قاسم
#فداییان_رهبریم♥️✋🏻
💌دُخْتَرٰآنِْ حٰآجْ قْآسِــــــمْ💌↶
http://eitaa.com/Maktab_haj_Gasem
🌸🌺🍃🌸🌺🍃🌸🌺🍃
تلاوت سوره مبارکه رعد
که سیزدهمین سوره قرآن کریم می باشد دارای خواص وآثارزیر است:
🌿رهايي ازصاعقه
🌺ورود به بهشت
🍃 شفيع شدن براي خانواده
❣ کمک به انقلاب عليه ظالمان
🌱 اعطاي حسنات
🌹 استقامت در روز قيامت
🌸اللهم عجل لولیک الفرج❣🍃
#دختران_حاج_قاسم
#فداییان_رهبریم♥️✋🏻
💌دُخْتَرٰآنِْ حٰآجْ قْآسِــــــمْ💌↶
http://eitaa.com/Maktab_haj_Gasem
💫نمــــــازِ
💫اولِــــــــ
💫وقتـــــــ،
💫رمــــــــزِ
💫استجابتـــِ
💫دعـــــــــا|🤲
التــماســـ دعـــای فرج
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#دختران_حاج_قاسم
#فداییان_رهبریم♥️✋🏻
💌دُخْتَرٰآنِْ حٰآجْ قْآسِــــــمْ💌↶
http://eitaa.com/Maktab_haj_Gasem
#داستانک🌸🍃🌿
آموزنده
روباهی از شتری پرسید :
عمق این رودخانه چه اندازه است؟
شتر جواب داد : تا زانو
اما وقتی روباه در آب رودخانه پرید،
آب از سرش هم گذشت و همین طور که دست و پا میزد به شتر گفت :
تو که گفتی تا زانو !!
شتر جواب داد : بله، تا زانوی من، نه زانوی تو!
نکته :
🌸🍃 هنگامی که از کسی مشورت میگیریم یا راهنمایی میخواهیم باید شرایط طرف مقابل و خودمان را هم در نظر بگیریم. لزوما هر تجربهای که دیگران دارند برای ما مناسب نیست !
.ا•┈••••✾•°|🌺|°•✾••••┈•ا.
🌸اللهم عجل لولیک الفرج❣🍃
#دختران_حاج_قاسم
#فداییان_رهبریم♥️✋🏻
💌دُخْتَرٰآنِْ حٰآجْ قْآسِــــــمْ💌↶
http://eitaa.com/Maktab_haj_Gasem
💖🌿💖🌿💖🌿💖🌿💖🌿
پیامبر مهربانی (ص) :
•°هر که در روز جمعه صد مرتبه بر من صلوات فرستد، حق تعالی گناهان هشتاد ساله ی او را بیامرزد.°•🌸🍃🌿
#اللهمصلعلیمحمدوآلمحمدوعجلفرجهم🌴
🌿↷
•••🌸اللهم عجل لولیک الفرج❣🍃
#دختران_حاج_قاسم
#فداییان_رهبریم♥️✋🏻
💌دُخْتَرٰآنِْ حٰآجْ قْآسِــــــمْ💌↶
http://eitaa.com/Maktab_haj_Gasem
🌸🍃
هر ڪس در روز جمعه ے ماه رجب ۱۰۰مرتبه سورے توحیـد را بخوانـد ....
🌸اللهم عجل لولیک الفرج❣🍃
#دختران_حاج_قاسم
#فداییان_رهبریم♥️✋🏻
💌دُخْتَرٰآنِْ حٰآجْ قْآسِــــــمْ💌↶
http://eitaa.com/Maktab_haj_Gasem
🌿🌺🌸🍃
قدࢪ چادࢪم ࢪا
زمآنے فهمیدم😇
ڪھ رآنندھ تآڪسے مرا
"خانوم" صدا ڪرد🌸🌿😌
و دیگࢪے را خانومی😊
🌸اللهم عجل لولیک الفرج❣🍃
#دختران_حاج_قاسم
#فداییان_رهبریم♥️✋🏻
💌دُخْتَرٰآنِْ حٰآجْ قْآسِــــــمْ💌↶
http://eitaa.com/Maktab_haj_Gasem
💫🌸🍃🌺❣
بنویسید که هر چه نامه دادم نرسید
بنویسید که یک نفر به دادم نرسید
بنویسید قرار من و او هفته بعد
این جمعه که هر چه ایستادم نرسید
💚 یا بَـــقـِـيـةَ أللّٰـه(؏َــج)
•┈••••✾•°|🌺|°•✾••••┈•
🌸اللهم عجل لولیک الفرج❣🍃
#دختران_حاج_قاسم
#فداییان_رهبریم♥️✋🏻
💌دُخْتَرٰآنِْ حٰآجْ قْآسِــــــمْ💌↶
http://eitaa.com/Maktab_haj_Gasem
#ترفند 👌
یه ترفند عالی برای سبزه عید 💚😍
اسفنج را به شکل دلخواه برش داده و بمدت ۸ ساعت در آب بخیسانید و سپس روی آن را تخم شاهی یا خرفه را به صورت نازک بپاشید ....👏🍃
پنج،شش روزه سبز میشه
❤️🍃 @khaneedary
#روشنگری
#بࢪۅزسیاسۍ
"گــــرانینتیجہےانتـــــخاب⇨
استنہنتیجہےانقـــــلاب"
پسیادبگیریمهمہچیز روباهمقاطی نکنیم،
اگرانتخاباشتباه"۲۳میلیون"نفر
باعثاینوضعاقتصادےشده،تقصیر
انقلابنندازیم!انقلابمااینهمہپیشرفتکرده،
سپاهانقلابیه...
دیدیدکہچقدپیشرفتکردیم
کہهمهدنیاازسپاهمیترسن!هرکجامسئول،انقلابیومؤمنبود،
دیدید
کہچقدربراےاسلاموکشورخوبکارکرد!حتیدرزمانانقلاب....
مردمبہ
شهیدرجایی؛کہچقدرانسانخوبی
بودنرایدادن،و همونمردمبہبنیصدر
همرایدادن،
و خودشوننتیجہے انتخابشونرو دیدن،
پس این وضع نتیجہ ےانتخاب.
#قابلتوجہبعضیا🤨
🌸اللهم عجل لولیک الفرج❣🍃
#دختران_حاج_قاسم
#فداییان_رهبریم♥️✋🏻
💌دُخْتَرٰآنِْ حٰآجْ قْآسِــــــمْ💌↶
http://eitaa.com/Maktab_haj_Gasem
🌅غروب جمعه شد مولا، نمیدانم کجا هستی
دعای جمعه میخوانم، نمیدانم کجا هستی
چرا جمعه نمیآیی، کجایی یوسف زهرا
دلم بی تو به جان آید، نمیدانم کجا هستی
ز تنهایی دلم خون شد، خدا را محرم رازی
بده توفیق پروازم، بگو جانا کجا هستی؟
#برای_آمدنش_قدمی_برداریم⚘
🌸اللهم عجل لولیک الفرج❣🍃
#دختران_حاج_قاسم
#فداییان_رهبریم♥️✋🏻
💌دُخْتَرٰآنِْ حٰآجْ قْآسِــــــمْ💌↶
http://eitaa.com/Maktab_haj_Gasem
#دم_اذانی🖤🥀
✨رَبِّ اجْعَلْنِي مُقِيمَ الصَّلَاةِ
✨وَمِنْ ذُرِّيَّتِي رَبَّنَا وَتَقَبَّلْ دُعَاءِ ﴿۴۰﴾
✨پروردگارا مرا وفرزندانم را برپادارنده نماز قرار ده
✨پروردگارا و دعاى مرا بپذير (۴۰)
📚سوره مبارکه ابراهیم
✍آیه ۴۰
#آیهگرافی
#نماز_اول_وقت😍👌
🦋اَلَّلهُمـّ؏جِّللِوَلیِڪَالفَرَج🦋
🌿↷
#دختران_حاج_قاسم
#فداییان_رهبریم♥️✋🏻
💌دُخْتَرٰآنِْ حٰآجْ قْآسِــــــمْ💌↶
http://eitaa.com/Maktab_haj_Gasem
🍁🍃 🍁🍃 🍁🍃
آقای خوبیها
چندگاهیست وقتی میگویم....
« و فی کل الساعة »
دلم میسوزد که همه ساعاتم از آن تو نیست. وقتی میگویم
« ولیا و حافظا »
احساس می کنم که امامم کنارم ایستاده.
وقتی میگویم
« و قائدا و ناصرا »
به یاد پیروزی لشکرت، خرسند میشوم.
وقتی میگویم
« و دلیلا و عینا »
یقین دارم که تو راهنما و ناظر اعمال منی وقتی میگویم
حتی تسکنه أرضک طوعا
یقین دارم که روزی حکومت تو بر زمین گسترده میشود. وقتی میگویم
« و تمتعه فیها طویلا »
به حال آنانی که در زمان طولانی حکومت شیرین تو طعم عدالت را می چشند غبطه میخورم.
چندگاهیست دعای فرج را چندبار میخوانم
🍃🌺
تا هم با آمدن نامت دلم بلرزد،
هم اشکم بریزد،
هم در جست و جویت باشم،
هم سرپرستم باشی،
هم به حال مردمان عصر ظهور غبطه بخورم،
هم احساس کنم خدا در نزدیکی من است.
و باز هم از ته دل مخلصانه میگویم
اللهم عجل لولیک الفرج🌺
🍁🍃 🍁🍃 🍁🍃
#دختران_حاج_قاسم
#فداییان_رهبریم♥️✋🏻
💌دُخْتَرٰآنِْ حٰآجْ قْآسِــــــمْ💌↶
http://eitaa.com/Maktab_haj_Gasem
____🍃🌸🍃____
💞🍃💞🍃💞🍃💞🍃
🍃💞🍃💞🍃💞🍃
💞🍃💞🍃💞🍃
#جان_شیعه_اهل_سنت
فصل اول
پارت ۱
نویسنده:فاطمه ولی نژاد
صدای قرائت آیت الکرسی مادر، بوی اسفند، اسباب پیچیده در بار کامیون و اتاقی که خالی بودنش از پنجره های
بی پرده اش پیدا بود همه حکایت از تغییر دیگری در خانواده ما میکرد. روزهای آخر شهریور ماه سال ۹۱، با سبک شدن آفتاب بندرعباس، سپری می شد و محمد و همسرش عطیه، پس از یک سال از شروع زندگی مشترکشان آپارتمان نوسازی خریده بودند و میخواستند طبقه بالای خانه پدری را ترک کنند.. همچنان که ابراهیم و لعیا چند سال پیش چنین کردند .
شاید به زودی نوبت برادر کوچکترم عبدالله هم می رسید تا مثل دو پسر بزرگتر به بهانه کمک خرج شروع زندگی هم که شده، زندگی اش را در این خانه قدیمی و زیبا شروع کند تا پس از مدتی بتواند زندگی مستقل را در جایی دیگر تجربه کند .
از حیاط با صفای خانه که با نخل های بلندی حاشیه بندی شده بود گذر کرده و وارد کوچه شدم.
مادر ظرفی از شیرینی لذیذی که برای بدرقه محمد پخته بود، برای راننده کامیون برد و در پاسخ تشکر او سفارش کرد:« حاجی اساس نوعروسه،
کلی سرویس چینی و کلی بلور...»
که راننده با خوشرویی به میان حرفش آمد و با گفتن خیالت تخت مادر، در بار را بست
مادر صورت محمد را بوسید و عطیه را گرم در آغوش گرفت، که پدر با دلخوری جلو آمد و زیر گوش محمد غر میزد که نفهمیدم چه میگفت.
شاید رد خرابی روی دیوار اتاق را دیده بود ،
که مادر با خنده جواب داد:« فدای سرشون یه رنگ میزنیم عین روز اولش میشه»
محمد با صورتی درهم کشیده از حرف پدر سوار شد و اتومبیلش را روشن کرد که عبدالله صدا بلند کرد:« آیت الکرسی یادتون نره»
و ماشین به راه افتاد ابراهیم سوئیچ را از جیبش در آورد و همچنان که به سمت ماشین می رفت رو به من و لعیا زیرلب زمزمه کرد ما که خرج نقاشی مون هم خودمون دادیم
💞🍃💞🍃💞🍃💞🍃
💞🍃💞🍃💞🍃💞🍃
🍃💞🍃💞🍃💞🍃
💞🍃💞🍃💞🍃
#جان_شیعه_اهل_سنت
فصل اول
پارت۲
نویسنده:فاطمه ولی نژاد
لعیا دستپاچه به میان حرفش
دوید:« ابراهیم زشته می شنون»
اما ابراهیم دست بردار نبود و ادامه داد:« دروغ که نمیگم محمد هم پول نقاشی رو خودش بده»
همیشه پول پرستی ابراهیم و خساست آمیخته به اخلاق تند پدر،
دستمایه اوقات تلخی میشد که یا باید با میانجیگری مادر،یا چاره گری های من وعبد الله تمام میشد.
این بار هم من دست به کار شدم و ناامید از کوتاه آمدن ابراهیم ،ساجده سه ساله را بهانه کردم.
ساجده جون داری میری، با عمه خداحافظی نمی کنی، عمه را بوس نمی کنی و با گفتن این جملات او را در آغوش کشیده و به سمت مادر و پدر رفتم...با بابابزرگ خداحافظی کن مامان بزرگ رو بوس کن.
ولی پدر که انگار غر زدن های ابراهیم را شنیده بود اخم کرد و بدون خداحافظی به داخل حیاط بازگشت.
ابراهیم هم وارث این تلخیهای پدر بود که بیتوجه به دلخوری پدر ،
سوار ماشینش شد ولعیا هم که فهمیده بود اوضاع به هم ریخته، ساجده را از من گرفت و خداحافظی کرد و حرکت کردند. عبدالله ،خاکی که از جابجایی کارتن ها روی لباسش نشسته بود را با هر دو دستش تکاند و گفت:« مامان من برم مدرسه ساعت ۱۰ با مدیر جلسه دارم باید برنامه کلاسها رو برای اول مهر مرتب کنیم»
که مادر هم به نشانه تایید سر تکان داد و با گفتن برو مادر خیر پیش داخل حیاط شد.
ساعتی از اذان ظهر گذشت و مادر همچنان در انتظار بازگشت عبدالله بود،
شعله زیر قلیهماهی را کم کرده بود تا ته نگیرد.
آقای حائری، املاکی محل،بعد از رفتن محمد ،چندان طول نکشید که سراغ پدرآمد.
پدر با خوشحالی برگشت و پیش از اینکه ما چیزی بپرسیم، خود شروع کرد به توضیح دادن،
حائری، مستاجر پیدا کرده .
دیده که امروز محمد داره اسباب میبره گفت حیفه ملک خالی بیفته .
صورت مهربان ما در غرق چروک شد و با دلخوری اعتراض کرد:« عبدالرحمان ما که نمیخوایم با این خونه کاسبی کنیم، این طبقه مال بچه هاست. چشم به هم بزاری نوبت عبدالله میشه، شایدم الهه....
💞🍃💞🍃💞🍃💞🍃
💞🍃💞🍃💞🍃💞🍃
🍃💞🍃💞🍃💞🍃
💞🍃💞🍃💞🍃
#جان_شیعه_اهل_سنت
فصل اول
پارت ۳
نویسنده:فاطمه ولی نژاد
پدر پیراهن عربی اش را کمی بالا کشید و همچنان که روی زمین می نشست با اخمی سنگین جواب داد:« مسئول خونه الهه که من نیستم، عبدالله هم که فعلا خبری نیست چرا شلوغش می کنی.»
ولی مادر می خواست تصمیم پدر را تغییر دهد که از آشپزخانه خارج شد و گفت:« ما که احتیاجی نداریم که بخواهیم مستأجر بیاریم تو که وضع کارت خوبه، الحمدلله محصول خرما هم که امسال بهتر از هر سال بوده، ابراهیم و محمد هم که کمک دستت هستند»
پدر تکیه اش را از پشتی برداشت و خروشید :« نقل احتیاج نیست، نقل یک طبقه ساختمانه که خالی افتاده، خدارو خوش میاد مال من خاک بخوره که معلوم نیست تو کی می خوای عروس بیاری.»
مادر ناراحت از برخورد تلخ پدر نگاهش را به زمین دوخت.
پدر مستبدانه حکم داد:« من گفتم اجاره میدم .حائری رفته طرف رو بیاره خونه رو نشونش بده.»
و شاید دلخوری را در صورت من هم دید که برای توجیه فوران خشمش
من را مخاطب قرار داد:« مادر تون یه جوری میگه مستاجر، خیال میکنه الان یه مشت زن و بچه میخوان بریزن اینجا، حائری گفت طرف یه نفره که از تهران برای کار تو شرکت نفت آمده بندر .
یه اتاق میخواد شب سرش رو بذاره زمین بخوابه ،صبح میره پالایشگاه شب میاد .
نه رفتی نه امدی، مهمون داری هم نداره.
صدای باز شدن در حیاط و آمدن عبدالله ،بحث را خاتمه داد و مادر و برای کشیدن غذا روانه ی آشپزخانه شد.
چند لقمه بیشتر نخورده بودیم که باز زنگ خانه به صدا در آمد.
پدر از جا بلند شد و سراسیمه روانه ی حیات شد.
عبدالله هم که تازه متوجه موضوع شده بود به دنبالش رفت.
مادر، که با رفتن پدر مجال سخن گفتن یافته بود ،گفت:«من که راضی نیستم ولی حریف باباتون نمیشم.»
و بعد مثل اینکه چیزی به خاطرش رسیده باشه با مهربانی رو به من کرد الهه
جان پاشو دو تا ظرف و قاشق و چنگال بیار براشون غذا ببرم ،بوی غذا تو خونه پیچیده خدارو خوش نمیاد دهن خشک برگردن...
💞🍃💞🍃💞🍃💞🍃
💞🍃💞🍃💞🍃💞🍃
🍃💞🍃💞🍃💞🍃
💞🍃💞🍃💞🍃
#جان_شیعه_اهل_سنت
فصل اول
پارت ۴
نویسنده:فاطمه ولی نژاد
محبت عمیق مادر همیشه شامل حال همه می شد، حتی مستاجری که آمدنش را دوست نداشت.
چادرش را مرتب کرد و با سینی غذا از اتاق بیرون رفت. صدای آقای حائری می آمد که با لحن شیرینش برای مشتری بازار گرمی میکرد:« داداش خونه قدیمیه ولی حرف نداره تو بالکن اتاق که وایسی دریا رو میبینی تازه اول صبح هم که محل ساکته صدای موج آب هم می شنوی. این خیابان که تا ته همه نخلستون های خود حاجیه ،حیات هم که خودت سیر کردی واسه خودش یه نخلستونه. سر همین چهارراه ماشین داره برای اسکله شهید رجایی و پالایشگاه. صاحب خونه ات هم آدم خوبیه، شما خونه رو بپسندید سر پول پیش و اجاره باهات راه میاد.»
صدای مرد غریبه را هم می شنیدم که گاهی کلمه ای در تأیید صحبتهای آقای حائری ادا میکرد.
فکر آمدن غریبه در این خانه آن هم یک مرد تنها اصلا برایم خوشایند نبود که بالاخره آقای حائری و مشتری رفتند و سر و صداها خوابید و بقیه به اتاق برگشتند ظاهرا مرد غریبه خانه را پسندیده و کار تمام شده بود، که پدر با عجله غذایش را تمام کرد، مدارک خانه را برداشت و برای انجام معامله روانه ی بنگاه شد.
عبدالله نگاهش به چهره دلخور مادر بود و میخواست به نحوی دلداریش دهد که با مهربانی آغاز کرد:« غصه نخور مامان ، پسره رو که دیدی آدم بدی به نظر نمیآمد. پسر ساکت و ساده ای بود.»
که مادر تازه سر درد دلش باز شد:« من که نمیگم آدم بدیه مادر من میگم این همه پول خدا بهمون داده باید شکرگزار باشیم ولی بابات همچین هول شده انگار گنج پیدا کرده. آخه چند میلیون پول بیشتر و چندرغاز کرایه که انقدر غرق شدن نداره .سپس نگاهی به سینی غذا انداخت و ادامه داد:« بنده خدا که انقدر خجالتی بود ، لب به غذا هم نزد .
با حرف مادر تازه متوجه سینی غذا شدم ظرفی که ظاهراً متعلق به آقای حائری بود خالی و ظرف دیگر دست نخورده مانده بود.
عبدالله خندید و به شوخی گفت:« شاید بیچاره قلیهماهی دوست نداشته»
و مادر با لحن دلسوزانه جواب داد نه بابا طفل معصوم اصلاً نگاه نکرد ببینه چی هست فقط تشکر میکرد...
💞🍃💞🍃💞🍃💞🍃
💞🍃💞🍃💞🍃💞🍃
🍃💞🍃💞🍃💞🍃
💞🍃💞🍃💞🍃
#جان_شیعه_اهل_سنت
فصل اول
پارت ۵
نویسنده:فاطمه ولی نژاد
احساس میکردم مادر با دیدن مرد غریبه و رفتار پسندیده اش قرار گرفته واز آمدن مستاجر به خانه تا حدی راضی شده، اما برای من حضور یک مرد غریبه در خانه هم چنان سخت بود .
می دانستم دیگر آزادی قبل را در حیاط زیبای خانه مان ندارم و نمیتوانم مثل روزهای گذشته با خیالی آسوده کنار حوض بنشینم .
به خصوص که راه پله طبقه دوم از روبه روی در اتاق نشیمن رد میشد و از این به بعد بایست که همیشه در اتاق را می بستیم.
باید از فردا تمام پرده های پنجره های رو به حیاط را می کشیدیم...
و محدودیت های دیگر که برایم سخت و آزاردهنده بود .
اما هرچه بود با تصمیم قاطع پدر اتفاق افتاده بود و دیگر قابل بازگشت نبود ظرف ها را شسته و با عجله مشغول تغییر وضعیت خانه برای ورود مستاجر جدید شدیم.
مادر چند ملحفه ضخیم آورد، تا پشت پنجره های مشرف به حیاط نصب شود چراکه پرده های حریر کفایت حجاب مناسب را نمیکرد.
با چند مورد تغییر دکوراسیون محیط خانه را از راهرو و راه پله مستقل کرده و در اتاق نشیمن را بستیم.
آفتاب در حال غروب بود که مرد غریبه با کلیدی که پدر در بنگاه در اختیارش گذاشته بود در حیاط را نیمه باز کرد و با گفتن چند بار یا الله در را کامل گشود و وارد شد.
به بهانه دیدن غریبه ای که تا لحظاتی دیگر نزدیکترین همسایه ما میشد گوشه ملحفه سفید را کنار زده و از پنجره نگاهی به حیاط انداختم .
برخلاف انتظاری که از یک تکنسین تهرانی شرکت نفت داشتم، ظاهری فوق العاده ساده داشت. تیشرت کرم رنگ به نسبت گشادی به تن داشت که روی یک شلوار مشکی و رنگ و رو رفته در کنار کفش های خاکی، همه حکایت از فردی میکرد که آنچنان هم در بند ظاهرش نیست.
مردی به نسبت چهارشانه با قدی معمولی و موهای مشکی که از پشت ساده به نظر میرسید. پشت به پنجره،در حال باز کردن درب بزرگ حیاژ بود تا وانت وسایل داخل شود و صورتش پیدا نبود.
پرده را انداختم و باغمی که از ورود او به خانهمان وجودم را گرفته بود از پشت پنجره کنار رفتم. که ما در صدایم کرد الهه جان مادر چایی دم کن براوشون
ببرم.
گاهی از این همه مهربانی مادر
حیرت می کردم
💞🍃💞🍃💞🍃💞🍃