eitaa logo
فرزندان حآج قٵسِـــم
486 دنبال‌کننده
7.3هزار عکس
5.9هزار ویدیو
49 فایل
▒هَݩــۉز هـــم بــڑﭑے شـــهـید شڍݩ ڢْࢪصت هسـت▒ 🌱ڍڷ ࢪﭑ بآیـــڍ صـﭑڢْ ڪࢪڍ🌱 به یاد سࢪدار دلــ♥️ــها•| **تبادل ادمینی نداریم** کپی آزاد با ذکر صلوات برای سلامتی وتعجیل در فرج مولا
مشاهده در ایتا
دانلود
☀️ ☀️ 💎امام حسن (ع) می فرمایند: هر گاه دیدی کسی با آبروی مردم بازی می کند، سعی کن تو را نشناسد، زیرا آبروی آشنایانش کمترین ارزش را نزد او دارد. 📔میزان الحمه/ ج۶/ ص ۲۰۰ 🌸🍃اللهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و عجل فرجهم🌿🌺 🌸اللهم عجل لولیک الفرج❣🍃 ♥️✋🏻 💌دُخْتَرٰآنِْ حٰآجْ قْآسِــــــمْ💌↶ http://eitaa.com/Maktab_haj_Gasem
میهمان را تو بخوانی و در آغوش نگیری؟ دل بی‌تاب، به دنبال جواب است، خدایا!! 💫🌷🍃💞 🌸🍃اللهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و عجل فرجهم🌿🌺 🌸اللهم عجل لولیک الفرج❣🍃 ♥️✋🏻 💌دُخْتَرٰآنِْ حٰآجْ قْآسِــــــمْ💌↶ http://eitaa.com/Maktab_haj_Gasem
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سربازان سید علی،به گوش باشید..... رهبر انقلاب: جبهه ست دیگه! طرف مقابل از هر جا بتواند وارد می‌شود، شما هم از هر جا میتوانید وارد شوید و مبارزه کنید. ان‌شاءالله پیروزی با شماست... 🌸🍃اللهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و عجل فرجهم🌿🌺 🌸اللهم عجل لولیک الفرج❣🍃 ♥️✋🏻 💌دُخْتَرٰآنِْ حٰآجْ قْآسِــــــمْ💌↶ http://eitaa.com/Maktab_haj_Gasem
🌷چند عمل ساده براي چند برابر كردن ثواب ! 🌱«اذان و اقامه» باعث ميشود دو صف از فرشتگان، پشت سر مومن نماز بخوانند. 🌹«ركوع كامل» باعث نداشتن وحشت ميشود. 🌺«انگشتر عقيق» دو ركعت نماز با عقيق معادل هزار ركعت بدون آن است. ❣«مسواك زدن» دو ركعت نماز با مسواك بهتر از هفتاد ركعت نماز بدون مسواك است. 🍀«خواندن سوره » خواندن سوره قدر در يكي از نمازها باعث آمرزش میشود. 🌷«استنشاق و مزه مزه در وضو» باعث آمرزش و غلبه بر شيطان است. 💫«عطر» باعث ميشود ثواب نماز هفتاد برابر شود. 🌙«تسبيحات حضرت زهراء س» بهتر از هزار ركعت نماز است. 📚 فلاح السائل 📚ثواب الاعمال 📚من لایحضر الفقیه 🌸🍃اللهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و عجل فرجهم🌿🌺 🌸اللهم عجل لولیک الفرج❣🍃 ♥️✋🏻 💌دُخْتَرٰآنِْ حٰآجْ قْآسِــــــمْ💌↶ http://eitaa.com/Maktab_haj_Gasem
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌱بھ‌فلڪ مےرسد‌ ازروے چوخورشیدتو نــ✨ــور قل‌هو‌اللہ‌احد‌، چشم‌بد‌از‌روےتو‌دور'🕊⛅- 🌸🍃اللهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و عجل فرجهم🌿🌺 🌸اللهم عجل لولیک الفرج❣🍃 ♥️✋🏻 💌دُخْتَرٰآنِْ حٰآجْ قْآسِــــــمْ💌↶ http://eitaa.com/Maktab_haj_Gasem
893516960.mp3
3.33M
نمایشنامه باشد پارت🔟 ❣🍃🌷خاطرات شهید مدافع حرم به روایت همسر شهید🌺🌿💞🌸 🌸🍃اللهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و عجل فرجهم🌿🌺 🌸اللهم عجل لولیک الفرج❣🍃 ♥️✋🏻 💌دُخْتَرٰآنِْ حٰآجْ قْآسِــــــمْ💌↶ http://eitaa.com/Maktab_haj_Gasem
🌿🌺🌱💞🌸 تا سفره احسان کرم خانهٔ تان هست سائل نخورَد ثانیه ای غصه ی نان را... 🌸🍃اللهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و عجل فرجهم🌿🌺 🌸اللهم عجل لولیک الفرج❣🍃 ♥️✋🏻 💌دُخْتَرٰآنِْ حٰآجْ قْآسِــــــمْ💌↶ http://eitaa.com/Maktab_haj_Gasem
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😊🌷🍃❣ عاشقان مهمانی در حال آغاز است بشتابید...... 🌸🍃اللهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و عجل فرجهم🌿🌺 🌸اللهم عجل لولیک الفرج❣🍃 ♥️✋🏻 💌دُخْتَرٰآنِْ حٰآجْ قْآسِــــــمْ💌↶ http://eitaa.com/Maktab_haj_Gasem
🌸🍃💫 ✍ روزی تاجری امین و درستکار برای سفری از شهر بیرون رفت و یکی از کارگرانش را به جای خویش گماشت تا در دکانش فروشندگی کند، روزی مردی یهودی به دکان آمد و جامه‌ای خرید که عیبی در آن بود، هنگامی که مرد تاجر از سفر بازگشت و به دکانش رفت، جامه را نیافت و سراغش را گرفت... شاگردش به او گفت: "آن را به مردی یهودی به 3 هزار درهم فروختم و از عیب آن هم خبر نداشتم" تاجر ناراحت شد و پرسید: "آن مرد کجاست؟" شاگرد پاسخ داد: "به سفر رفته است" تاجر مسلمان پول را گرفت و با شتاب از شهر خارج شد تا خود را به قافله‌ای برساند که مرد یهودی با آن سفر کرده بود. پس از سه روز به قافله رسید و سراغ مرد یهودی را گرفت، وقتی او را یافت به او گفت: "ای مرد! تو از دکان من جامه‌ای خریده‌ای که عیبی در آن پنهان بوده است، حالا درهم هایت را بگیر و جامه را به من بازگردان" مرد یهودی که دهانش از شگفتی باز مانده بود پرسید: "چرا چنین کردی؟!!" تاجر گفت: "دین من، مرا به امانت فرمان داده و از خیانت باز داشته است، رسول ما (ص)فرمودند: "کسی که فریب کاری کند از من نیست" مرد یهودی بهت زده شد و به مرد تاجر اعتراف کرد که درهمهایی را که به شاگرد او داده، ناخالص بوده است!! سپس به جای سکه‌های ناخالص، سکه های خالص به تاجر داد و گفت: "من به خداوندِ شما و به اسلام ایمان آوردم و شهادت می‌دهم که خدایی جز خدای یگانه نیست و گواهی می دهم که محمد(ص) رسول خداست 📙 ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌🌸🍃اللهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و عجل فرجهم🌿🌺 🌸اللهم عجل لولیک الفرج❣🍃 ♥️✋🏻 💌دُخْتَرٰآنِْ حٰآجْ قْآسِــــــمْ💌↶ http://eitaa.com/Maktab_haj_Gasem
💫🌷🍃 مِثل‌ِنور؎ڪہ‌به‌سۅۍ‎ابدیت‌جاریست؛ قصہ‌اێ‌باتوشدآغاٰز،ڪہ‌پایان‌نگرفت..‌ 🌸🍃اللهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و عجل فرجهم🌿🌺 🌸اللهم عجل لولیک الفرج❣🍃 ♥️✋🏻 💌دُخْتَرٰآنِْ حٰآجْ قْآسِــــــمْ💌↶ http://eitaa.com/Maktab_haj_Gasem
باز خوانی توصیه های حضرت آقا درباره اهمیت ماه مبارک رمضان وفرصت های بهره برداری معنوی از آن توصیه ی اول... 💫🌷🍃 از قبل از شروع ماه مبارک پیامبر معظم اسلام ،مردم را آماده می فرمود برای ورود در این عرصه خطیر، والا و پربرکت .... قد اقبل الیکم شهرالله بالبرکة... در خطبه روز جمعه آخر ماه شعبان، بنابر روایتی این طور فرمود ،خبر داد، توجه داد به مردم ،که ماه رمضان فرا رسید. اگر بخواهیم در یک جمله ماه رمضان را تعریف کنیم، باید عرض کنیم اگر از این فرصت ها بتوانیم درست استفاده کنیم ،یک ذخیره عظیم و بسیار ارزشمندی در اختیار ما خواهد بود.... فرصت‌هاراغنیمت‌بشماریم💫🌷🌸🍃 🌸🍃اللهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و عجل فرجهم🌿🌺 🌸اللهم عجل لولیک الفرج❣🍃 ♥️✋🏻 💌دُخْتَرٰآنِْ حٰآجْ قْآسِــــــمْ💌↶ http://eitaa.com/Maktab_haj_Gasem
💫🌷🌸🍃 🦂خطرناڪ تر از عقرب، ⏱عقربه های ساعتی است ڪه بی یاد «خدا» بگذرد ... 🔥 و هر کس از یاد خدای خود دوری کند خداوند به عذابی بسیار سخت معذّبش می‌گرداند🔥 🌱🌷سوره جن؛ آیه 17 فرصت های ماه مبارک رمضان را برای نزدیک شدن به خدا ،غنیمت بشماریم.. 🌸🍃اللهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و عجل فرجهم🌿🌺 🌸اللهم عجل لولیک الفرج❣🍃 ♥️✋🏻 💌دُخْتَرٰآنِْ حٰآجْ قْآسِــــــمْ💌↶ http://eitaa.com/Maktab_haj_Gasem
‍ 🌸پیامبر اکرم (ص) فرمودند: " 😈🔥 تا زمانی از مومن می ترسد❗️ كه به پنج گانه توجه كند❕ و در سر نمازها را بجای آورد⏰ ⏳اما هنگامی كه وقت نماز را ضایع كرد، بر او جرأت پیدا می كند💪🏻‼️ و او را در می اندازد❌ 🌷💫🍃 دعا🤲🏼 🌸🍃اللهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و عجل فرجهم🌿🌺 🌸اللهم عجل لولیک الفرج❣🍃 ♥️✋🏻 💌دُخْتَرٰآنِْ حٰآجْ قْآسِــــــمْ💌↶ http://eitaa.com/Maktab_haj_Gasem
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🍃🌱💫 در روزهای پایانی ماه مبارک شعبان این دعا را زیاد زمزمه کنید.... 🌸🍃اللهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و عجل فرجهم🌿🌺 🌸اللهم عجل لولیک الفرج❣🍃 ♥️✋🏻 💌دُخْتَرٰآنِْ حٰآجْ قْآسِــــــمْ💌↶ http://eitaa.com/Maktab_haj_Gasem
💞🍃💞🍃💞🍃💞🍃 🍃💞🍃💞🍃💞🍃 💞🍃💞🍃💞🍃 فصل سوم پارت ۱۶۹ نویسنده:فاطمه ولی نژاد در بلندترین شب سال، حال و هوایی دیگر داشتم ،که پس از ماهها باز همه خانواده به شادی دور هم جمع شده و بار دیگر خانه روی خنده به خود میدید. هر چند پدر آنچنان بنده ی مطیع نوریه و برده ی رام قهر و آشتی هایش شده بود که امشب هم مثل اکثر شبها به خانه اقوام نوریه رفته و جای مادر نازنینم بی نهایت خالی بود ،ولی همین شب نشینی پر مهر و صمیمی به میزبانی من و مجید و میهمانی برادرانم هم غنیمت بود. مادر هر سال در چنین شبی، سفره زیبایی از انواع آجیل و شیرینی و میوه های رنگارنگ و نوبرانه میچید و همه را به بهانه شب یلدا دور هم جمع میکرد. حالا امسال، اولین شب یلدایی بود که دیگر مادرم کنارم نبود و من عزم کرده بودم جای خالی اش را پر کنم که تنها دخترش بودم ودلم میخواست یادگار همه میهمان نوازیهای مادرانه اش باشم ،که هر سه برادرم را برای گذران شب بلند چله، به خانه زیبای خودم دعوت کرده بودم. روی میز شیشه ای اتاق پذیرایی، ظرف کریستال پایه داری را از میوه های رنگارنگ پاییزی پر کرده و با ظروف بلورین انار و هندوانه، میز شب یلدا را کامل کرده بودم تا در کنار ردیف کاسه های آجیل و دیس شیرینی، همه چیز مهیای پذیرایی از میهمانان عزیزم باشد. لعیا خیلی اصرار کرده بود تا مراسم امشب را در خانه آنها برگزار کنیم، ولی من میخواستم در این شب یلدا هم چون هر شب یلدای گذشته، چراغ این خانه روشن باشد، هرچند امشب طبقه پایین و اتاق و آشپزخانه مادر سوت و کور بود و غم بی مادری را پیش چشمان یتیم مانبد به رخ میکشید. ابراهیم و محمد طبق معمول از وضعیت کاسبی و بازار رطب میگفتند و عبدالله و مجید حسابی با هم گرم گرفته بودند. ابراهیم گرچه هنوز با مجید سنگین بود و انگار هنوز اوقات تلخیهای ایام بیماری و فوت مادر را از یاد نبرده بود، ولی امشب به اصرار من و لعیا پذیرفته بود به خانه ما بیاید. عطیه سرش به یوسف شش ماهه اش گرم بود و لعیا بیشتر برای کمک به من به آشپزخانه می آمد و من چقدر مقاومت میکردم تا متوجه کمر دردممتد و سردردهای گاه و بی گاهم نشود که، از راز مادر شدنم تنها عبدالله با خبر بود و هنوز فرصتی پیدا نکرده بودم که به لعیا یا عطیه حرفی بزنم. 💞🍃💞🍃💞🍃💞🍃
💞🍃💞🍃💞🍃💞🍃 🍃💞🍃💞🍃💞🍃 💞🍃💞🍃💞🍃 فصل سوم پارت ۱۷۰ نویسنده:فاطمه ولی نژاد شیرینی خامه داری به دست ساجده دادم که طبق عادت کودکانه اش، دو دست کوچکش را به سمتم باز کرد تا در آغوشش بکشم. با هر دو دست، کمر باریکش را گرفتم و خواستم بلندش کنم که درد عجیبی در دل و کمرم پیچید و گرچه توانستم ناله ام را در گلو پنهان کنم، اما صورتم آنچنان از درد در هم کشیده شد که لعیا متوجه حالم شد و با نگرانی پرسید: «چی شد الهه؟» ساجده را رها کردم و همچنان که با دست کمرم را فشار میدادم، لبخندی زدم و با چشمانی که میخواست شادیاش را از این حال شیرین، پنهان کند، سر به زیر انداختم که لعیا مقابلم ایستاد و دوباره پرسید: «چیه الهه؟ حالت خوب نیس؟» از هوش ساجده چهار ساله و زبان پرشیطنتش خبر داشتم و منتظر ماندم از آشپزخانه خارج شود که میترسیدم حرفهای در ِگوشی من و لعیا را بیرون از آشپزخانه جیغ بکشد که لعیا مستقیم به چشمانم نگاه کرد و با حالتی خواهرانه پرسید: «خبریه الهه جان؟» و دیگر نتوانستم خنده ام را پنهان کنم که نه تنها لبهایم که تمام وجودم از حال خوش مادری، میخندید. لعیا همانطور که نگاهم میکرد، چشمان درشتش از اشک پر شد ودستانم را میان دستان مهربانش گرفت تا در این روزهایی که بیش از هر زمان دیگری به حضور مادرم نیاز داشتم، کم نیاورم. صندلی فلزی میز غذاخوری آشپزخانه را برایم عقب کشید تا بنشینم و خودش برای گرفتن مژدگانی مقابلم نشست که صدایم را آهسته کردم و همچنانکه حواسم بود تا از آن طرف اپن،میهمانان مارا نبینند و صدایمان را نشنوند، با لبخندی لبریز حجب و حیا گفتم: «فقط الآن به بقیه ً چیزی نگو! ً میخوای فعلا نگو! شب که رفتی خونه به ابراهیم بگو،» واو در تعجب خبری که به یکباره از من شنیده بود، تنها نگاهم میکرد و بی توجه به اصراری که برای پنهان ماندن این خبر میکردم، پرسید: «چند وقته؟» به آرامی خندیدم و با صدایی آهسته تر جواب دادم: «یواش یواش داره سه ماهم میشه!» که به رویم اخم کرد و با مهربانی تشر زد: «آخه چرا تا الآن به من نگفتی؟ نمیخواستی یکی حواسش بهت باشه؟ بالاخره باید یکی مراقبت باشه! بگه چی بخور، چی نخور! یکی باید بهت بگه چی کار کن! چجوری بشین، چجوری بخواب...» که به میان حرفش آمدم و برای تبرئه خودم گفتم: «خب خجالت میکشیدم!»از حالت معصومانه ام خنده اش گرفت و گفت: «از چی خجالت میکشیدی الهه جان؟ من مثل خواهرت میمونم.» 💞🍃💞🍃💞🍃💞🍃
💞🍃💞🍃💞🍃💞🍃 🍃💞🍃💞🍃💞🍃 💞🍃💞🍃💞🍃 فصل سوم پارت ۱۷۱ نویسنده:فاطمه ولی نژاد شاید همچون من به یاد مادر افتاد که باز اشک در چشمانش جمع شد و با حسرتی که در آهنگ صدایش پیدا بود، ادامه داد: «الهه جان! من که نمیتونم جای خالی مامان رو برات پر کنم،ولی حداقل میتونم راهنماییت کنم که چی کار کنی!» سپس دستش را روی میز پیش آورد و مشت بسته دستم را که زیر بار غم از دست دادن مادر، به لرزه افتاده بود، میان انگشتانش گرفت و در برابر چشمان خیس از اشکم، احساس خواهرانه اش را به نمایش گذاشت: «الهه جان! هر زنی تو یه همچین وضعیتی احتیاج به مراقبت داره! باید یکی باشه که هواشو داشته باشه! خب حالا که خدا اینجوری خواست ومامان رفت، ولی من که هستم!» با سرانگشتم، اشکم را پا ک کردم و پاسخ دلسوزی های صادقانه اش را زیر لب دادم: «خب مجید هست......»که بلافاصله جواب داد:«الهه جان،آقا مجید که مرده! نمیدونه یه زن وقتی حامله س، چه حالی داره و باید چی کار کنه!» سپس چین به پیشانی انداخت و با نگرانی ادامه داد: «تازه آقا مجید که صبح میره پالایشگاه و شب بر میگرده. تو این همه ساعت تو خونه تنهایی، حتی اگه خبرش کنی، تا بخواد خودش رو برسونه خونه، کلی طول میکشه.» لبخندی زدم و خواستم جواب این همه مهربانی اش را بدهم که غیبت طولانیمان، عطیه را به شک انداخت و به سمت اپن آشپزخانه کشاند.آنطرف اُُپن ایستاد و با شیطنت صدایمان کرد: «چه خبره شماها از آشپزخونه بیرون نمیاید؟» که من لب به دندان گزیدم و لعیا با اشاره دست، عطیه را به داخل آشپزخانه کشاند. حالا نوبت عطیه بود که از شنیدن این خبر به هیجان آمده و نتواند احساسش را کنترل کند که فریاد شادی اش را زیر دستانی که مقابل دهانش گرفته بود، پنهان کرد و باز صدای خنده اش، آشپزخانه راپر کرده بود که لعیالبخندی زد و رو به عطیه کرد: «من گفتم امشب آقا مجید یه جور دیگه دور و بر می چرخه ها!»که عطیه خندید و به شوخی طعنه زد: «ما که هر وقت دیدیم، آقا مجید همینجوری هوای الهه رو داشت!» و برای اینکه شیطنت سرشار از شادی اش را کامل کند، پشت چشم نازک کرد و میان خنده ادامه داد: «خدا شانس بده!» و باز فضای کوچک آشپزخانه از صدای خنده هایمان پر شد که از ترس بر ملا شدن حضور این تازه وارد نازنین، خنده هایمان را فرو خوردیم و سعی کردیم با حالتی به ظاهر طبیعی به اتاق پذیرایی بازگردیم. 💞🍃💞🍃💞🍃💞🍃
💞🍃💞🍃💞🍃💞🍃 🍃💞🍃💞🍃💞🍃 💞🍃💞🍃💞🍃 فصل سوم پارت ۱۷۲ نویسنده:فاطمه ولی نژاد از چشمان پوشیده از شرم مجید و خنده های زیر لب عبدالله پیدا بود که متوجه قضیه شده و ابراهیم و محمد بی خبر از همه جا، فقط نگاهمان میکردند که محمد با شرارت همیشگی ِ اش پرسید: «چه خبره رفتید تو آشپزخونه هی میخندید؟ خب بیاید بیرون بلند تعریف کنید، منم بخندم!» که عطیه همانطور که یوسف را از روی تشکچه کوچکش بلند میکرد، جواب شوهرش را با حالتی رندانه داد: «حتما قرارنیست شما بدونید، وگرنه به شما هم میگفتیم!« مجید که از چشمانم فهمیده بود هنوز روی گفتنش را به ابراهیم و محمد ندارم، سر صحبت را به دست گرفت وبا تعریف حادثه رانندگی که دیروز در جاده اسکله شهید رجایی دیده بود، با زیرکی بحث را عوض کرد و نمیدانست که نام خودروی شاسی بلندی که در حین شرح ماجرا به زبان می آورد، داغ دل ابراهیم را تازه میکند که چشمانش را گرد کرد و به میان حرف مجید آمد: «این عربها هم فعلا به بابا یکی از همین لکسوسها دادن، سرش گرم باشه!» که محمد با صدای بلند خندید و همانطور که پوست تخمه هایی را که خورده بود، در پیش دستی اش میریخت، پشت حرف ابراهیم را گرفت: «فقط لکسوس که نیس! یه خانم جوون هم بهش دادن که دیگه حسابی سرش گرم باشه!» که عطیه غیرت زنانه اش گل کرد و با حالتی معترضانه جواب محمد را داد: «حالا تو چرا ذوق میکنی؟!!!» محمد به پشتی مبل تکیه زد و با خونسردی جواب داد:«خب ذوق کردنم داره!» و بعد ناراحتی پنهان در دلش بر شوخ طبعی ذاتی اش چیره شد که نفس بلندی کشید و با ناراحتی ادامه داد: «همه امتیاز نخلستونها رو گرفتن و به جاش یه برگه سند دادن که مثلا دوحه سرمایه گذاری میکنیم! سر بابای ساده ما رو هم به یه ماشین خفن و یه زن جوون گرم میکنن که اصلا ً نفهمه دور و برش داره چی میگذره!» معامله مشکوک پدر موضوع جدیدی نبود، ولی تکرار بازی ساده لوحانه ای که با مشتریان بی نام و نشان خارجی اش آغاز کرده بود، دلم را همچون قلب مادرم میلرزاند که رو به محمد کردم وپرسیدم:«خُب شماها چرا هیچ کاری نمیکنید؟ می خواید همینجوری دست رو دست بذارید تا...» که ابراهیم اناری را که به قصد پاره کردن در دست گرفته بود، وسط پیش دستی اش کوبید و آشفته به میان حرفم آمد: «توقع داری ما چی کار کنیم؟ هان؟ اگه یه کلمه حرف بزنیم، همین حقوق هم دیگه بهمون نمیده!» و محمد در تأیید اعتراض ابراهیم با صدایی گرفته گفت: «راست میگه. همون اوایل که من یکی دو بار اعتراض کردم، تهدیدم کرد اگه بازم حرف بزنم از کار بیکارم میکنه! ابراهیم که تا مرز اخراج پیش رفت و برگشت!» 💞🍃💞🍃💞🍃💞🍃
💞🍃💞🍃💞🍃💞🍃 🍃💞🍃💞🍃💞🍃 💞🍃💞🍃💞🍃 فصل سوم پارت ۱۷۳ نویسنده:فاطمه ولی نژاد لعیا چهره اش در اندوه فرو رفته و همانطور که با چنگال کوچکی هندوانه در دهان ساجده میگذاشت، هیچ نمی گفت که عطیه با بی تابی به سمت محمد عتاب کرد:« تو رو خدا ول کنید! همین مونده که تو این گرونی، بیکار هم بشی!»مجید درسکوتی ساده،اناری را سر ِ حوصله دانه میکرد و به حساب خودش نمیخواست در این بحث پدر و پسری دخالت کند. عبدالله هم که پس از آواره شدن از خانه، حسابی گوشه گیر و سا کت شده بود که از خانه پدری و خاطرات مادری اش طرد شده و شاید وضعیت اقتصادی خانواده دیگر برایش ارزشی نداشت و به همان حقوق معلمی اش راضی بود. ابراهیم به چشمانم دقیق شد و برای توجیه فکر نگرانم، توضیح داد: «الهه! بابا هیچ وقت به حرف ما گوش نمیکرد، ولی از وقتی پای این دختره به زندگیش باز شده، دیگه برامون تره هم خورد نمیکنه! فقط گوشش به دهن فک و فامیلای نوریه س که چی میگن و چه دستوری میدن!» که لعیا سری تکان داد و با ناراحتی دنبال حرف شوهرش را گرفت: «بابا بدجوری غلام حلقه به گوش نوریه شده!» و شاید فهمید از لفظی که برای توصیف پدرم استفاده کرده، دلخور شدم که با صداقتی صمیمی رو به من کرد: «الهه جان! ناراحت نشی ها، ولی بابا دیگه اختیارش دست خودش نیست! فقط هر چی نوریه بگه، میگه َ چشم!» و برای اثبات ادعایی که میکرد، روی سخنش را به سمت عطیه گرداند و با ناراحتی ادامه داد: «چند شب پیش اومده بودیم یه سر به بابا بزنیم. بابا جرأت نداشت حرف بزنه که یه وقت به نوریه بر نخوره!اصلا به ما محل نمی ذاشت و فقط با نوریه حرف میزد!» عطیه همانطور که یوسف را در آغوشش تکان میداد تا بخوابد، از روی تأسف سری جنباند و در جواب لعیا گفت: «اون دفعه هم که ما اومدیم، همینجوری بود. من احساس کردم اصلا دوست نداره ما بریم اونجا.انگار نوریه خوشش نمیاد بابا دیگه خیلی با ما ارتباط داشته باشه.» و من چه زجری میکشیدم که خاطرات گاه و بیگاه لعیا و عطیه، قصه هر روز و شبم در این خانه بود. بیش از چهل روز از آمدن نوریه به خانه مادرم میگذشت و من هنوز به قدری دل شکسته بودم که نتوانسته بودم حتی یک بار قدم به خانه شان بگذارم و هر بار که دلم هوای پدرم را میکرد، در فرصتی که در حیاط و به دور از چشم نوریه پیدا میکردم، به دیدنش میرفتم. ابراهیم عقده این مدت را با نفس بلندی خالی کرد و گفت: «نمونه ش همین امشب! به جای اینکه پیش بچه هاش باشه، رفته خونه قوم و خویش نوریه!» و بعد پوزخندی زد و به تمسخر از محمد پرسید: «من نمیدونم مگه عربها رسم دارن شب چله بگیرن؟» که محمد خندید و با شیطنت همیشگی اش جواب داد: «نه! ولی رسم دارن بابا رو بکشن طرف خودشون!» و بعد مثل اینکه چیزی به خاطرش رسیده باشد، ابرو در هم کشید و گفت: «همه اینا به کنار! نمیدونید بابا چجوری به سمت وهابیت کشیده شده! یه حرفایی میزنه، یه کارایی میکنه که آدم شاخ در میآره!»که بالاخره مجید سرش را بالا آورد و همانطور که مستقیم به محمد نگاه میکرد، منتظر ماند تا ببیند چه میگوید که محمد هم خیره نگاهش کرد و مثل اینکه بخواهد به مجید هشداری داده باشد، ادامه داد: «ما از چند سال پیش تو انبار دو تا کارگر شیعه داشتیم. اینهمه سال با هم کار کرده بودیم و هیچ مشکلی هم با هم نداشتیم. ولی همون شبی که بابا این دختره رو گرفت، فردا هر دو شون رو اخراج کرد! چون میگفت به بابای نوریه قول داده با هیچ شیعه ای ارتباط نداشته باشه!» و شاید دلش نیامد به همین اندازه کفایت کند که با حالتی خیرخواهانه رو به مجید کرد: «آقا مجید! شما هم اینجا یه جورایی رو انبار باروت خوابیدی! یه روز اگه این دختره بفهمه شما شیعه ای، بابا روزگارتون رو سیاه میکنه! از من میشنوی، از این خونه برید!» 💞🍃💞🍃💞🍃💞🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💫🌷🍃 نوڪر درمانده ات را قبل مهمانے ببخش... 🌸🍃اللهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و عجل فرجهم🌿🌺 🌸اللهم عجل لولیک الفرج❣🍃 ♥️✋🏻 💌دُخْتَرٰآنِْ حٰآجْ قْآسِــــــمْ💌↶ http://eitaa.com/Maktab_haj_Gasem
🍃💞🌸 میگـویند رمضان، ماه مهمانی خداست و همه در این ضیافت دعـوتند.. در پوست خود نمیگنجم قرار است یک ماهِ تمـام با تُـو سر یک سفره بنشینم💙🍃 . 🌸🍃اللهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و عجل فرجهم🌿🌺 🌸اللهم عجل لولیک الفرج❣🍃 ♥️✋🏻 💌دُخْتَرٰآنِْ حٰآجْ قْآسِــــــمْ💌↶ http://eitaa.com/Maktab_haj_Gasem
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چهار جا دعا مستجاب میشود👌 ... این شبها رو از دست ندیم... 🌸🍃اللهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و عجل فرجهم🌿🌺 🌸اللهم عجل لولیک الفرج❣🍃 ♥️✋🏻 💌دُخْتَرٰآنِْ حٰآجْ قْآسِــــــمْ💌↶ http://eitaa.com/Maktab_haj_Gasem
✅ ثـواب وضــوی قبل از خــواب : رسول خدا (ص) فرمودند؛ «هر کس به هنگام خواب با:وضـو به رختخواب رود، تا زمانی که از خواب برخیزد، ثواب شب_زنده_داری و مناجات به او می دهند». 📚 وسائل الشیعه جلد ۱ همچنین فرمودند: «کسی که با وضو بخوابد گویا شب تا صبح بیدار (و به عبادت مشغول بوده) است.» 📚 وسائل الشیعه، ج۱ ص۲۶۶ ۳ـ کسی که با وضو بخوابد، بسترش تا صبح مسجد و خوابش نمـاز او است و اگر کسی بدون وضو بخوابد، تا صبح مانند مرداری است که بسترش قبرش است.» 📚مستدرک الوسائل، ج۱، ص ۴۲
🍃🍂🌷🍃🍂🌷🍃🍂🌷 سه‌شنبه ۲۴ فروردین ۱۴۰۰ ۳۰ شعبان ۱۴۴۲ ۱۳ آوریل ۲۰۲۱ 💫ذات الکرسی عمود ۹:۲۸ ❣دعا در زمان ذات الکرسی مستجاب است. 🔴زمان ذات الکرسی مخصوص روز است 🌸 اذکار سه شنبه : - یا اَرحَمَ الرّاحِمین 100مرتبه - یا اللهُ یا رَحمانُ - یا قابض 903 مرتبه برای رسیدن به حاجت 🌸 روز سی ام ماه قمری برای امور زیر مناسب است: ✅دیدار بزرگان و حاکمان ✅دیدارهای سیاسی ✅ نقل و انتقال ✅طلب حوائج و معاش ✅خرید و فروش و امور تجاری ✅امور کشاورزی و زراعت ✅تعلیم و تعلم ✅آغاز معالجات و درمان ✅ سفر باصدقه خوب است. 🌹 نوزادی که در این روز متولد شود، انسان بردبار، راستگو،‌ باوفا و مبارکی خواهد بود و کارش بالا می‌گیرد به امید خدا. 💇‍♂ اصلاح سر و صورت در این روز خوب است و باعث ایمن شدن از بلاها می شود به امید خدا ... 💉 یا ، زالو انداختن حکمی ندارد. 👕👚سه شنبه برای بریدن، دوختن ، خریدن و پوشیدن روز مناسبی نیست و شخص، از آن لباس خیری نخواهد دید.(به روایتی آن لباس یا در آتش میسوزد یا سرقت شود و یا شخص، در آن لباس مرگش فرا رسد). 🛁 این سه شنبه برای (رفع موهای بدن با نوره) مناسب است. 📓📿وقت در روز سه شنبه: از ساعت ۱۰ صبح تا ساعت ۱۲ ظهر و بعداز ساعت ۱۶ عصر تا عشای آخر( وقت خوابیدن) 💠 ️روز سه شنبه طبق روایات متعلق است به و و سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد . 📚منابع 📕حلیة المتقین 📗مجموعه تقویم های نجومی معتبر 📘مفاتیح الجنان 📒بحارالانوار 📔سایت ژئو فیزیک دانشگاه تهران 📓 مصابیح الجنان 📕تقویم نجومي اسلامی ♥️✋🏻 💌دُخْتَرٰآنِْ حٰآجْ قْآسِــــــمْ💌↶ http://eitaa.com/Maktab_haj_Gasem
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣ زِ عشقت عالمی پر شور و غوغاست چه دانم تو، درين غوغا کجايی؟ فتاد اندر سرم سودای عشقت شدم سرگشته زين سودا، کجايی؟ 🌸🍃اللهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و عجل فرجهم🌿🌺 🌸اللهم عجل لولیک الفرج❣🍃 ♥️✋🏻 💌دُخْتَرٰآنِْ حٰآجْ قْآسِــــــمْ💌↶ http://eitaa.com/Maktab_haj_Gasem
☀️☀️ 🌸امیرالمؤمنین (ع) 🍃 التّنزّه عن المعاصي، عبادة التّوّابين 🌻دوری از گناهان، عبادت توبه كنندگان است. 📙غرر الحكم؛حدیث ۱۷۵۸ 🌸🍃اللهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و عجل فرجهم🌿🌺 🌸اللهم عجل لولیک الفرج❣🍃 ♥️✋🏻 💌دُخْتَرٰآنِْ حٰآجْ قْآسِــــــمْ💌↶ http://eitaa.com/Maktab_haj_Gasem
🌷بـا همان پاڪۍ چـــادر ڪہ روۍ سـر دارۍ🌼 💞میٺوانۍ غـم مــهـدۍ ز ٺنـش بـردارۍ🍃 💫دورهـ جنگـ و جدال اسٺ و زمـان ناپاڪ اسٺ🌸 🌱چادرٺ تاکه به سر هسٺ، ٺو سنـگر دارۍ💝 🌸🍃اللهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و عجل فرجهم🌿🌺 🌸اللهم عجل لولیک الفرج❣🍃 ♥️✋🏻 💌دُخْتَرٰآنِْ حٰآجْ قْآسِــــــمْ💌↶ http://eitaa.com/Maktab_haj_Gasem