#دعاےهنگامافطار°•.🌱.•°
دعاےامیرالمومنیݩهنگامافطار💓✨
✨بِسمِاللّٰهِاللّهُمَّلَڪَ
صُمناوعَلىرِزقِڪَأفطَرنا
فَتَقَبَّلمِنّاإنَّڪَأنتَالسَّمیعُالعَلیمُ✨
#التماسدعایفرج
🌸🍃اللهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و عجل فرجهم🌿🌺
🌸اللهم عجل لولیک الفرج❣🍃
#دختران_حاج_قاسم
#فداییان_رهبریم♥️✋🏻
💌دُخْتَرٰآنِْ حٰآجْ قْآسِــــــمْ💌↶
http://eitaa.com/Maktab_haj_Gasem
💞🍃💞🍃💞🍃💞🍃
🍃💞🍃💞🍃💞🍃
💞🍃💞🍃💞🍃
#جان_شیعه_اهل_سنت
فصل سوم
پارت ۲۱۴
نویسنده:فاطمه ولی نژاد
پرده اتاق خواب را کنار زده و پنجره را گشوده بودم تا نسیم عصرگاهی شنبه سوم
اسفند ماه سال 1392 ،با رایحه مطبوع و دلچسبش، فضای خانه را معطر کرده
و دلم را به ترانه تنگ غروب پرندگان خوش کند. هر چند امروز هم حال خوبی
نداشتم و سر درد و کمر درد، احساس هر روز و شبم شده بود، ولی لذت مادر شدن
ارزش بیش از اینها را داشت که هنوز روی ماه حوریه را ندیده، برایش جان میدادم.
هنوز ماه پنجم بارداری ام به پایان نرسیده، اتاق خواب کوچک و رنگارنگ دخترم
ً کامل شده و به جز چند تکه لباس نوزادی و ظرف غذای کودک،
تقریبا همه ی وسایل اتاقش راسر
ِ حوصله خریده و با سلیقه مادری، هر یک را در گوشه ای از اتاقش
چیده بودم.
پایین پنجره، تخت خوابش را گذاشته و دیوار کنار پنجره را با کمد سفید رنگی پوشانده
بودم که پر از عروسکهای قد و نیم قد بود. قالیچه ای با طرح
شخصیتهای کارتونی کف اتاق کوچکش پهن کرده و حباب صورتی رنگی به
جای لامپ قدیمی اتاق از سقف آویزان بود. مجید با وجود اجاره نسبتا
زیاد خانه و
ویزیتهای سنگین دکتر زنان و سونوگرافی های مختلف، ولی باز از خرید اسباب
نوزادی چیزی کم نمیگذاشت و با دست و دلبازی هر چه برای دخترم هوس
میکردم، میخرید که میخواست جای خالی مادرم را در این روزهای چیدن سور
و سات سیسمونی کمتر احساس کنم.
با همه ضعفی که بدنم را گرفته و چشمانم از گرسنگی سیاهی میرفت، ولی
بخاطر حالت تهوع ممتدی که لحظه ای رهایم نمیکرد، اشتهایی به خوردن غذا
نداشتم و تنها به خاطر مجید قلیه ماهی را تدارک میدیدم. هر چند در این دوره از
بارداری، این همه ناخوشی طبیعی نبود، ولی دکتر میگفت ضعف بدن ،فشارهای پی درپی عصبی و اضطراب جاری در زندگی ام، گذراندن این روزها را تا
این حد برایم سخت میکند، ولی باز هم خدا را شکر میکردم و به همه این درد و
رنجها راضی بودم که مادر شدن، شیرین ترین رؤیای زندگی ام بود.
💞🍃💞🍃💞🍃💞🍃
💞🍃💞🍃💞🍃💞🍃
🍃💞🍃💞🍃💞🍃
💞🍃💞🍃💞🍃
#جان_شیعه_اهل_سنت
فصل سوم
پارت ۲۱۵
نویسنده:فاطمه ولی نژاد
نماز مغربم را با
سنگینی بدن و درد کمرم به پایان بردم و طبق عادت این مدت، قرآن را از مقابل
آیینه برداشتم تا برای شادی روح مادر، آیاتی را تلاوت کنم که کسی به در اتاق زد.
حدس میزدم دوباره نوریه به سراغم آمده تا باز به نحوی مرا به سمت آیین پلید
خودش بکشاند و من چقدر از حضورش متنفر بودم که قرآن را دوباره لب آیینه
گذاشتم و با اکراه به سمت در رفتم. در را که باز کردم، به رویم لبخند زد و به حساب
خودش میخواست صمیمیتی با من ایجاد کند که بو کشید و گفت: «چه بوی
خوبی میاد!»
و من حتی تمایلی به هم صحبتی اش نداشتم که به جای هر پاسخی،
با بی حوصلگی منتظر ماندم تا کارش را بگوید که سرکی به داخل خانه کشید و
گفت: «اومدم باهات صحبت کنم. آخه عبدالرحمن خونه نیست، حوصله م سر
رفته!»
به کلام سردی تعارفش کردم تا وارد شود و خودم نه برای پذیرایی که برای
طفره از هم نشینی اش به آشپزخانه رفتم که صدایم کرد: «الهه! بیا اینجا کارت
دارم!»
دیگر گریزی از این میزبانی اجباری نداشتم که از آشپزخانه بیرون آمدم و
مقابلش نشستم که تازه متوجه شدم در دستش چند عدد سی دی نگه داشته و باز
طمع تبیلغ وهابیت به سرش زده بود که بی مقدمه شروع کرد: «کتابهایی رو که
برات آُورده بودم، خوندی؟» و از سکوت طولانی ام جوابش را گرفت که لبخندی
مصنوعی نشانم داد و با لحنی فاضلانه توصیه کرد: «حتما
بخون،خیلی مفیده!!»
و بعد مثل اینکه وجود حقیرش دیگر گنجایش نداشته باشد، چشمان باریک و
مشکی اش از ذوقی پر زرق وبرقُ پر شد و با حالتی پیروزمندانه ادامه داد:
«عبدالرحمن که حتی نیازی نبود این کتابها رو بخونه، همین که من باهاش
صحبت کردم، توجیه شد و الآن چند هفته ای میشه که رسما
عقاید وهابیت رو
قبول کرده!»
نیازی به این همه توضیح پر ناز و کرشمه نبود که از لحن کلام و طرز
رفتار پدر پیدا بود که در کمتر از چهار ماه به یک وهابی افراطی تبدیل شده و نوریه نمیدانست که پدر نه بر پایه منطق که به هوای هوس دخترکی، هر مسلکی را
بی هیچ قید و شرطی میپذیرد که به رویم خندید و بر سرم منت گذاشت: «حالا تو هم اگه حوصله نداری کتابها رو بخونی، هر وقت دوست داشتی بیا پایین تا با
هم حرف بزنیم!» و سی دی ها را روی میز گذاشت و ادامه داد: «این سی دی ها رو
ً ببین! خیلی جالبه! در مورد اثبات مشرک بودن این رافضی هاست! در
مورد اینه که شیعه ها میرن تو حرم ها و به یه مرده سلام میکنن وازش میخوان که
ِ حاجت رواشون کنه !
💞🍃💞🍃💞🍃💞🍃
💞🍃💞🍃💞🍃💞🍃
🍃💞🍃💞🍃💞🍃
💞🍃💞🍃💞🍃
#جان_شیعه_اهل_سنت
فصل سوم
پارت ۲۱۶
نویسنده:فاطمه ولی نژاد
من حتی از نگاه کردن به چشمان شوم نوریه ابا میکردم،
چه رسد به اینکه وقتم را به دیدن این اباطیل تلف کنم که من
اهل سنت هم
میدانستم شیعیان، پیشوایان خود را به اعتبار آبرویی که پیش خدا دارند، به درگاه
پروردگاه متعال وسیله قرار می ِ دهند و نوریه این ادب دعا کردن شیعه را سند شرک
آنها میدانست که نه تنها شیعه که بسیاری از اهل تسنن هم از پیامبر تمنا
میکنند تا برایشان نزد خدا شفاعت کند و اگر این شیوه، شرک به خدا باشد، باید
جمع زیادی از امت اسلامی را مشرک بدانیم! هر چند خود من هم در حقیقت این
ارتباط عمیق و پیچیده تردید داشته و به خصوص پس از مرگ مادر و بی حاصلی آن همه ذمر و دعا وتوسل،ردّ
ّ پای این تردید در دلم پر رنگتر شده بود، ولی باز هم
اتهام شرک، ظلم بزرگی در حق این بخش از امت پیامبر بود که نمیتوانستم با
هیچ حجت شرعی و دلیل عقلی توجیهش کنم، مگر اینکه میپذیرفتم کافر و
مشرک دانستن بخشی از مسلمانان، توطئه ای از طرف آمریکا و اسرائیل و دشمنان
اسلام برای تکه تکه کردن امت اسلامی و هلاکت همه مسلمانان است.
حالا نوریه هم به همین بهانه و به نام سوگُلی پدر پیر من و به کام شیطان در خانه ما
خوش رقصی میکرد که باز از همنشینی اش بیزار شده و به بهانه کاری به آشپزخانه
ً رفتم و فقط دعا میکردم هر چه زودتر از خانه ام برود. دیگر چیزی به ساعت هشت
نمانده و دلم نمیخواست وقتی مجید می آید، نوریه در خانه باشد و نوریه ظاهرا
قصد رفتن نداشت که با اجازه خودش تلویزیون را روشن کرد و به گمانم دنبال
شبکه های عربی کشورهای حاشیه خلیج فارس بود که مدام کانال عوض میکرد و دست آخر کلافه پرسید: «پایین که شبکه های الجزیره و العربیه رو بدون ماهواره
هم میشه گرفت، پس چرا اینجا پیدا نمیشه؟»
و من همانطور که خودم را در
آشپزخانه مشغول کرده بودم، بی تفاوت جواب دادم: «نمیدونم، ما هیچ وقت این
شبکه ها رو نگاه نمیکنیم. برای همین تنظیم نکردیم...»
💞🍃💞🍃💞🍃💞🍃
💞🍃💞🍃💞🍃💞🍃
🍃💞🍃💞🍃💞🍃
💞🍃💞🍃💞🍃
#جان_شیعه_اهل_سنت
فصل سوم
پارت ۲۱۷
نویسنده:فاطمه ولی نژاد
با ناراحتی به میان
حرفم آمد و اعتراض کرد: «آدم باید بدونه که داره تو جهان اسلام چه اتفاقاتی
میوفته! نمیشه فقط خودت رو سرگرم خونه و آشپزخونه کنی و ندونی دور و برت
چه خبره!»
و بعد با لحنی قاطعانه فرمان داد: «شبکه های الجزیره و العربیه خیلی
خوب اطلاع رسانی میکنن! حتما
تلوزیون تون رو روی این دوتا شبکه تنظیم
کن!»
و لابد منظورش از حقایق جهان اسلام، جنایات وحشیانه تروریستهای
تکفیری در عراق وسوریه بود وحتما
ً این شبکه های عربی از این قتل عام
مسلمانان به عنوان مجاهدتهای برادران وهابی شان در جهت خدمت به اسلام
یاد میکردند که نوریه اینچنین از اخبارش طرفداری میکرد و نفهمیدم چه شد که
ِ به یکباره کف زد و با صدای بلند کِل کشید.
حیرت زده از آشپزخانه بیرون آمدم و
مانده بودم چه خبر شده که دیدم یکی از شبکه های خودمان، برنامه ای درمورد شهر و حرم سامرا گذاشته که سوم اسفند سالروز انفجار حرم دو تن از امامان شیعه در
این شهر، به دست همین تروریست های تکفیری بود و نوریه همچنان با صدای بلند میخندید ونهایتا
ً در مقابل چشمان متحیر من، سینه سپر کرد و جار زد:
«هشت سال پیش همچین روزی، یه عده از مجاهدین یکی از مراکز شرک رو تو
سامرا منفجر کردن! حالا این رافضی ها براش برنامه عزاداری میذارن!»
سپس
چشمانش به هوای هوسی شیطانی به رنگ جهنم در آمد و با لحنی شیطانی تر آرزو
کرد: «به زودی همه این حرمها رو با خاک یکی میکنیم تا دیگه هیچ مرکز شرکی
روی زمین وجود نداشته باشه!»
سپس از جا بلند شد و همانطور که شال بزرگش
را روی سرش مرتب می ِ کرد تا حجابش را کامل کند، با قلدری ادامه داد: «حالا هی
از مردم پول جمع کنن و این حرم رو بسازن! به زودی دوباره خرابش میکنیم!» مات مغز خشک و فکر پوچ این دختر وهابی، تنها نگاهش میکردم که حجابش را به دقت رعایت میکرد، بی حجابی را گناه میدانست و تخریب اماکن مقدس
اسلامی را ثواب!
و همانطور که به سمت در میرفت، در پیچ و خم عقاید
شیطانی اش همچنان زبان درازی میکرد و من دیگر نفهمیدم چه میگوید که دیدم
در اتاق باز شده و مجید با همه هیبت غیرتمندانه اش، مقابل نوریه قد کشیده
است.
💞🍃💞🍃💞🍃💞🍃
💞🍃💞🍃💞🍃💞🍃
🍃💞🍃💞🍃💞🍃
💞🍃💞🍃💞🍃
#جان_شیعه_اهل_سنت
فصل سوم
پارت ۲۱۸
نویسنده:فاطمه ولی نژاد
چهره مردانه اش از خشم آتش گرفته و چشمان کشیده و زیبایش از سوز زخم
زبانهای نوریه شعله میکشید و میدیدم نگاهش زیر بار غیرت به لرزه افتاده که
ِ بالاخره زبانش تاب نیاورد و آتشفشان گداخته در سینه اش، سر بر آورد: «خونه ت خراب شه نامسلمون!»
پاکتهای میوه از دستش رها شد و قدمی را که نوریه از
وحشت به عقب کشیده بود، او به سمتش برداشت و بر سرش فریاد کشید: «در و
دیوار جهنم رو سرِت خراب بشه!»
نوریه باور نمیکرد از زبان مجید چه میشنود که
به سمت من برگشت و مثل اینکه عقل از سرش پریده باشد، فقط گیج و گنگ
نگاهم میکرد و من احساس میکردم قلبم از حیرت آنچه میبیند و میشنود، از
حرکت بازمانده و دیگر توان تپیدن ندارد. نه میتوانستم کاری بکنم، نه میشد حرفی بزنم
که بدنم حتی رمق سر
ِ پا ایستادن هم برایش نمانده بود و تنها محو غیرت
جوشیده در چشمان مجید، نگاهش میکردم، که آتش چشمانش از آذرخش عشق و احساس درخشید و باز به سمت نوریه خروشید: «این حرم رو ما با اشک چشممون
ساختیم و دست کسی رو که دوباره بخواد به سمتش دراز بشه، قطع میکنیم!» و
شاید نمیدید تا چه اندازه رنگ زندگی از صورتم پریده و عزم کرده بود هر چه در این
مدت از مسلک شیطانی نوریه بر سینه اش سنگینی میکرد، بر سرش آوار کند که
بی هیچ پروایی نوریه را زیر چکمه کلماتش لگدمال می کرد: «بهت آدرس غلط
دادن! اونجایی که مغز امثال تو رو شستشو میدن و این مزخرفات رو تو سرتون فرو
میکنن، باید از بین بره! اون جایی که باید با خاک یکی شه، اسرائیله! اونی که دشمن اسلامه آمریکاست!اونوقت سر
ِ تو بچه وهابی رو به این چیزها گرم میکنن،
تا به جای اینکه با اسرائیل بجنگی، فکر منفجر کردن حرم مسلمونا باشی!» و باید
باور میکردم مجید همه حرفهای نوریه را شنیده و سرانجام آتش غیرت خوابیده زیر خا کستر صبر و سکوتش زبانه کشیده و این همان لحظه ای بود که همیشه از آن
میترسیدم و حالا مقابل چشمانم جان گرفته بود که نوریه به سمتم آمد و با صدایی
که از پریشانی به رعشه افتاده بود، بازخواستم کرد: «شوهرت شیعه س بدبخت؟!!!»
و به جای من که دیگر حالی برایم نمانده بود، مجید جوابش را با فریادی جسورانه
داد: «برای تو شیعه و سنی چه فرقی میکنه؟!!! تو که غیر از خودت همه رو کافر
میدونی!» که نوریه روی پاشنه پا به سمتش چرخید و مثل حیوان ناتوانی که در بند
شجاعت و جسارت مجید گرفتار شده باشد، زوزه کشید: «تو شیعه ای؟؟؟!!!»
و
مجید چقدر دلش میخواست این نشان افتخار را که ماهها در سینه پنهان کرده
بود، به رخ این وهابی بکشد که با سرمستی عاشقانه ای شهادت داد: «خیلی از
شیعه میترسی، نه؟!!! از شنیدن اسم شیعه وحشت میکنی؟!!! آررره، من
شیعه ام!»
💞🍃💞🍃💞🍃💞🍃
🔴🔻#آیتاللهخوشوقت:
#تصميم بگير. اگر تا به حال #نمازشب نخوانده ای، خيلی به خودت ضرر زده ای. ⚠️❗️
اگر می خواهی جلوی ضرر را بگيری،
✅🙂 از #امشب تصميم بگير و بلند شو. #نيمساعت بلند شو، كم كم درست می شود ان شاءالله.
🌸🍃🌹فرصت بی نظیرسحرهای ماه مبارک را برای خواندن نمازشب، از دست ندهیم💫💞🌷
🌸🍃اللهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و عجل فرجهم🌿🌺
🌸اللهم عجل لولیک الفرج❣🍃
#دختران_حاج_قاسم
#فداییان_رهبریم♥️✋🏻
💌دُخْتَرٰآنِْ حٰآجْ قْآسِــــــمْ💌↶
http://eitaa.com/Maktab_haj_Gasem
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#مناجات💫🌷🌙
اومدم تنهای تنها....
🌸🍃اللهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و عجل فرجهم🌿🌺
🌸اللهم عجل لولیک الفرج❣🍃
#دختران_حاج_قاسم
#فداییان_رهبریم♥️✋🏻
💌دُخْتَرٰآنِْ حٰآجْ قْآسِــــــمْ💌↶
http://eitaa.com/Maktab_haj_Gasem
6.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴چرا انسان وقتی می میرد چشمانش باز می ماند ⁉️
⚠️حتما ببینید 💯💢
تا نفس باقیست و وقت داریم استغفار کنیم...
🌸🍃اللهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و عجل فرجهم🌿🌺
🌸اللهم عجل لولیک الفرج❣🍃
#دختران_حاج_قاسم
#فداییان_رهبریم♥️✋🏻
💌دُخْتَرٰآنِْ حٰآجْ قْآسِــــــمْ💌↶
http://eitaa.com/Maktab_haj_Gasem
4_5967449826172863754.mp3
9.13M
#سحرنامه ۹
فراز نهم از دعای ابوحمزه ثمالی
وَجُدْ عَلَينا فَاِنّا مُحْتاجوُنَ اِلي نَيلِكَ
دستــم را بگیر...
ڪه به لطفِ تـــو محتاجم ...
🌸🍃اللهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و عجل فرجهم🌿🌺
🌸اللهم عجل لولیک الفرج❣🍃
#دختران_حاج_قاسم
#فداییان_رهبریم♥️✋🏻
💌دُخْتَرٰآنِْ حٰآجْ قْآسِــــــمْ💌↶
http://eitaa.com/Maktab_haj_Gasem
#محاسبهنفس
امروز از دیروز
به مرگ نزدیک تریم؛
اما...به خدا چطور ⁉️
امشب
با خدای خود خلوت کنیم...
هیچ آرامشی،
مثل هم صحبتی با او نیست....
🌸🍃اللهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و عجل فرجهم🌿🌺
🌸اللهم عجل لولیک الفرج❣🍃
#دختران_حاج_قاسم
#فداییان_رهبریم♥️✋🏻
💌دُخْتَرٰآنِْ حٰآجْ قْآسِــــــمْ💌↶
http://eitaa.com/Maktab_haj_Gasem