eitaa logo
فرزندان حآج قٵسِـــم
467 دنبال‌کننده
7.3هزار عکس
5.9هزار ویدیو
49 فایل
▒هَݩــۉز هـــم بــڑﭑے شـــهـید شڍݩ ڢْࢪصت هسـت▒ 🌱ڍڷ ࢪﭑ بآیـــڍ صـﭑڢْ ڪࢪڍ🌱 به یاد سࢪدار دلــ♥️ــها•| **تبادل ادمینی نداریم** کپی آزاد با ذکر صلوات برای سلامتی وتعجیل در فرج مولا
مشاهده در ایتا
دانلود
. ☁️←جذاب است.... تصور ڪردنِ ذوق و شوقِ فاطمہ براے اولین فرزندش!^😇 🌸←و تصورِ اینڪہ علے پدر میشود....... تصور ڪن فاطمہ ے زهرا اولین فرزندشان را انتظار میڪشد...💕 🌧←تصورِ اینڪہ دستانے ڪہ سالهاست پدرانہ روے سر شهر است؛حالا صاحبِ فرزند میشود🌼 ☀️←رمضان بہ نیمہ اش ڪہ میرسد🌓 مادرانہ هاے زهرا قد راست میڪند 💫←و خانہ میزبانِ نعمت براے بنے هاشم است☘ نامش را |حسن| نهادند💖 🌦←كہ حسن در این خاندان یعنے منشأ كرامت... 🌧←حسن همان است كہ حسين نگاهش را میسپارد بہ برادرے اش...💚 🌨←او بايد می‌آمد تا مادر را در كوچہ ي بني هاشم همراهي باشد و داغِ داستانِ آن روز را تا آخر در سينہ اش امانت نگہ دارد و مادري بودن همیشہ بہ نامش آویختہ شود....🥀 🌩←حالا ڪمے بمان میان واژہ هاے بعدے ما ماندہ در راہ ها همیشہ محتاجیم بہ نگاهے ڪہ ڪریمانہ ببخشد...🌹🌿💞 🦋←و گاهے ما آدم ها باید اسیر شویم اسیر محبتِ "او"♥️ ⛅←و |حسن| همان سر منشأِ محبت است ... !✨ 🌿🌹🍃💚 . 🌸🍃اللهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و عجل فرجهم🌿🌺 🌸اللهم عجل لولیک الفرج❣🍃 ♥️✋🏻 💌دُخْتَرٰآنِْ حٰآجْ قْآسِــــــمْ💌↶ http://eitaa.com/Maktab_haj_Gasem
🌹 مولاے من .. قربان لبـان روزه دارٺ آقـا بے یار غریبانہ ڪجا مےگردے؟ سـردار و امیر آسمانے آقـا تنهـا و طرید در ڪجا مےگردے؟ 🌸🍃اللهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و عجل فرجهم🌿🌺 🌸اللهم عجل لولیک الفرج❣🍃 ♥️✋🏻 💌دُخْتَرٰآنِْ حٰآجْ قْآسِــــــمْ💌↶ http://eitaa.com/Maktab_haj_Gasem
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
°•.🌱.•° دعاےامیرالمومنیݩ‌هنگام‌افطار💓✨ ✨بِسمِ‌اللّٰهِ‌اللّهُمَّ‌لَڪَ‌ صُمناوعَلى‌رِزقِڪَ‌أفطَرنا فَتَقَبَّل‌مِنّاإنَّڪَ‌أنتَ‌السَّمیعُ‌العَلیمُ✨ 🤲🏻🌷🍃 🌸🍃اللهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و عجل فرجهم🌿🌺 🌸اللهم عجل لولیک الفرج❣🍃 ♥️✋🏻 💌دُخْتَرٰآنِْ حٰآجْ قْآسِــــــمْ💌↶ http://eitaa.com/Maktab_haj_Gasem
💞🍃💞🍃💞🍃💞🍃 🍃💞🍃💞🍃💞🍃 💞🍃💞🍃💞🍃 فصل سوم پارت ۲۴۴ نویسنده:فاطمه ولی نژاد با سوزی که در انتهای کلامش پیدا بود، تمنا کرد: «الهه جان! میشه یه لحظه بیای دم در؟.»نمیدانستم چه بگویم که من کلید ِ خانه خودم را هم نداشتم چه رسد به کلید در حیاط و او دوباره اصرار کرد: «من حواسم هست بابات نیاد. وقتی بیاد ماشینش از سر ِ کوچه پیداس.» جگرم آتش گرفته بود که یک سال پیش مجید مستأجر خانه ما بود و هر بار که برای کاری به در خانه ما می آمد، اگر سفره پهن بود مادر اجازه نمی داد از در ِ خانه برگردد و به هر زبانی، این جوان غریبه را میهمان سفره مهربانش میکرد و امسال مجید شوهر من بود و باید از پشت در برای دیدن همسرش، التماس میکرد که اشک حسرتم را با سرانگشتم پا ک کردم و با صدایی شرمنده پاسخ دادم: «مجید! من میترسم، اگه بابا ببینه خیلی عصبانی میشه!» و بهانه ای جز این نداشتم که اگر میفهمید درهای خانه خودش به روی همسرش قفل شده، دیگر کوتاه نمی آمد. نفس بلندی کشید و مثل همیشه دلش نیامد به کاری وادارم کند که دوست ندارم و در عوض با لحنی لبریز عطوفت پاسخ شرمندگی ام را داد: «باشه الهه جان! هر طور راحتی! همین یه نظر هم که دیدمت، غنیمته!» و از همان فاصله دور، شکوه لبخند مهربانش را دیدم و صدای مهربان ترش را شنیدم: «برو بخواب الهه جان! برو خوب استراحت کن!» و شاید همچون من، نمیتوانست از این ملاقات رؤیایی دل بکند که آهی کشید و باز زمزمه کرد: «تا فردا صبح هم که اینجا وایسم، از دیدنت سیر نمیشم الهه جان! برو آروم بخواب!» 💞🍃💞🍃💞🍃 گوشه اتاق پذیرایی، روی زمین نشسته و خسته از اینهمه مصیبت، تکیه ام را به دیوار داده بودم که دیگر نمیتوانستم ادامه دهم. از دیشب که پدر بار دیگر بر سرم آوار شده بود، اشک چشمم خشک نشده که این بار دستش خالی نبود و با احضاریه دادگاه به سراغم آمده بود. میگفت به عبدالله سپرده که تاریخ دادگاه را به اطلاع مجید برساند و من چقدر ترسیدم که بلافاصله با عبدالله تماس گرفتم تا حرفی به مجید نزند و عبدالله چقدر سرزنشم کرد که چرا از روز اول به جای ترک خانه و پیوستن به مجید، به دادگاه رفته و درخواست طلاق داده ام. عبدالله نمیفهمید و شاید نمیتوانست بفهمد که من چطور از جان و دلم هزینه میکنم تا خانواده و همسرم را با هم داشته باشم و حتی میخواهم از این رهگذر خدمتی هم به آخرت مجید کرده و قلبش را به مذهب اهل تسنن هدایت کنم و با فداکاری، همه سنگینی این بار را به تنهایی به دوش گرفته و فقط از خدا میخواستم کمکم کند. 💞🍃💞🍃💞🍃💞🍃
💞🍃💞🍃💞🍃💞🍃 🍃💞🍃💞🍃💞🍃 💞🍃💞🍃💞🍃 فصل سوم پارت ۲۴۵ نویسنده:فاطمه ولی نژاد از شدت گرسنگی تمام بدنم ضعف میرفت و باز نمیتوانستم چیزی بخورم که از دیشب نه به هوای حالت تهوع بارداری ،که از حجم سنگین اندوهی که گلوگیرم شده بود، نتوانسته بودم لب به چیزی بزنم. از هیاهوی غم و غصه ای که به جانم حمله کرده بود، دیشب تا صبح پلک به هم نگذاشته و تنها بی صدا گریه میکردم و چه آتشی به جان مجید انداخته بودم که از دیشب دیگر تلفن هایش را جواب نداده و دست آخر به یک پیام خشک و ساده نشان دادم که حوصله حرف زدن ندارم. شاید دیگر دلم نمیخواست صدایش را بشنوم که با خودخواهی هایش کار را به جایی رسانده بود که در چنین مخمصه ای گرفتار شوم. اگر مذهب اهل سنت را پذیرفته و این همه لجبازی نمیکرد، میتوانست دوباره به خانه بازگشته و در این لحظات تلخ تنهایی کنارم باشد نه اینکه بخواهم در دادگاه به انتظار دیدارش بمانم و چه احساس بدی داشتم که هنوز مجید از هیچ چیز خبر نداشت و همچنان منتظر اعلام رضایت من بود تا بیاید و با پدر صحبت کند، بلکه راهی پیش پایش بگذارد. گمان میکردم پیش از رسیدن موعد دادگاه میتوانم متقاعدش کنم که به عنوان یک مسلمان اهل سنت به خانه بازگشته و با پدر آشتی کند، ولی حالا احضاریه دادگاه رسیده و من از این فرصت چند روزه نتوانسته بودم هیچ استفاده ای بکنم. حالا پدر به خیال طلاق من به پیش واز شادی وصال نوریه رفته و روزشماری میکرد تا روز دادگاه، میخ جدایی من را به قلب مجید بکوبد و خیال همه را راحت کند. هر چند روند جدایی شاید مدتها طول میکشید، ولی می خواست روز دادگاه آب پا کی را روی دست مجید بریزد که دیگر از الهه اش چشم بپوشد و من که تا امروز به این درخواست طلاق تنها به این خاطر رضایت داده بودم که چند روزی از فشار پدر رها شده و فرصتی برای هدایت همسرم داشته باشم، حالا مهلتم به پایان رسیده و بایستی قدم به میدان بازی زشتی که آغاز کرده بودم، میگذاشتم. 💞🍃💞🍃💞🍃💞🍃
💞🍃💞🍃💞🍃💞🍃 🍃💞🍃💞🍃💞🍃 💞🍃💞🍃💞🍃 فصل سوم پارت ۲۴۶ نویسنده:فاطمه ولی نژاد خسته از این همه تلاش بی نتیجه، سرم را به دیوار گذاشته و به جهیزیه در هم شکسته ام نگاه میکردم که انگار نشانه ای از زندگی از هم پاشیدهذام شده بود و دیگر نمی دانستم چه کنم که صدای اذان ظهر بلند شد. کف دستم را روی زمین گذاشتم و به سختی از جا بلند شدم که از شدت سرگیجه چشمانم سیاهی رفت و دست به لبه مبل گرفتم تا تعادلم را حفظ کنم. کمرم از درد خشک شده و به سختی قدم از قدم بر میداشتم تا بالاخره وضو گرفتم و برای نماز روی سجاده ام نشستم. حالا این فرصت چند دقیقه ای نماز، چه مجال خوبی بود تا با ِ خدا درد دل کنم و همه رنجهای زندگی ام را به پای محبت بیکرانش زار بزنم. از رحمتش ناامید نشده بودم، ولی دیگر فکرم به جایی نمیرسید و نمیدانستم باید چه کنم که نه مجید از قلعه مقاومت شیعه گری اش خارج میشد و نه پدر از خر شیطان پایین می آمد و باز راهی برایم نمانده بود جز اینکه زهر زخمهای مانده بر دلم را به کام مجید بریزم. نمازم که تمام شد به اتاق خواب رفتم، گوشی را از زیر بالشت برداشتم و شماره مجید را گرفتم. نمیدانستم از کجا شروع کنم که تا پاسخ تماسم را با مهربانی داد، بی هیچ مقدمه و ملاحظه ای به قلب مهربانش تاختم: «چی کار میکنی مجید؟ تکلیف من رو روشن کن!» و او هنوز در کوچه پس کوچه های دلواپسی گرفتار مانده بود که به جای جواب سؤال بی رحمانه ام، با نگرانی پرسید: «چرا تلفن رو جواب نمیدی الهه جان؟ خیلی نگرانت شده بودم. میخواستم دیگه راه بیفتم بیام...» و من دیگر حوصله نداشتم که بی توجه به آنچه میگفت، شمشیرم را از رو کشیدم: «مجید! من دیگه خسته شدم!به خدا دیگه بریدم! دیگه نمیتونم تحمل کنم!» نمیفهمید چه اتفاقی افتاده که الهه مهر و مهربانی زندگی اش، اینهمه بد خلق و تنگ حوصله شده که باز هم با دلشوره ای که به جانش افتاده بود، پرسید: «چی شده الهه جان؟» و من منتظر همین جمله بودم تا هجوم همه جانبه ام را آغاز کنم: «مجید! زنگ زدم تا برای آخرین بار ازت بپرسم که میخوای چی کار کنی؟ من خونواده م رو ترک نمیکنم، تو چی کار میکنی؟ مذهب اهل سنت رو قبول میکنی یا نه؟» و خدا میداند که این تنها راه مانده پیش پایم بود که تا مرز جدایی دل مهربانش را بلرزانم، بلکه پای اعتقادش هم به لرزه افتاده و برای یکبار هم که شده به مذهب اهل سنت فکر کند، ولی او نمیفهمید من چه می ِ گویم که مات و مبهوت حال خرابم، با لحنی گرفته پرسید: «یه دفعه چی شده الهه؟ تو که اینجوری نبودی...» 💞🍃💞🍃💞🍃💞🍃
💞🍃💞🍃💞🍃💞🍃 🍃💞🍃💞🍃💞🍃 💞🍃💞🍃💞🍃 فصل سوم پارت ۲۴۷ نویسنده:فاطمه ولی نژاد نمیدانست بر دل من چه گذشته که این همه سخت و سنگ شده که گریه امانم را برید وبا بی قراری ضجه زدم :«تو اصلا ً از حال من خبر داری‌؟؟!!اصلا میدونی چی به سر من اومده؟!!! ؟!!! میدونی من دارم تو این خونه چی می کشم؟!!! خبر داری اون شبی که از این خونه رفتی، بابا چقدر من رو کتک زد؟!!! خبر داری که تو این مدت من تو این خونه زندانی شدم؟!!! میدونی که بابا همه درها رو قفل کرده؟!!! ً خبر داری که بابا هر روز چقدر با من دعوا میکنه و تهدیدم میکنه که باید از تو طلاق بگیرم؟!!!» و دیگر چیزی برای از دست دادن نداشتم که در برابر سکوت مظلومانه اش که از داغ غصه آتش گرفته و زیر تازیانه زخم زبانهایم به خون نشسته بود، تیر خلاصم را زدم: «میدونی بابا منو مجبور کرد که برم تقاضای طلاق بدم؟!!! ِ میدونی دیروز احضاریه دادگاه اومد درخونه؟!!! خبر داری هفته بعد باید بیای دادگاه برای طلاق؟؟!» گوشم به قدری از هجوم گریه هایم پر شده بود که دیگر نمیفهمیدم با رعشه ای که به صدای مردانه اش افتاده، چه میگوید که نه تنها قلبش که همه وجودش از دنیایی که بر سرش خراب کرده بودم، به لرزه افتاده و من فقط میخواستم زندگی ام را از این منجلاب بیرون بکشم و راهی جز تسنن مجید به ذهنم نمیرسید که میان هق هق گریه، با همه ناامیدی و ناتوانی،با همسر مهربانم اتمام ِ حجت کردم: «مجید! یا سنی میشی و برمیگردی، یا ازت طلاق میگیرم...» گوشی را قطع کردم که از شدت گریه نفسم بند آمده و حالم به قدری بَد شده بودکه همانجا روی تخت افتادم. حالا مجید لحظه ای دست بردار نبود و از تماسهای پی درپی اش، گوشی بین انگشتانم مدام میلرزید و من دیگر توانی برای حرف زدن نداشتم که گوشی را خاموش کردم تا دیگر اسم مجید را هم روی صفحه موبایل نبینم که حتی از نام زیبایش خجالت میکشیدم. روی تخت از سر درد و کمر درد به خودم میپیچدم و با صدای بلند ناله میزدم. بعد از یک روز که حتی یک قطره آب از گلویم پایین نرفته بود، آنچنان حالت تهوعی گرفته بودم که احساس میکردم فاصله ای با مرگ ندارم. بند به بند بدنم میلرزید، تا سر انگشتانم از درد ضعف میرفت و خدا میداند که اگر بخاطر حوریه معصوم و نازنینم نبود، دلم میخواست چشمانم را ببندم و دیگر باز نکنم . 💞🍃💞🍃💞🍃💞🍃
💞🍃💞🍃💞🍃💞🍃 🍃💞🍃💞🍃💞🍃 💞🍃💞🍃💞🍃 فصل سوم پارت ۲۴۸ نویسنده:فاطمه ولی نژاد نمیدانستم تهدیدم با دل مجید چه کرده، کارش را در پالایشگاه رها کرده و راهی بندر شده، یا برای همیشه از خیر زندگی اش میگذرد که صدای پدر بند دلم را پاره کرد. قفل در را باز کرده و صدایش را از اتاق پذیرایی میشنیدم که به نام صدایم میکرد: «الهه؟ کجایی الهه؟» وحشت زده گوشی را زیر بالشت پنهان کردم و تا خواستم با بدن سنگینم از جا بلند شوم، به اتاق خواب رسیده بود. در دستش یک پا کت کمپوت آناناس بود و با مهربانی پر زرق و برقی که صورت پیرش را پوشانده بود، حالم را پرسید. با دستپاچگی اشکهایم را پاک کردم و همانطور که روی تخت مینشستم، با صدایی بریده پاسخ احوال پرسی اش را دادم که روی صندلی کنار اتاق نشست و با خوشرویی بی سابقه ای شروع کرد: «اومدم بهت یه سری بزنم، حالت رو بپرسم!» باورم نمیشد از زبان تلخ و تند پدرم چه میشنوم که به چشمانم دقیق شد و پرسید: «چرا گریه میکنی؟» کمی خودم را جمع و جور کردم و خواستم پاسخی سر هم کنم که سری تکان داد وگفت:«میدونم، این مدت خیلی اذیت شدی!» سپس برق شادی در چشمانش دوید و با ذوقی کودکانه مژدگانی داد: «ولی دیگه تموم شد! از این به بعد همه چی رو به راه میشه! زندگی بهت رو کرده!» پاکت کمپوت آناناس را کنار صندلی روی زمین گذاشت و در برابر چشمان سرخ از اشکم که حالا تنها حیرت زده نگاهش میکرد، با خوشحالی ادامه داد: «اینا رو عماد داده تا برات بیارم.» نمیدانستم از چه کسی صحبت میکند که خودش به آرامی خندید و گفت: «داداش نوریه رو میگم.» از شنیدن نام برادر نوریه، سراپای وجودم از خشم آتش گرفت که هنوز تصویر نگاه آلوده و طعم طعنه های بی شرمانه اش را فراموش نکرده بودم و پدر بیتوجه به گونه هایم که از عصبانیت سرخ شده بود، همچنان میگفت: «پسر خوبیه! الانم که نوریه و خونواده اش با من سنگین شدن، اون با من خوبه!» سپس کمی خودش را روی صندلی جلو کشید و همانطور که به چشمان خشمگینم خیره شده بود، با صدایی آهسته زمزمه کرد: «خیلی خاطرت رو میخواد! از روزی هم که فهمیده با اون پسره الدنگ به هم زدی، پات وایساده!» 💞🍃💞🍃💞🍃💞🍃
هدایت شده از 『 پادگان عشق 』
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••حسن‌جآنم🌱💚 حَسنۍهستم‌وازحشر چه‌باڪۍدارم!؟ ڪه‌سـروڪارغلامان‌حسن،‌ بازهراست.. 🌸🍃اللهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و عجل فرجهم🌿🌺 🌸اللهم عجل لولیک الفرج❣🍃 ♥️✋🏻 💌دُخْتَرٰآنِْ حٰآجْ قْآسِــــــمْ💌↶ http://eitaa.com/Maktab_haj_Gasem
🌿🌸🍃🌱🌿 با لطف"حسن"بوده؛"حسینی"شده‌عالم این‌را‌بھ همہ‌گفته‌و‌مبهم‌نگذارید🍃🌱 اَلَّلهُمـّ‌عجِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفَرَج http://eitaa.com/Maktab_haj_Gasem