استاد معتز آقائیTahdir joze16.mp3
زمان:
حجم:
3.95M
#جزء_شانزدهم_قرآن_کریم
با صدای #استاد_معتز_آقایی
🏮🌿اللهم عجل لولیک الفرج🌿🏮
بخش هایی از «محاسبه ی نفس» این شهید عزیز را، که ماه رمضان سال 1365، نگاشته شده رو با هم بخونیم :
یک شنبه 22/2 65- دوم رمضان المبارک
«بل الانسان علی نفسه بصیره ولو القی معاذیره، یا ایها الانسان ما غرک بربک الکریم»
1-نماز صبح خیلی دیر خوانده شد و تعقیبات چندان مورد توجه نبود.
2-کمی نسبتا زیاد تندرویی کردم و صدایم را بلند کردم.
3-چند مورد چشم نگاه های اضافی به دنیا داشت.
4-مزاح های غیر لازم در دو مورد دیده شد، باید دقت یبیشتری در مزاح کردن شود.
5-یاد مرگ اصلا تا ظهر وجود نداشت.
6-عجب و غرور می خواهد بروز کند.
7-در قرآن خواندن احساس می کنم شیطان می خواهد نیت را ریا کردن و قیافه گرفتن برای مردم قرار دهد، باید خیلی مواظب باشم.
8-تواضع و خشوع چندان مورد دقت قرار نداشت.
💌@Maktabeh_shohada💌
8.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕️ خانم معترض میگه: اگر آمریکا هم به ما حمله کنه، بهتر از این زندگیه که ما داریم‼️چون شب میخوابیم، صبح بلند نشده، می بینیم دلار شده فلان تومن!
🔻 پاسخ های مجری، شنیدنی، بهیادماندنی، آیندهنگرانه، عالمانه و بیدارکنندهی دلها و ذهنهای انحرافیافته میباشد...👌👌👌👌🌿🌿🌿🌿🌿
29.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❤️🔥 قلبم درد گرفت با این کلیپ ...❤️🔥
اشکم ولی به پای عزیزان چکیده ام...😔
15.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌹 شهادتت مبارک دلاور
🔹فردی که کودکش را در بغل گرفته و به روضه حضرت علی اصغر آورده، شهید بهروز واحدی از نیروهای سپاه قدس است که بامداد روز گذشته در سوریه به فیض شهادت نائل آمد.
💌@Maktabeh_shohada💌
🔺جهاد تبیین یک فریضه قطعی و فوری است.
https://eitaa.com/Maktabeh_shohada
اولین تصویر از پیکر مطهر شهید القدس بهروز واحدی در معراج شهدای تهران
همیشه قلب مادرا به فکر بچه هاست..
همیشه چشم فاطمه پی مجاهداست
دوباره فاطمه رسید و بچه شو خرید..
شهید غرق خون کنار مادرش رسید
#شهدا
#یادش_با_صلوات📿
💌@Maktabeh_shohada💌
🦋💙🦋
رسول الله (ص) فرموند:
وقتی یک انسان #جوانتوبهمیکند از مشرق تا مغرب قبرستان ها برای چهل روز از #عذابقبرنجاتدادهمیشوند
حضرت محمد (ص) می فرمایند:
نورانی شود چهره کسی که این حدیث را به
دیگران می رساند 💙🦋
💌@Maktabeh_shohada💌
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#گام_های_عاشقی💗
قسمت137
بعد از مدتی که رسیدیم
از امیر خداحافظی کردم و رفتم سمت در ورودی زنگ طبقه خونه پدر علی رو فشار دادم
بعد از چند ثانیه در باز شد
اولین بار بود بدون علی خونه پدرو مادرش میرفتم
استرس عجیبی داشتم
تا برسم فقط صلوات میفرستادم
مادر علی دم در منتظرم بود
با دیدنم جلو آمد و بغلم کرد
مامان: سلام عزیزم ،خیلی خوش اومدی
_سلام مامان جون ،خیلی ممنون
بعد از کلی احوالپرسی به اتاق علی رفتم ،نفس میکشیدم و آروم میشدم ،کل اتاق بوی علی رو میداد لباسامو عوض کردم
شب که شد به پدر و مادر علی گفتم که از اومدن من به اینجا حرفی به علی نزنن
بابای علی هم با شنیدن این حرف کلی خندید و تحسینم کرد بعد از خوردن شام ،ظرفا رو شستم و به اتاق برگشتم برق اتاق و خاموش کردم تا وقتی علی برگشت با دیدن روشنایی اتاقش شک نکنه
با نور چراغ گوشیم به سمت کتابخانه کوچیک اتاق رفتم مشغول نگاه کردن کتاب بودم که چشمم به یک برگه که از لای کتاب نهج البلاغه بیرون زده بود افتاد کتاب و برداشتم و رفتم روی تخت درازکشیدم برگه رو که نگاه کردم ،دیدم همون برگه ای بود که بهش داده بودم توی حرم امام رضا لای برگه گل نرگس خشکیده بود انگار هنوز هم تازه اس و بوی تازگی میده...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸