✨﷽✨
#پندانه
✍مردی گوسفندی ذبح و آن را کباب کرد؛ به برادرش گفت برو و دوستان و نزدیکان را بگو که بیایند تا با هم این گوسفند را بخوریم.
برادرش رفت و در بین دهکده صدا کرد: آی مردم کمک کنید، خانه ما آتش گرفته است. تعداد اندکی برای نجات دادن آنها آمدند، وقتی به خانه رسیدند با کباب گوسفند و نوشیدنیهای رنگارنگ پذیرایی شدند.
برادرش آمد و دید که کسانی دیگر آمده و گوسفند کباب شده را خوردهاند.از برادرش پرسید: چرا دوستان و نزدیکان را صدا نکردی؟برادرش گفت: اینها دوستان ما و شما هستند.
کسانی که شما آنها را دوست و خویشاوند
میپنداشتید، حتی حاضر نشدند یک سطل آب روی خانه شما که آتش گرفته بود، بیاندازند. خیلیها هنگام کباب و گوسفند دوستان آدم هستند، وقتی خانه آتش گرفت، حتی یک سطل آب هم روی خاکسترتان نخواهند ریخت.
🔺قدر دوستان واقعیمان را بدانیم ...
🆔@basijbalal313
#پندانه
👌اگـر ميخواهي حسادتت را درماڹ ڪني،
✔️در قدم اوڸ نعمتهایت را ببـیڹ
و بہ خـاطـر داشتنشاڹ شڪر ڪڹ❗️
هر چہ شڪرگـزارے و رضایتمندے از نعمتهایت بیشتـر بـاشد👇
حسادتت ڪمرنگتر ميشود❣
#امام_زمان
#ایران
#لبیک_یا_خامنه_ای
🆔@basijbalal313
🔅 #پندانه
🔻بستگی دارد از چه زاویهای به آن نگاه کنید
🔻خردمند پیری در دشتی پوشیده از برف قدم میزد که به زن گریانی رسید.
🔸پرسید:
چرا میگریی؟
🔹زن پاسخ داد:
چون به زندگیام میاندیشم. به جوانیام، به زیباییای که در آینه میدیدم. و به مردی که دوستش داشتم.
خداوند بیرحم است که قدرت حافظه را به انسان بخشیده است. میدانست که من بهار عمرم را به یاد میآورم و میگریم.
🔶خردمند در میان دشت برفآگین ایستاد. به نقطهای خیره شد و به فکر فرورفت.
🔹زن از گریستن دست کشید و پرسید:
در آنجا چه میبینید؟
🔸خردمند پاسخ داد:
دشتی از گل سرخ. آنگاه که خداوند قدرت حافظه را به من میبخشید، بسیار سخاوتمند بود. چون میدانست در زمستان همواره میتوانم بهار را به یاد آورم و لبخند بزنم.
🆔@Malek_Ashtar_Media
🔅#پندانه
✍ مراقب سختجانهای زندگی هم باشیم
منتظر آسانسور ایستاده بودیم. سلام و احوالپرسی که کردم انگار حواسش پرت شد و موبایل از دستش افتاد.
تازه متوجه شدم دو تا گوشی دارد، آن که بزرگتر بود و جدیدتر به نظر میآمد، سفت و محکم بین انگشتانش خودنمایی میکرد.
آن یکی که کوچکتر بود و قدیمیتر، روی زمین افتاده بود و بند بندش از هم جدا شده بود. باتریاش یک طرف، در و پیکرش طرف دیگر.
از افتادن گوشی ناراحت نشد. خونسرد خم شد و اجزای جداشده را از روی زمین جمع کرد.
لبخند به لب باتری را سر جایش گذاشت و گفت:
خیلی موبایل خوبیست، تا به حال هزار بار از دستم افتاده و آخ نگفته.
موبایل جدید را سمتم گرفت و ادامه داد:
اگر این یکی بود همان دفعه اول سقط شده بود. این یکی اما سختجان است.
دوباره موبایل قدیمی را نشانم داد.
گفتم:
توی زندگی هم همین کار را میکنیم، همیشه مراقب آدمهای حساس زندگیمان هستیم. مواظب رفتارمان، حرفزدنمان، چه بگویم چه نگویمهایمان، نکند چیزی بگوییم و دلخورش کنیم.
اما آن آدمی که نجیب است، آنکه اهل مداراست و مراعات، یادمان میرود رگ دارد، حس دارد، غرور دارد، آدم است. حرفمان، رفتارمان، حرکتمان چه خطی میاندازد روی دلش.
چیزی نگفت و فقط نگاهم کرد. سوار آسانسور که شدیم حس کردم موبایل قدیمی را محکم توی مشتش فشار میدهد.
🆔@Malek_Ashtar_Media
🔅 #پندانه
✍ در دعای پدر و مادر برکتیست که تو را عاقبتبهخیر میکند
🔹پیکی به محضر خواجه نظامالملک وارد شد و نامهای تقدیم کرد.
🔸خواجه با خواندن نامه چنان گریست که حاضران در مجلس ناراحت شدند.
🔹در نامه نوشته بود:
خیل اسبان شما در فلان ولایت، مشغول چرا بوده که پرندگان بزرگی مثل عقاب بر آنان حمله کردهاند و اسبها وحشتزده دویدهاند و ناگاه بعضیشان به درهای سقوط کردهاند و 20 اسب کشته شدهاند.
🔸گفتند:
عمر خواجه دراز باد. مال دنیاست که کم و زیاد میشود. خودتان را اذیت نکنید.
🔹خواجه نظامالملک، وزیر اعظم سلاجقه، اشکهایش را پاک کرد و پاسخ داد:
از بابت تلفشدن مال و ثروت نگریستم. به یاد ایام جوانی افتادم که از شهرم طوس قصد حرکت به نیشابور برای جستن کار و شغل داشتم.
🔸پدرم هرچه کرد نتوانست اسبی برایم بخرد. استری فراهم کرد و خجالت بسیار داشت. من هم شرمگین بودم که مرکبی حقیر داشتم و با آن رفتن به درگاه امیران موجب خجالت بود.
🔹پدرومادرم در درگاه ایستادند و شرمگین، بدرقهام کردند و دستها را بالا بردند و دعا کردند: خدایا به این فرزند ما برکت بده، از خزانه غیبت به او ببخش.
🔸امروز 4٠ سال از آن وقت گذشته. ثروت و املاک من به لطف الهی چنان فراوان شده که الان نمیدانم این خیل اسبها کجا هستند و تلفشدن 20 راس از آنها ابدا خللی به دستگاه زندگیام نیست، که صدها برابر آن را دارا شدهام و همه اینها به برکت دعای والدینم و توجه الهی است.
🆔@Malek_Ashtar_Media
✨﷽✨
#پندانه
🔴 تا آخرِ این داستان کوتاه رو بخونید
🔸دو متکدی در خیابانی نزدیکِ واتیکان کنار هم نشسته بودند.
🔹 یکی صلیب گذاشته بود و دیگری
تصویر هلال ماه که نمادی اسلامی است.
🔸مردم زیادی که از آنجا رد میشدند، به هر دو نگاه میکردند و فقط در کلاه آن کسی که پشت صلیب نشسته بود پول میانداختند.
🔹کشیشی که از آنجا میگذشت رفت جلو و گفت:
رفیق بیچاره من، متوجه نیستی؟ اینجا مرکز مذهب کاتولیک جهان است. مردم به تو پول نمیدهند، به خصوص اینکه درست جایی نشستهای که گدای کنارت صلیب دارد و از روی لجبازی هم که شده، مردم به آن مسیحی پول میدهند نه به تو.
🔸گدای مسلمان بعد از شنیدن حرفهای کشیش رو کرد به گدای پشت صلیب و گفت:
هی "پرویز" این اومده به ما کاسبی یاد بده!
‼️مراقب باشیم برای لجبازی با یکی، سکه در کلاه دیگری نیاندازیم.
🗳 انتخابات از آنچه میبینیم به ما نزدیکتر است!
🆔@Malek_Ashtar_Media
🔅 #پندانه
✍ برای خدا کار کن تا مغلوب شیطان نشوی
🔹در میان بنیاسرائیل عابدی بود.
🔸وی را گفتند:
فلان جا درختی است و قومی آن را میپرستند!
🔹عابد خشمگین شد، برخاست و تبر بر دوش نهاد تا آن درخت را برکند.
🔸ابلیس بهصورت پیری ظاهرالصلاح، بر مسیر او مجسم شد و گفت:
ای عابد، برگرد و به عبادت خود مشغول باش!
🔹عابد گفت:
نه، بریدن درخت اولویت دارد.
🔸مشاجره بالا گرفت و درگیر شدند. عابد بر ابلیس غالب آمد و وی را بر زمین کوفت و بر سینهاش نشست.
🔹ابلیس در این میان گفت:
دست بدار تا سخنی بگویم. تو که پیامبر نیستی و خدا بر این کار تو را مامور نکرده است. به خانه برگرد تا هر روز دو دینار زیر بالش تو نهم؛ با یکی معاش کن و دیگری را انفاق نما و این بهتر و باثوابتر از کندن آن درخت است.
🔸عابد با خود گفت:
راست میگوید، یکی از آن به صدقه دهم و آن دیگر هم به معاش صرف کنم، و برگشت.
🔹بامداد دیگر روز، دو دینار دید و بر گرفت. روز دوم دو دینار دید و برگرفت. روز سوم هیچ پولی نبود!
🔸خشمگین شد و تبر برگرفت و بهسوی درخت شتافت.
🔹باز در همان نقطه، ابلیس پیش آمد و گفت:
کجا؟!
🔸عابد گفت:
میروم تا آن درخت را برکنم!
🔹ابلیس گفت:
زهی خیال باطل، به خدا هرگز نتوانی کند!
🔸باز ابلیس و عابد درگیر شدند و این بار ابلیس عابد را بیفکند چون گنجشکی در دست!
🔹عابد گفت:
دست بدار تا برگردم! اما بگو چرا بار اول بر تو پیروز آمدم و اینک، در چنگ تو حقیر شدم؟!
🔸ابلیس گفت:
آن وقت تو برای خدا خشمگین بودی و خدا مرا مسخر تو کرد، که هرکس کار برای خدا کند، مرا بر او غلبه نباشد؛ ولی این بار برای دنیا و دینار خشمگین شدی، پس مغلوب من گشتی.
🆔@Malek_Ashtar_Media
🔅 #پندانه
✍ عیبجویی نکنیم
🔹وقتی آنکس که دوستش داریم بیمار میشود، میگوییم: «امتحان الهی است.»
🔸و هنگامی که شخصی که دوستش نداریم بیمار میشود، میگوییم: «عقوبت الهی.»
🔹وقتی آنکس که دوستش داریم دچار مصیبتی میشود، میگوییم: «از بس خوب بود.»
🔸و هنگامی که شخصی که دوستش نداریم به مصیبتی دچار میشود، میگوییم: «از بس که ظالم بود.»
🔹مراقب باشیم. قضاوقدر الهی را آنطور که پسندمان است، تقسیم نکنیم!
🔸همه ما حامل عیوب زیادی هستیم و اگر لباسی از سوی خدا که نامش سِتْر (پوشش) است نبود، گردنهایمان از شدّتِ خجالت خم میشد.
🔹پس عیبجویی نکنیم، که عیوب زیادی چون خون در رگها و وجودمان جاریست.
🆔@Malek_Ashtar_Media
🔅#پندانه
✍️ تفاوت باغبان و رهگذران
🔹باغبان پیری باغ زردآلویی کنار جاده ترانزیت داشت.
🔸روزی به پسرش که قصد رفتن به سربازی دارد پندی میدهد و میگوید:
پسرم، هرساله در بهار وقتی درختان شکوفه میدهند و در تابستان میوهشان زرد شده و میرسد، رهگذران زیادی خودروی خود را متوقف کرده و با درختان من عکس یادگاری میگیرند.
🔹ولی دریغ از مسافری که در پاییز و زمستان بخواهد این درختان را یاد کند، جز پدرت که باغبان آنهاست.
🔸در زندگی دنیا هم دوستان آدمی چنین هستند. اکثر آنها رهگذران جاده زندگیاند و هرگاه پولی یا جمالی بر تو بود که با آن بر آنان زینتی نقش بندد یا سودی رسد، به تو نزدیک میشوند و تبسم مینمایند و در آغوشت میکشند.
🔹آنگاه هرگز از آغوش آنها حس حرارت بر وجود خود مکن که لحظهای بیش کنار تو نخواهند ماند.
🔸اما والدین تو بسان باغبان عمر تو هستند که تو ثمره تلاش وجود آنان هستی. آنان هرگز در روزهای سرد و گرم زندگی از کنار تو دور نخواهند شد و بالاترین باغبان، خالق توست که بعد از مرگ آنان نیز همیشه همراه تو خواهد بود.
🔹دوستان عکس یادگاریات را بشناس و بر آنان هرگز تکیه نکن!
🆔@Malek_Ashtar_Media
🔅#پندانه
✍️ این است حکایت دنیا
🔹قطره عسلی بر زمین افتاد. مورچه کوچکی آمد و از آن چشید و خواست که برود اما مزه عسل برایش اعجابانگیز بود. پس برگشت و جرعه دیگری نوشید.
🔸باز عزم رفتن کرد، اما احساس کرد که خوردن از لبه عسل کفایت نمیکند و مزه واقعی را نمیدهد، پس بر آن شد تا خود را در عسل بیندازد تا هرچه بیشتر و بیشتر لذت ببرد.
🔹مورچه در عسل غوطهور شد و لذت میبرد.
🔸اما افسوس که نتوانست از آن خارج شود. پاهایش خشک و به زمین چسبیده بود و توانایی حرکت نداشت.
🔹در این حال ماند تا آنکه نهایتا مرد.
💢 دنیا چیزی نیست جز قطره عسلی بزرگ!
🔺پس آنکه به نوشیدن مقدار کمی از آن اکتفا کرد نجات مییابد، و آنکه در شیرینی آن غرق شد هلاک میشود.
🆔@Malek_Ashtar_Media
.
🔶#پندانه
✍️ به اصلت برگرد
🔹شاخههای یک درخت هرچه از تنه خود بیشتر فاصله گرفته باشند، ضعيفتر و شكنندهتر میشوند.
🔸و هرچه به تنه نزديکتر باشند، ضخيمتر و نیرومندتر.
🔹داستان زندگی ما آدمها هم دقيقا از همين قرار است.
🔸يعنی هرچه از اصل خود كه خداست بيشتر فاصله بگيريم، عاجزتر و ناتوانتر میشويم.
🔹و هرچه به او نزديکتر شويم، نيرومندتر و تواناتريم.