با #همسرت به از آن باش, که با خلق جهانی
معلم برای شاگردانش داستان کشتی مسافرتی که در دریا غرق شده بود را نقل کرد.
کشتی در دریا واژگون شد و فقط و فقط یک زوج از مسافران این کشتی بودند که موفق شدند خود را به نزدیک قایق نجات برسانند.
در قایق نجات فقط برای یکی از آن دو جا بود... یا مرد باید میماند و یا زن...
اینجا بود که مرد همسرش را کنار زد و خودش به داخل قایق نجات پرید. زن در حالی که همسرش درون قایق نجات بود و خودش داخل کشتی در حال غرق شدن ایستاده بود فریاد زد و چیزی به همسرش گفت.
معلم از دانش آموزان پرسید: "فکر میکنید آن زن چه چیزی را به شوهرش گفت؟"
دانش آموزان فریاد زدند: "ازت متنفرم؟! ای کاش بهتر شناخته بودمت؟"
معلم متوجه پسری شد که آرام در جای خود نشسته. از پسر خواست تا به سؤال پاسخ دهد. (فکر میکنی آن زن در لحظات آخر به شوهرش چه گفت؟).
پسر جواب داد: "به نظرم زن گفته: مواظب بچهمون باش!"
معلم با تعجب پرسید: "تو این داستانو قبلا شنیده بودی؟"
پسر سرش را تکان تکانی داد و گفت: "نه ولی مامان من هم قبل از اینکه در اثر مریضیش از دنیا بره همینو به بابام گفت (مواظب بچهمون باش!)"
معلم غمگین شد و گفت پاسخ تو درست است.
http://eitaa.com/fatemiioon_news
✅داستان حاکمی که دخترشو به دزد داد👇
حاکمی هر شب در تخت خود به آینده دخترش میاندیشید... که دخترش را به چه کسی بدهد تا مناسب او باشد... در یکی از شبها وزیرش را صدا زد و از او خواست که شبانه به مسجد برود تا جوانی را مناسب دخترش پیدا کند
که مناجات و نماز شب را بر خواب ترجیح دهد... از قضا آن شب دزدی قصد دزدی در آن مسجد را کرده بود تا هرچه گیرش بیاید از آن مسجد بدزدد... پس قبل از وزیر و سربازانش به آنجا رسید... در را بسته یافت و از دیوار مسجد بالا رفت و داخل مسجد شد... هنگامی که به دنبال اشیاء بدرد بخورش میگشت وزیر و سربازانش داخل شدند و دزد صدای در را شنید که باز شد، راهی برای خود نیافت الا اینکه خود را به نماز خواندن مشغول کرد... سربازان داخل شدند و او را در حال نماز دیدند،
وزیر گفت: سبحان الله! چه شوقی دارد این جوان برای نماز... و دزد از شدت ترس هر نماز را که تمام میکرد نماز دیگری را شروع میکرد... تا اینکه وزیر دستور داد که سربازان مراقب باشند نمازش که تمام شد نگذارند نماز دیگری را شروع کند و او را بیاورند...
و اینگونه شد که وزیر، جوان را نزد حاکم برد.
و حاکم که تعریف دعاها و نمازهای جوان را از وزیر شنید، به او گفت: تو همان کسی هستی که مدتهاست دنبالش بودم و میخواستم دامادم باشد، اکنون دخترم را به ازدواج تو در میآورم و تو امیر این مملکت خواهی بود... جوان که این را شنید بهت زده شد و آنچه دیده و شنیده بود را باور نمیکرد، سرش را از خجالت پایین آورد و با خود گفت: خدایا مرا امیر گرداندی و دختر حاکم را به ازدواجم در آوردی، فقط با نماز شبی که از ترس آن را خواندم! اگر این نماز از سر صداقت و خوف تو بود چه به من میدادی و هدیهات چه بود اگر از #ایمان و #اخلاص میخواندم!
http://eitaa.com/fatemiioon_news
🖇 راز قبر امیرکبیر در کربلای معلی
آیت الله اراکی (رحمة الله علیه) فرمودند:
شبی خواب #امیرکبیر را دیدم، جایگاهی متفاوت و رفیع داشت. پرسیدم چون #شهیدی و #مظلوم کشته شدی این مرتبت نصیبت گردید؟
با لبخند گفت: خیر.
◇ سؤال کردم چون چندین فرقه ضاله را نابود کردی؟ گفت: نه
با تعجب پرسیدم: پس راز این مقام چیست؟
جواب داد: هدیه ی مولایم حسین (علیهالسلام) است!
گفتم چطور؟
با اشک گفت: آنگاه که رگ دو دستم را در حمام فین کاشان زدند، چون خون از بدنم میرفت تشنگی بر من غلبه کرد. سر چرخاندم تا بگویم قدری آبم دهید.
◇ ناگهان به خود گفتم میرزا تقی خان! ۲ تا رگ بریدند اینهمه تشنگی! پس چه کشید پسر فاطمه؟ او که از سر تا به پایش زخم شمشیر و نیزه و تیر بود! از عطش حسین حیا کردم، لب به آب خواستن باز نکردم و اشک در دیدگانم جمع شد.
آن لحظه که صورتم بر خاک گذاشتند #امام_حسین (علیه السلام) آمد و فرمود:
به یاد تشنگی ما ادب کردی و اشک ریختی؛ آب ننوشیدی. این هدیه ما در #برزخ. باشد تا در قیامت جبران کنیم!
❗️ همیشه برایم سوال بود که امیرکبیر که در کاشان به شهادت رسید چگونه با امکانات آن زمان مزارش در کربلاست.
جواب، عشق به مولایش امام حسین (علیه السلام) بود.
📚 منبع: کتاب آخرین گفتار
http://eitaa.com/fatemiioon_news
✨﷽✨
🔔 مهر پدر و مادر
✍خطیبِ دانشمند، مرحوم استاد حاج شیخ حسینعلی راشد - صاحب کتاب ماندگار فضیلتهای فراموششده - در شرح حال خودنوشتشان حکایت لطیف و عبرتآموزی آوردهاند که به جهت احیای یاد آن فرزانه، نقل میشود؛ مرقوم فرمودهاند: «از خاطرههای دورهٔ جوانیم، یکی این است که سالی بر سر موضوعی کوچک از پدرم قهر کردم و بیخداحافظی به مشهد رفتم. چون به مشهد رسیدم، از کردهٔ خود سخت پشیمان گشتم و دریافتم که در میان صدها میلیون افراد انسانی که در روی زمیناند، و در سینهٔ هریک دلی میتپد، فقط دو دل هست که برای من میتپد و آن دو دل پدر و مادر من است و من قدر این دو دل را نشناختم و حرمت آنها را رعایت نکردم. خود را در همهٔ جهان بیکس و بیتکیهگاه میدیدم؛ زیرا از آنها که کس و تکیهگاهم بودند، به قهر جدا گشته بودم.
میاندیشیدم که نامهای بنویسم و پوزش بخواهم، امّا میترسیدم که خفیف گردم یا جواب نامهام را ندهند یا بگویند دیدی اعتنایت نکردند، خودت از درِ عذرخواهی بازگشتی! سرانجام به خود جرأت دادم و نامهای مبنی بر اعتراف به تقصیر و طلب عفو نوشتم و به پست دادم. در این بیم و امید بودم که جواب چه خواهد بود که دیدم زودتر از موعد معمول، پاسخ مشروحی از پدرم رسید، مبنی بر منتهای لطف و مرحمت و تحسین و تمجید، بدون یک کلمه توبیخ یا تخفیف.
نوشته بود: پس از رفتن نورچشمی، من و مادرت خیلی نگران بودیم که مبادا بر آن فرزند عزیز بد بگذرد، تا بحمدالله نامهات رسید و از دو جهت باعث مسرّت گشت: یکی باخبر گشتن از سلامتی آن نور چشمی، دیگر آنکه دانستیم آن نورچشم مکرّم در یاد پدر و مادر مهجور خود هست. آنگاه اظهار محبت فراوان کرده و نوشته بود هرچه لازم داری، از پول و اشیاء دیگر بنویس تا إنشاءألله تدریجاً فرستاده شود و چیزهایی هم با مسافر فرستاده بود.
▫️زمانه پندی آزادهوار داد مرا
زمانه را چو نکو بنگری همه پند است».
📚 با راستقامتان پهنهٔ اندرز: یادنامهٔ مرحوم راشد، ص ۱۵
http://eitaa.com/fatemiioon_news
#داستانک 📚
در عالم کودکی به #مادرم قول دادم که همیشه هیچ کس را بیشتر از او دوست نداشته باشم. مادرم مرا بوسید و گفت: «نمیتوانی عزیزم!»
گفتم: «میتوانم، من تو را از پدرم و خواهر و برادرم بیشتر دوست دارم.»
مادر گفت: «یکی میآید که نمیتوانی مرا بیشتر از او دوست داشته باشی.»
نوجوان که شدم دوستی عزیز داشتم ولی خوب که فکر میکردم مادرم را بیشتر دوست داشتم. معلمی داشتم که شیفتهاش بودم ولی نه به اندازه مادرم. بزرگتر که شدم عاشق شدم. خیال کردم نمیتوانم به قول کودکیام عمل کنم ولی وقتی پیش خودم گفتم: «کدام یک را بیشتر دوست داری؟» باز در ته دلم این مادر بود که انتخاب شد.
سالها گذشت و یکی آمد. یکی که تمام جان من بود.
همان روز مادرم با شادمانی خندید و گفت: «دیدی نتوانستی.»
من هر چه فکر کردم او را از مادرم و از تمام دنیا یشتر میخواستم. او با آمدنش سلطان قلب من شده بود. من نمیخواستم و نمیتوانستم به قول دوران کودکیام عمل کنم. آخر من خودم مادر شده بودم!
http://eitaa.com/fatemiioon_news
📚داستان واقعی
کلاغی که مامور خدا بود!
آقای شیخ حسین انصاریان میفرمود:
یه روز جمعه با دوستان رفتیم کوه
دوستان یه آبگوشت و چای روی هیزم درست کردن.
سفره ناهار چیده شد ماست، سبزی،نون.
دوتا از دوستان رفتن دیگ آبگوشتی رو بیارن که یه کلاغی از راه رسید رو سر این دیگ و یه فضلهای انداخت تو دیگ آبگوشتی...
گفت اون روز اردو برای ما شد زهر مار، تو کوه گشنه بودیم
همه ماست و سبزی خوردیم.
خیلی سخت گذشت و خیلی هم رفقا تف و لعن کلاغ کردن گاهی هم میخندیدن ولی در اصل ناراحت بودن.
وقت رفتن دوتا از رفقا رفتن دیگ رو خالی کنن، دیدیم دیگ که خالی کردن یه #عقرب_سیاهی ته دیگ هست!
و اگر خدا این کلاغ رو نرسانده بود ما این آبگوشت رو میخوردیم و همه مون میمردیم کسی هم نبود.
اگر اون عقرب را ندیده بودن هنوز هم میگفتن یه روز رفتیم کوه خدا حالمونو گرفت...
حالتو نگرفت، جونت رو نجات داد!
خدا میدونه این بلاهایی که تو زندگی ما هست پشت پرده چیه.
امام حسن عسکری فرمودند:
هیچ گرفتاری و بلایی نیست مگر آن که نعمتی از خداوند آن را در میان گرفته است.
چقدر به خدا #حسن_ظن داریم ؟!
http://eitaa.com/fatemiioon_news
🌹داستان آموزنده🌹
روزی حضـرت امیرالمؤمنین علی علیه السلام نزد اصحاب خود فرمودند:
من دلم خیلی بحال #ابوذر غفاری میسوزد خدا رحمتش کند.
اصحاب پرسیدند چطور؟
مولا فرمودند:
آن شبی که به دستور خلیفه ماموران جهت بیعت گرفتن از ابوذر برای خلیفه به خانهی او رفتند چهار کیسهی اشرفی به ابوذر دادند تا با خلیفه بیعت کند.
ابوذر خشمگین شد و به مامورین گفت:
شما دو توهین به من کردید;
اول آنکه فکر کردید من علی فروشم و آمدید من را بخرید،
دوم بی انصافها آیا ارزش علی چهار کیسه اشرفی است؟
شما با این چهار کیسه اشرفی میخواهید من “علی” فروش شوم؟
تمام ثروتهای دنیا را که جمع کنی با یک تار موی “علی” عوض نمیکنم.
آنها را بیرون کرد و درب را محکم بست.
مولا گریه میکردند و میفرمودند:
به خدایی که جان “علی” در دست اوست قسم آن شبی که ابوذر درب خانه را به روی سربازان خلیفه محکم بست؛ سه شبانه روز بود که او و خانوادهاش هیچ نخورده بودند.
http://eitaa.com/fatemiioon_news
✅ #عاقل را اشارتی کافیست!
✍یک داستان از #مثنوی_معنوی مردی برای خود خانهای ساخت واز خانه قول گرفت که تا وقتی زنده است به او وفادار باشد و بر سرش خراب نشود و قبل از هر اتفاقی وی را آگاه کند. مدتی گذشت ترکی در دیوار ایجاد شد مرد فوراً با گچ ترک را پوشاند.
بعد ازمدتی در جایی دیگر از دیوار ترکی ایجاد شد وباز هم مرد با گچ ترک را پوشاند و این اتفاق چندین بار تکرارشد و روزی ناگهان خانه فرو ریخت. مرد باسرزنش قولی که گرفته بود را یادآوری کرد و خانه پاسخ داد هر بار خواستم هشدار بدهم و تو را آگاه کنم دهانم را با گچ گرفتی و مرا ساکت کردی این هم عاقبت نشنیدن هشدارها!!!!
http://eitaa.com/fatemiioon_news
1_1682680974.mp3
15.39M
📢 بشنوید
💢 نکاتی پیرامون رخداد اخیر حضور #بانوان در #ورزشگاه بهعنوان #تماشاگر
1⃣ چرا ما موضع گرفتیم در حالی که حوزهی این موضوع، فرهنگی است؟
2⃣ چرا تمام کسانی که معترض شدند، دوستانی هستند که انتساب به جبههی انقلاب دارند؟
3⃣ مگر همین موضوع چند سال پیش مطرح نشد؟ چرا آن زمان جریان مذهبی و انقلابی مخالفت نمود و امروز تأکید بر صحت آن دارد؟
4⃣ آیا فضای ورزشگاهها، بهگونهای نیست که احتمال نقض حدود الهی رخ دهد؟
5⃣ دستخط منتسب به ولیامر مسلمین در این خصوص، صحت دارد یا جعلی است؟
6⃣ آیا میتوان حضور زنان در ورزشگاه را دستاورد دولت انقلابی دانست؟
7⃣ چه انتظاراتی از دولت انقلابی وجود دارد؟
✍️ مهندس شکوهیانراد
http://eitaa.com/fatemiioon_news
🔴 ۴۴ درصد از زنان بارداری که در آزمایش #واکسن #فایزر #کرونا شرکت کردن بچشون #سقط شد.
🔹 عین اللهی هم میخواست فایزر بیاره فقط بزنه به خانمهای باردار
منابع :
https://www.theflstandard.com/massacre-nearly-half-of-pregnant-women-in-pfizer-trial-miscarried/
https://www.iribnews.ir/fa/news/3229293
http://eitaa.com/fatemiioon_news
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️ ماجرای افتادن یک خانم از ون کلانتری
🔹 اخبار اولیه حاکی از این است: همون طور که روی ماشین نوشته شده ون کلانتریه نه گشت ارشاد
🔹 اینکه شوهر این خانوم رو گرفتن و این خانوم خودشو آوریزون ون کرده بوده
🔹 در پی انتشار ویدئویی در فضای مجازی مبنی بر برخورد نامتعارف با یک بانوی گیلانی در رشت فرمانده انتظامی شهرستان دستور ویژه بررسی سریع موضوع را صادر کرد.
🌍 #انتشار_حداکثری_با_شما
http://eitaa.com/fatemiioon_news