◖♥️🕊◗
خآدمے حَــرمتْ ؛
حـَـسرت یِک؏ُـــــمر منْ أستـــــْ۔۔۔۔!
اِ؎ ڪِه دَر دستـــِــ غلـــــآم تُو،
پَر طـــ✾ــٰاووسْ أستـــــ...!!!
‹ 🕊⇢ #امامرضایدلم ›
‹ ♥️⇢ #امام_رضا ﷺ #السلامعلیکیاعلیبنموسیالرضا ›
@Manavi_2
🔴 #تجربه_نزدیک_به_مرگ
با تعجب ديدم كه ثواب حج
در نـامـه عمل من ثبت شده!
به آقایی که پشت میز نشسته بود (مأمور الهی) با لبخندی از سر تعجب گفتم: حج؟! من اين اواخر مکه رفتم، در سنين نوجوانی کی مكه رفتم که خبر ندارم!؟
🔹گفت: ثواب حج ثبت شده، برخی اعمال باعث میشود كه ثواب چندين حج در نامه عمل شما ثبت شود. مثل اينكه از سر مهربانی به پدر و مادرت نگاه کنی. یا مثلا زيارت با معرفت امام رضا علیه السلام و...
📚 کتاب سه دقیقه در قیامت
@Manavi_2
هدایت شده از داروخانه معنوی
⃟ ⃟ آیــــٰـآ مےدٰانید۔۔؟
شـــــآه ڪِلیـــــ🔑ـــــد؎ ڪِہ ؛
مےتَوٰاند ؛
هَر قُفـــ🔒ــلے دَر زِنـــــدگے رٰا بُگشـــــآید،
چیـــــستْ؟
قَطعـــ❀ــاً نـــَᰔــمآز أوّل وَقـــــتْ أستـْــ.🌹
#نماز
#نماز_اول_وقت
@Manavi_2
داروخانه معنوی
. ⬅️ #یک_جرعه_عشق📃 ⬅️ #قسمت_سوم ➿ #رمان بادقت بہ اطراف نگاه ڪرد و گفت: _آره احمدجاڹ، ه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⬅️ #یک_جرعه_عشق📃
⬅️ #قسمت_چهارم ➿
#رمان
نماز رو که خوندیم
تشکر سر سری ای کردم و
رفتم داخل ماشین
و کمی از تنقلاتی که تو کیفم داشتم،
برداشتم که بخورم.
همزمان هندزفریمم برداشتم و
بدون این که ببینم چه آهنگیه
پلی کردم
که خوند:
_حامد پهلانههه😂😂
خندم گرفت.
مثلا خبر مرگم دارم میرم جنوب.اونم کجا شلمچه!😅😐
آهنگو عوض کردم و مشغول خوردن شدم.
همه تعجب کرده بودن
از اینکه من دارم میرم شلمچه.
خب تعجبم داشت.
من تو خونواده مذهبی ای بزرگ نشده بودم.
و البته خونواده امم خونواده آزاد و بازی نبود،اما مذهبی هم نبود...
اما همیشهمن حسکنجکاوی داشتم
و دوست داشتم سر از همه چیز در بیارم.
.
راه طولانی و خسته کننده بود و چشمامم از دیدن این همه بَرّ و بیابون بی آب و علف خسته شده بود
از طرفی هم هوا داشت گرم و گرمتر میشد😓
تصمیمگرفتم یکم بخوابم...
.
نمیدونم چقدر از مسیر و رفته بودیم
که از خواب بیدار شدم
اما هرچی که بود
هوا تاریک شده بود.
از صحبتای همسفرها متوجه شدم که نزدیکیم...
.
از ماشین پیاده شدم...
همه جا بوی دلتنگی و غربت میداد...
یه حس عجیب به گلوم چنگ زد...
حسی که تا حالا تجربه اش نکرده بودم...
همه جارو بادقت آنالیز کردم.
پووووف
اینجام که همش بیابونه...
نظرم سمت یه دختری که تنها نشسته بودو سرش رو به زانوش گذاشته بود
جلب شد...
آروم رفتم سمتش و نشستم کنارش...
_موافقم باهات...منم دلم گرفت😐
با تعجب سرشو آورد بالانگاهی کرد و
دستی به صورت مرطوبش کشیدو گفت:
_نه...دلتنگی نیست...فقط دارم صحنه های جنگ و تصور میکنم...
میدونی الان همینجایی که ما نشستیم
قبلا چند نفر همینجا شهید شدن؟!
همه اینارو با بغض میگفت...
تو ذهنم گفتم منم باکی دوست شدما
دست گذاشتم رو تعصبی ترین...😯😑😂
یه نگاه به من کردوباخنده ادامه داد:
_شماچرا چادر رنگی سرت کردی؟😃
_چادر نداشتم... از کاروان جاموندیم.
مجبور شدم چادر از نمازخونه دانشگاه بردارم و با ماشین بسیج بیایم!
_ااااا. پس شماها بودین که جاموندین؟😅😅
_کوفته😑خودتون رفتین بااتوبوس و راحت.منو انداختین با چهار تا برادر بسیجی!😏😣
_راستی اسمت چیه؟
_نیلوفر
_منم زهرام...میتونم نیلو صدات کنم؟
_آره
_پس نیلو پاشو بریم تا بهت چادر بدم.اضافه دارم...
یاد حرف آقای صبوری افتادم!
گفته بود خواهرش داره و بهم میده...
اما مث اینکه یادش رفته بود بگه به خواهرش.
همون بهتر
حتما خواهرشم مثل خودشه😏😒
#ادامه_دارد
@Manavi_2
5.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
─┅࿇࿐ྀུ༅𖠇🌺𖠇࿐ྀུ༅࿇┅─
💠✨السلامعلیکیاعلیابنموسیالرضا
🕌✨گویند جواز کربلا دست رضاست
💠✨شاهی که تجلی گه الطاف خداست
🕌✨جایی که برات کربلا می گیرند
💠✨آنجا به یقین پنجره فولاد رضاست
─┅࿇࿐ྀུ༅𖠇🌺𖠇࿐ྀུ༅࿇┅─
@Manavi_2