داروخانه معنوی
#بیداری_از_خواب_غفلت(97) #راهکارهای_تقویت_ایمان (٣٨) 🌟پیامبر اکرم صلیاللهعلیهوآله: 👌با فضیلتتر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
4_5805557424861479786.mp3
4.68M
#بیداری_از_خواب_غفلت(98)
#راهکارهای_تقویت_ایمان (٣٩)
تذکرات_اخلاقی مهم
✅توضیح روایتی از امام رضا علیه السلام در تکمیل ایمان
🎤: استاد حاج آقا زعفری زاده
زمان: ٢۶ دقیقه
#سخنرانی
✅پیشنهاد دانلود
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
#معجزه_چله_شهدا #شهدا #قسمت_اول بسم رب الشهداء والصدیقین 💖ماجرای حقیقی معجزه دعای شهدا💖 من دبیر زب
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داروخانه معنوی
#معجزه_چله_شهدا #شهدا #قسمت_اول بسم رب الشهداء والصدیقین 💖ماجرای حقیقی معجزه دعای شهدا💖 من دبیر زب
#معجزه_چله_شهدا
#قسمت_دوم
تا اینکه یک روز ظهر که خوابیده بودم،( تلویزیون همیشه خاموش بود چون بچه هام علاقه ای به دیدن برنامه های اون ساعت نداشتن و واقعا نمیدونم چه کسی تلویزیون رو روشن کرده بود و روی برنامه ی آفتاب شرقی بود که خانم دباغ داشتن صحبت میکردن و در مورد برآورده شدن حاجات میگفتن.)
ایشون گفتن که خیلی زمانها پیش میاد که بیماری یا مشکل خاصی براتون پیش میاد ولی هر چه توسل به ائمه اطهار دارید باز هم مشکل برطرف نمیشه. اینجاست که ائمه دارن شما رو ارجاع میدن به دعای شهدا.
باید چله ی شهدا بگیرید به این شکل که اسم چهل شهید رو روی کاغذی بنویسید و نیت کنید برای سلامتی و فرج امام زمان عج صلوات بفرستید و صوابش رو هدیه کنید به روح پاک و مطهر شهید همانروز .
روز اول شهید اول
روز دوم شهید دوم و الی آخر تا روز چهلم برای شهید چهلم صد صلوات بفرستید.
توان بلند شدن نداشتم ولی واقعا گویا کسی کمکم کرد که بلند شوم و کاغذ و خودکاری دستم گرفتم و گوشی تلفن رو برداشتم و از پدر و خواهرم کمک گرفتم و اسم چهل شهید رو نوشتم.
و شروع کردم به صلوات فرستادن.
چهار روز صلوات فرستادم و بقدری حالم بد بود که وسط صلوات فرستادن خوابم می برد و ساعتها میخوابیدم . وقتی بیدار میشدم میدیدم تسبیح از دستم افتاده.
روز چهارم ساعت دو بعد از ظهر وقتی روی تخت دراز کشیده بودم تسبیح رو برداشتم و نوبت شهید علی اصغر قلعه ای بود و نیت کردم و گفتم شهدا قربونتون برم این صلواتهای من چه به درد شما میخوره. من که چندتا بیشتر نمیتونم صلوات بفرستم و بعدش خوابم می بره. قربونتون برم که اینجوری دارم…….
خوابم برد و طولانی ترین خواب رو اون روز داشتم. در خواب یا شاید بیداری بوده واقعا نمیتونم بگم خواب بود.
دیدم که با همسرم همراه با کاروان داریم از مرز مهران میریم کربلا.
در مرز مهران جلوی اتوبوس مون رو چندتا بسیجی گرفتن که سربند (سبز رنگ ) یا فاطمه زهرا «سلام الله علیها» ، به سرشون بسته بودن، و اومدن بالا . به من اشاره کردن و اسمم رو گفتن و گفتن همراه همسرتون برای استراحت پیاده بشید.
بقیه ی همسفرها گفتن ما هم خسته هستیم پیاده بشیم . گفتن نه فقط ایشون و همسرشون
به همراه همسرم از اتوبوس پیاده شدیم و همراه بسیجیان به سمت سنگر حرکت کردیم در مقابل درب ورودی سنگر با کمال احترام ایستادند و به من و همسرم تعارف کردند که وارد سنگر شویم.
درب ورودی سنگر کمی شیب دار بود وقتی وارد سنگر شدیم چیزی که خیلی برایم جالب بود بزرگی بیش از حد آن سنگر بود که دست راست آن به صورت مسجد بسیار بزرگی بود البته بدون فرش که تعداد زیادی رزمنده با سربند یا فاطمه زهراس بر روی زمین نشسته بودند و به شدت مشغول کار بودند. پرونده های زیادی در دست داشتند و در حال رسیدگی به پروندهها بودند چند نفر از آنان نیز بی سیم به دست داشتند و مرتباً با بی سیم صحبت میکردند حال و هوای بسیجیان خیلی مانند شبهای عملیاتی بود که در تلویزیون دیده بودم. در سمت چپ سنگر یک دروازه ای وجود داشت که سراسر نور بود و شدت نور آن به گونه ای بود که قادر به دیدن آن طرف نور نبودم. نور بسیار عجیبی بود و این بسیجیان همگی در داخل این نور وارد می شدند و بعد از مدتی با تعداد زیادی پرونده خارج می شدند تمام آنان سربند یا فاطمه زهراس بسته بودند. به قدری کار و تلاش و زحمت آنان زیاد بود که پیش خودم فکر میکردم چقدر انرژی بالایی دارن در این هنگام از داخل دروازه سراسر نور آقایی بسیار رشید و خوشرو و پر انرژی به سمت ما آمدند و احوالپرسی گرمی کردند و نام مرا به زبان جاری کرده و خوش آمد گفتند و بعد من و همسرم را به سمت صندلی که از گونیهای شنی ساخته شده بود راهنمایی کردند(. بسیجیان ایشان را حاج آقا یاسینی صدا میکردند.) این گونی های شنی نزدیک آن دروازه نورانی روی هم چیده شده بودند و به عنوان صندلی از آن استفاده می شد در این هنگام نوجوان بسیار خوش چهره و چابک از داخل نور بیرون آمد . نامش علی اصغر قلعه ای بود که آقای یاسینی به علی اصغر گفت آقای قلعه ای برای میهمانان ما وسایل پذیرایی بیاورید علی اصغر که نوجوان ۱۶ ساله خوش چهره و نورانی بود به سمت من و همسرم آمد و بعد از احوالپرسی بسیار گرمی از من پرسید آیا شربت میل دارید من که در حالت بهت و تعجب به سر می بردم با کمال خجالت گفتم اگر امکان داشته باشد میخورم .
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
یِکشبآمدپےمـــــٰا،
گفت:شمـــــآمالِمَنید.. . .
دِگراُفتـــــٰادأزآنشَب؛
گُذرِمِابِہ..﴿حُسیـــــنﷺ...❀﴾...!'
#یاحسین ﷺ
#امام_حسین ﷺ
#شب_جمعه
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
یِکشبآمدپےمـــــٰا، گفت:شمـــــآمالِمَنید.. . . دِگراُفتـــــٰادأزآنشَب؛ گُذرِمِابِہ..﴿حُ
(❤️🌹)
قَشنگتـــــرینحِس..؛
بَرا؎زمـــــآنےِڪِہ أزممےپُرسن؛
بِهترینرَفیقـــ✿ــتڪیہ ؟
ومَنأولیننَفر؎ڪِہ ؛
بہ ذِهنـــــممیٰادشمآیید . . !
﴿آقٰا؎أبٰا؏ـَــبداللهﷺ۔۔۔𑁍﴾
#امام_حسین ﷺ
#کربلا
#شب_جمعه
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
#غم_و_شادی 💫 قسمت (سوم ) یقین ورضا 🍂 #استاد حاجیه خانم رستمی فر «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @M
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
غم و شادی ۴_1_1.m4a
11.54M
#غم_و_شادی
💫 قسمت (چهارم )
افراددوگروه هستند 🍂
#استاد حاجیه خانم رستمی فر
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
🔴 #تجربه_نزدیک_به_مرگ
✍ در ﴿؏ــــٰالم مَلـــــڪوت۔۔۔✿﴾،
میـــــزٰان زشتےگناهـــــآن و ڪارهـــــآ؎ بد دنیآیے را دقیق متّوجہ مےشَویم.
اینڪِہ با اِرتکٰاب هر گنـــــآه،
چِـہ توفیقٰاتے أز خودمـــــآن سلب مےڪُنیم.!
اینڪِہ أ؏ـــمٰال زشت مٰا ؛
چِـقَدر مٰا را أز خـُــᰔــدا و خوبےهـــــآ و نورانیـــــتِ بَندگے دور ڪَرده أست... 𑁍
#تلنگر
📚 کتاب با بابا
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2