وَقـــــتِمَـــــرگَمبِہ تَنِخَستِهمَـــــن،
شـــــوکنَدَهید۔۔۔
نامِمَهـــﷻــد؎"ڪِہ بـــــیایَد،
ضَربـــــانمےگیرَد۔۔!(:💔"
اَللّهُمَّعَجِّللِوَلیِّکَالفَرَج✨🕊
#امام_زمان ﷻ
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
فردا دوشنبه ختم انعام داریم هر نفر 55آیه هر کس مایله شرکت کنه وارد لینک زیر بشه و اسم و فامیلش را بن
خدا را شکر با توکل برخدا و عنایت و توجه حضرت زهرا سلام الله علیه و حضرت حجت عج الله 41 ختم سوره انعام هدیه شد برای سلامتی و ظهور و فرج آقا امام زمان عج الله
ان شاءالله این هدیه را از ما بپذیرند و برای عاقبت بخیری و حاجت روایی شرکت کنندگان دعا کنند❤️❤️❤️❤️
داروخانه معنوی
✹﷽✹ #رمان #رهایی_از_شب ف_مقیمی #قسمت_هشتاد_و_دوم به خانه برگشتم.لحظه ای از فکر اون خواب وتسبیح
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داروخانه معنوی
✹﷽✹ #رمان #رهایی_از_شب ف_مقیمی #قسمت_هشتاد_و_دوم به خانه برگشتم.لحظه ای از فکر اون خواب وتسبیح
#رمان
#رهایی_از_شب
ف_مقیمی
#قسمت_هشتاد_و_سوم
حق با او بود! ولی من واقعا عصبی بودم. از دیدار مجددم با او و از اینکه چرا نصیحت فاطمه رو جدی نگرفتم و سوار ماشینش شدم!
لحنم رو عادی تر کردم :من فقط دیرم شده..میخوام پیاده شم..
او چشمهایش رو فشار داد و در حالیکه لب پایینش رو میگزید گفت:رفتارهات واقعا خیلی برام سنگینه...چرا بهم راست وحسینی نمیگی چی شده؟ اونروز تو کافه گفتی از رفاقت خسته شدی میخوای از راه حلالش با یکی باشی گفتم اوکی ،منم باهات موافقم!اومدم خونت تا ازت درخواست کنم حلالم بشی گفتی نمیشه به هم نمیایم!تکلیف منو روشن کن عسل.تو دقیقا مشکلت با من چیه؟
عجب!! پس کامران توی کافه از حرفهای من برداشتی دیگر کرده بود.
گفتم:کامران! من تو کافه هم بهت گفتم شما هیچ مشکلی نداری،من یک مدتیه راه زندگیمو تغییر دادم.خواهش میکنم درک کن که راه من و شما هیچ شباهتی به هم نداره.تو قطعا زنی که دلش بخواد محجبه باشه یا مدام مسجد بره رو نمیپسندی.من این راهو انتخاب کردم.حالا هرچقدر هم برای شما باورنکردنی یامسخره بنظر برسه..بنابراین من وشما اصلا مناسب هم نیستیم!
او دستش را لای موهایش برد و گفت:
_همین.؟؟ حرفهات تموم شد؟؟
بعدازکمی مکث گفت :نمیدونم باید دیگه به چه زبونی بگم که من برام این چیزایی که گفتی اصلا عجیب و مسخره نیست.من بچه نیستم که بخاطر احساساتم بخوام خطر کنم.اصلا اینا رو که میگی بیشتر میخوامت!!
تو واقعا درمورد من چه فکری میکنی؟ فکر میکنی من لا مذهبم؟؟ فک میکنی از این بچه سوسولهایی هستم که همش دنبال خوش گذرونی باشه؟؟
در سکوت سرم رو پایین انداختم.
ماشین رو روشن کرد.
_بشین میخوام یه جایی ببرمت!!
با عجله گفتم:ای بابا..کامران من بهت میگم عجله دارم اونوقت تو میخوای منوببری یه جایی؟
او بی توجه به غر غرهای من با خونسردی گفت:قول میدم زیاد وقتت رو نگیرم.
وبعد با تلفن همراهش شماره ای رو گرفت وباکسی چیزی رو هماهنگ کرد.
با اضطراب پرسیدم:داری منو کجا میبری؟
_خودت تا چند دیقه ی دیگه میفهمی!
قبلا هم کامران از این کارها زیاد میکرد.او اکثر اوقات اجازه نمیداد از برنامه هایی که برام چیده با خبر شم.لابد اینبارهم یک ضیافت دونفره ترتیب داده بود که حلقه ی نامزدی تقدیمم کنه!
مدتی بعد در محله های اعیون نشین شمال تهران توقف کرد و زنگ خونه رو زد.من که حسابی گیج شده بودم داخل ماشین نشستم و از جام جم نخوردم.هرگز من داخل اون خونه نمیرفتم.
صدای خانمی از پشت آیفون بلند شد:
_جانم مادر؟
کامران نگاهی دلبرانه به من کرد و خطاب به اون زن گفت:مامان جان نمیای دم در عروستو ببینی؟
او داشت چه کار میکرد؟؟
با عصبانیت از ماشین پیاده شدم و آهسته گفتم:تو داری چیکار میکنی؟ تمومش کن ..
اوبی توجه به من وعصبانیتم خطاب به مادرش گفت:مامان جان ما داخل نمیایم عسل دیرش شده.
مادرش گفت:بسیارخب مادر جان.اونجا باشید الان میام پایین.
وقتی مطمئن شدم گوشی رو گذاشت به سمت کامران رفتم:هیچ معلومه داری چیکار میکنی؟ به چه حقی منو آوردی دم خونتون؟!
کامران دستهایش رو داخل جیبش کرد و گفت:لازم بود!! هم برای تو،هم برای مادرم..دلیلش هم بزودی خودت میفهمی!
همان لحظه در باز شد و زنی قد بلند و نسبتا چهارشانه با چادری زیبا وگلدار در چهارچوب در ظاهر شد.
او اینقدر زیبا وشکیل رو گرفته بود که حسابی جا خوردم.
انگار او هم با دیدن من در شوک بود.
کامران مراسم معارفه رو شروع کرد:مامان جان معرفی میکنم..ایشون عسل خانوم هستند همونی که قبلا درموردش باهاتون صحبت کردم.
مادرش با تعجب نگاهی موشکافانه به من کرد و یک قدم جلو برداشت وگفت:
سلام عزیزم..از دیدارتون خوشبختم!کامران خیلی از شما تعریف میکنه!
من که تازه داشت خون به مغزم میرسید متقابلا جلو رفتم و در حالیکه به او دست میدادم گفتم:سلام.خیلی خوشبختم.
ناگهان به ذهنم رسید خودم رو اینطوری معرفی کنم.
_من رقیه ساداتم..
کامران با تعجب نگاهم کرد.مادر کامران، نگاهی متعجب به کامران و بعد به من انداخت و گفت:پس عسل کیه؟
با لبخندی محجوب گفتم:عسل اسمیه که دوستانم صدا میکنند.اسم اصلی من رقیه ساداته....
ادامه دارد...
═════ ೋღ🕊ღೋ════
هرگونه کپی و اشتراک گذاری بدون نام نویسنده اشکال شرعی دارد.
آیدی نویسنده👈 @Roheraha
https://telegram.me/joinchat/AAAAAD9XxVgHZxF0tRsThQ
حجاب فاطمی👆👆
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#نماز_شب🌙🌔
🎙علامه حسن زاده آملی (ره):
فکر کردین خدا به هرکسی شیرینی مناجات رو میده؟
خیال کردین هرکسی توفیق سحرخیزی پیدا میکنه؟
#نمازشبرابهنیتظهورمیخوانیم
#فاطمیه
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔘💫نیایش شبانه با حضرت عشق ❤️❤️
🔘💫خــــــدایــــــا
🕊💫نیرویی ارزانی ده تا عشقم را
🔘💫در خدمت به دیگران ثمربخش گردانم
🕊💫به من قدرتی ببخشائی که هرگز ضعیفی را
🔘💫نیازارم و برابر نیرومند مغروری زانو نزنم
🕊💫به من توانی ده که اندیشه ام را والاتر از
🔘💫این حقارتهای روزانه زندگی نگهدارم
🕊💫و به من ارادهای ده که در برابر اراده تو،
🔘💫با خشنودی سر بندگی فرو آورم....و
🌟شـب خــوش هــمــراهــان گــرامــی 🌟
❈══┅─═ঊঈ🌸ঊঈ═─┅─══❈
#شب_بخیر
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
هدایت شده از داروخانه معنوی
از جُملہ د؏ــــآهـــــآیے ڪہ؛
﴿شِیـــــخ جَعـــــفر مُجتهد؎﴾(رہ) مُڪرر توصّیہ مےڪَردند :
خوٰاندن ﴿زیـــــآرت ٰال یٰاسیـــــن✿ ﴾
در نُہ⁹ روزهنگام بین الطُلو؏ـــــین بود ڪِہ آثـــــآر ؏ـَــــجیبے دَر پے دٰارد۔۔۔۔♡♡♡
#سخن_بزرگان
#بین_الطلوعین
#زیارت_ال_یس
@Manavi_2